جیمین توی تخت خالی از خواب بیدار میشه و این چیزی نیست که بهش عادت نداشته باشه. با گذشت زمان کارهای یونگی بیشتر و بیشتر میشد و جیمین کمتر صبحی، آلفا رو توی خونه میدید.
امگا اعتراضی نمیکنه اما خودش هم میدونه که میخواد برگرده به زمانی که اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم هاش میدید، یونگی بود.
نگاهی به ساعت که عقربه ها ۹ صبح رو نشون میدن، میندازه و از تخت بیرون میاد. بعد از استفاده از دسشویی، خودش رو به اتاق قبلیش که حالا یونها و تهجونگ خوابیدن، میرسونه.جیمین شخصا قبول کرده بود که آخر هفته ها از بچه های تهیونگ و جونگکوک مراقبت کنه تا دو نفر بتونن زمانی رو تنهایی باهم بگذرونن. هر شنبه شب، جونگکوک یا تهیونگ دختر و پسرشون رو دست جیمین میسپردن و فرداش، شبِ یک شنبه دوباره اونهارو به خونه برمیگردونن و جیمین کاملا از این راضی بود.
اونو تهیونگ دوتایی قرار گذاشته بودن که تا زمانی که خودِ جیمین صاحب فرزند بشه این کارو ادامه بدن و بعد از اون این رو به هفته ای یک بار تغییر بدن."صبح بخیر"
جیمین همونطور که در رو به آرومی باز میکنه، میگه. یونها هنوز خوابه اما تهجونگ توی تخت در حال وول خوردن و صدا در آوردنه. بعد از گذشت تقریبا ۹ ماه تهجونگ شیطنت بیشتری از خودش نشون میده اما هنوز هم مراقبت از یونها انرژی بیشتری از همشون میگیره.
"سلام پرنس کوچولو"
این، جوریه که جیمین بچه های دوستش رو صدا میکنه و صادقانه عاشق لوس کردن اون دوتاست.لبخند بزرگ جیمین حتی تهجونگ رو هم به اشتیاق میندازه. صدای بامزه ای از خودش درمیاره و دستهاش رو برای بغل شدن بالا میگیره. خیلی زود توی آغوش جیمین فرو میره و امگا مثل همیشه گردنِ پسر با بوسه پر میکنه. اینکار هیچ وقت جیمین رو برای خندوندن تهجونگ نا امید نمیکنه.
"حالا بریم خواهرت رو بیدار کنیم"
جیمینهمونطور که پسر رو توی آغوش داره، جلو میره. فقط یک لمس ساده کافیه تا متوجه بشه دمای بدنِ دختر طبیعی نیست."اوه"
امگا با ناراحتی بیان میکنه. برای اطمینان پشت دستش رو به پیشونی یونها میزنه و با حس کردن گرمایبیش از حد دختر مطمئن میشه که تب کرده.
"خب بیا تورو ببریم پیشِ نانا تا من مراقب پرنسسمون باشم"
جیمین همونطور که زیر لب برای تهجونگآواز میخونه از اتاق خارج میشه و خیلی طول نمیکشه که تا با وسایل مورد نظرش دوباره به اتاق برگرده.
روی تخت کنارِ دختر میشینه و با نرمی سعی میکنه که بیدارش کنه."بیدار شو، عسلی"
دختر به سختی چشم هاش رو باز میکنه، اولین چیزی که میبینه صورت درخشان جیمینه. یونها از اون منظره خوشش میاد. به گفته ی خودش جیمینی بعد از پدرهاش مهربون ترین آدمیه که توی زندگیش دیده.
"صبح بخیر، جیمینی"
"صبح بخیر، پرنسس"
"میشه بلند نشم؟"
یونها با زاریمیگه، توانی برای بلند شدن توی خودش نمیبینه.
"تو یکم تب کردی. دیروز قبل از اینکه بیای اینجا توی هوای سرد بازی کردی؟"
YOU ARE READING
「Second Chance」ʏᴍ'
Werewolf[ Completed ] «اون نیمه ی دیگه ی من نبود، اون جانِ من بود، قلبِ من بود فقط توی یک بدنِ دیگه.» مین یونگی نمیخواد شانس دومش رو هم از دست بده اما چی میشه اگه جفتِ مقدر شدهات که بیشتر از تمام دنیا بهش اهمیت میدی، شانس دومی که با دیدنش فکر میکردی...