The truth untold | after story¹

3.2K 394 579
                                    

هوا زیادی تاریکه و تنها نوری که اتاق رو روشن کرده، چراغ خواب کوچکِ کنار تختشه که سقف رو با ستاره ها تزئین کرده. توی تختِ یاسی رنگش غلت میخوره و آهسته خودش رو پایین میکشه. پاهای کوچکش رو روی کف پوش گرم خونه میذاره و موهای مشکی رنگش رو عقب میده. چند باری پلک میزنه تا بتونه به تاریکی عادت کنه اما میدونه برای بیرون رفتن نیاز به نور بیشتری داره پس چراغ قوه ای که زیر تختش جا ساز کرده رو بیرون میکشه و بعد از این که روشنش میکنه، از اتاقش بیرون میره.

بینیش رو بالا میکشه و قدم هاش رو تند تر میکنه. دختر هیچ وقت از تاریکی خوشش نیومده و همیشه فکر میکنه دایناسورهایی که توی کارتون هاش تماشا میکنه، شبها پشت سرش حرکت میکنن پس همیشه توی تاریکی تند تر راه میره تا بتونه از اونها جلو بزنه.

پله هارو یکی یکی بالا میره و بعد از رسیدن به اتاق مورد نظرش، لبخند کوچکی میزنی. برای اینکه بتونه در رو باز کنه رو پاهاش میایسته‌. موهای لختش روی گردنش رها میشن و دامن راحتیِ کوتاهش بالاتر میره. در با تق کوچکی باز میشه و دختر خودش رو به آرومی داخل میکشه.

نور رو روی تخت میندازه و با دیدن پدرش که سمتِ راست خوابیده، لبخند کوچکی میزنه. کمی جلو تر میره و متوجه اخمی که روی صورتش پدرش بخاطر نور به وجود میاد، نمیشه. با جلوتر رفتن متوجه میشه سمت دیگه ی تحت خالیه و پدرش امشب رو تنها خوابیده.

لبهاش به سمت پایین‌ خم میشن و سر چراغ قوه رو پایین میگیره اما به هرحال اون نور آزار دهنده باعث شده که مرد از خواب بیدار بشه.
«یا مسیح.»
صدای گرفته ی مرد توی اتاق میپیچه. چشم هاش نیمه بازن و تا موقعی که تشخیص بده شخصی که جلوشه دخترشه، تقریبا یک سکته ی ناقص رو میزنه.
توی تخت جا به جا میشه و سعی میکنه بفهمه دقیقا کی اونجا ایستاده.

«اینجا چیکار میکنی، کوچولو؟»
«چرا ددی پیشت نیست؟»
آلفا ابرویی بالا میندازه. سمت دیگه ی تخت رو نگاه میکنه و تازه متوجه میشه که جیمین اونجا نیست.
«نمیدونم، جی‌ایون. احتمالا پایینه.»

یونگی به آرومی میگه. صداش همچنان بخاطر خواب، گرفته و خش دار به گوش میرسه.
یک بار دیگه، جی‌ایون بینیش رو بالا میکشه و یونگی میفهمه که دختر قرار نیست امشب رو توی اتاق خودش بخوابه پس توی تخت نیم خیز میشه و اولین کاری که میکنه، روشن کردن چراغه.

به محض واضح شدن صورت دختر، میتونه لبهای پایین افتاده‌ش رو ببینه. البته که اون اینکارو میکنه وقتی که ناراحته. هیچ انتظار دیگه ای از بچه ای که جیمین به دنیا آورده، نداره.
لبخند کوچکی میزنه و دستش رو سمت دختر دراز میکنه. خیلی طول نمیکشه که جی‌ایون خودش رو توی بغل پدرش جا میده. هنوز از نبودن جیمین ناراحته اما حالا که نزدیک یونگیه، احساس بهتری داره.

«جی‌ایون خواب بدی دید.»
چشمهای دختر به سرعت پر از اشک میشن و یونگی میدونه این خصوصیت رو هم از جیمین به ارث برده.
«میخوای امشب اینجا بخوابی؟ من دیگه نمیذارم خواب بد ببینی.»
یونگی به یاد داره که همین رو قول رو سالها پیش به جیمین هم داده بود‌. اون روزها به کمترین توجه از سمت امگا راضی بود.
«اما ددی اینجا نیست.»

「Second Chance」ʏᴍ'Where stories live. Discover now