I'm stuck with you

3.8K 420 597
                                    

I just wanna live in this moment forever.

سوهی مریض دیگه ای رو چک میکنه و برای استراحت کوتاه به اتاقش برمیگرده‌. مدتی هست که داره احساسات عجیبی از طرف جفتش دریافت میکنه و نمیدونه برای چیه، وقتی هم از مرد پرسید، آلفا جوابِ درستی بهش نداد و امگا سعی میکنه که فقط بهش توجهی نکنه. هر کسی میتونه دلایل کافی برای داشتن یک سری احساسات داشته باشه و سوهی نمیخواد که به جفتش فشار بیاره پس فقط بیخیال میشه اما نمیتونه جلوی دل آشوبی خودش رو بگیره.

میتونه حس کنه که یک چیزی درست نیست اما کاری از دستش برنمیاد.
«تو فکری امروز»
همکارِ سوهی که دوستی خوبی طی این سالها باهاش داره با صورتِ خسته ای وارد میشه و لبخند آرومی میزنه. میتونه پریشونی دوستش رو حس کنه.
«احتمالا چیزی نیست اما دلم یه جوریه-»
نمیتونه حرفش رو کامل کنه وقتی که درد بدی توی کتفش میپیچه. صورتش با درد جمع میشه و توی صندلیش خم میشه.

اون چیزی نیست که بشه ازش چشم پوشی کرد اما برای سوال پرسیدن از ووشیک زیادی درد داره.
دست های دختر دورش پیچیده، سوال‌های امگا برای پرسیدن حالش بهش هجوم میارن و سوهی حتی نمیتونه برای شنیدن درست اون کلمه ها تمرکز کنه. دردش کمتر نمیشه و سوهی میدونه که اتفاق ترسناکی افتاده، وقتی مطمئن میشه که یک نفر در رو با شدت باز میکنه و اون کلمات رو با ترس و شوک‌ به زبون میاره.

«پلیس جلوی خونتونه، مردم میگن آلفا هم داخله.»

امگا نمیدونه چجوری باید به این اتفاق عکس العمل نشون بده. تنها چیزی که احساس میکنه درد و عصبانیته. گرگش غمگینه و تمامِ دردی که ووشیک تحمل میکنه رو، احساس میکنه و خودش..
حتی نمیتونه عددی برای میزان عصبانیتش مشخص کنه. نمیدونه باید اسم اون همه خشم رو چی بذاره، نمیدونه باید چطوری اون‌همه عصبانیت رو بیرون بریزه.

وقتی که متوجه شد دقیقا چه اتفاقی توی خونه‌ش افتاده، حتی به خودش زحمت نداد راجع‌ به اون مرد بپرسه، تنها سمت بیمارستان حرکت کرد و از یونگی و همسرش دور ایستاد. اینجوری نبود که از آلفا بخاطر اتفاقی که افتاده بود بترسه هرچند اگه مک مشکی سعی میکرد که عصبانیتش رو سر اون خالی کنه، چیزی نمیگفت اما دلیلی که نمیتونست جلو بره، شرمساریش بود.

نمیتونه توی چشم های یونگی نگاه کنه. اون مرد نزدیک بود که همه چیزش رو از دست بده و سوهی چطور میتونه باهاش حرف بزنه؟ اصلا چی میخواد بگه؟ متاسفم که‌ جفتم نزدیک بود بچه هات رو بکشه؟
روی صندلی های طوسی رنگل بیمارستان میشینه و سرِ دردناکش رو توی دستهاش میگیره. وقتی که متوجه شد ووشیک جفتشه، یونگی بهش هشدار داده بود. راجع به تمامِ رفتارهای مرد براش توضیح داده بود.

سوهی میدونست که اون مرد توی گذشته چه کارهایی انجام داده و چطور با رفتاهاش، جیمین رو نسبت به خودش ناامن کرده، میدونست که اون مرد چطور بزرگ شده و قراره چقد به مشکل بخورن اما با تمام اینها، آلفارو قبول کرد چون اون جفتش بود، اون کسی بود که الهه ی ماه براش مقدر کرده بود، اون کسی بود که گرگش رو کامل میکرد پس سوهی نمی‌خواست که شانسش رو از دست بده.

「Second Chance」ʏᴍ'Onde histórias criam vida. Descubra agora