You are WHAT ?

3.6K 429 588
                                    

قطرات بارون از روی صورتِ مرد سر میخوره‌ و پایین میریزه. چشم غره ای نصیب آسمون ابری میشه انگار که اون‌ اخم ها ابرها و میترسونن و دیگه نمی‌بارن. قدم های تند و بلند برمیداره تا هر چه زود تر وارد خونه ی دور افتاده از شهر بشه.
در چوبی رو باز میکنه و بعد از سابیدن کفه ی بوت هاش به لبه ی در، گل هاش رو پاک میکنه و وارد میشه.

«حتی نمیتونم بهش نزدیک بشم.»
به محض اینکه وارد میشه، میشنوه. برای اونها چیزی به عنوان سلام و خوش آمد گویی تعریف نشده تنها چیزی که راجع بهش حرف میزنن، نقشه هاشونه‌.
«یونگی حتی نمیذاره نزدیکش بشم.»
مرد آلفا روی صندلیش میچرخه، به امگایی که کلاهش رو از سرش برداشته و ماسکش رو پایین کشیده نگاه میکنه. امگا با اون بارونی بلند مشکی و دستکش هایی که به دست کرده شبیه کارگاه های خصوصی به نظر میرسه‌.

«باید یه نقشه ی بهتر بکشیم.»
یونگمین‌با کلافگی و عصبانیت خودش رو روی کاناپه ی قهوه ای و زوار در رفته میندازه، میتونه نگاه مو شکافانه ی آلفا رو حس کنه.
«وقتی بهم زنگ زدی و من رو از آکیتا به اینجا کشوندی، گفتی خیلی زود همه چیز درست میشه اما حالا؟ حداقل دو سال گذشته.»
یونگمین پوزخندی میزنه، تکیه‌ش رو از روی کاناپه برمیداره و جلو خم میشه، یک ابروش رو بالا میده.
«حداقل من یه تلاشی کردم! تو حتی نتونستی کنارش راه بری.»

سه سال پیش، ووشیک یک تماس ناشناس با پیش شماره ی کره دریافت کرد. وقتی اون جملات رو از زبون مرد پشت تلفن شنید، حتی یک لحظه رو هم برای فکر کردن تلف نکرد‌. اون جیمین رو میخواست، نه برای اینکه دوسش داشت برای اینکه میخواست انتقام حقارتی که اون روز کشیده بود رو بگیره.
پس به امگایی که نقشه ی نابودی مین یونگی و پارک جیمین رو توی سرش داشت، اعتماد کرد و به سئول اومد.
چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که جفتش رو پیدا کنه.
سوهی دخترِ زیبایی بود اما برای فردِ خودرای و زورگویی مثل اون مناسب نبود‌.

هرچند آلفا اهمیتی چندانی به اون نمیده، تمام فکرش باز پس گرفتن جیمین بود و اهمیتی نداشت که اون امگا چقد بخاطر این ممکنه آسیب ببینه اما با گذشت روزها و ماه ها تنها چیزی که نصیبشون شده بود، هیچی بود. یونگی و جیمین انگار قصد باخت نداشتن و این هردوشون رو آزار میداد.
«اون پیام ها کار ساز نبود، حرفهایی که توی گوش یونگی خوندم کار ساز نبود انگار هرکاری که میکنیم، فقط باعث میشیم رابطه‌شون قوی تر شه.»

ووشیک آهی میشکه، از روی صندلیش بلند میشه و خودش رو به پنجره آهنی که با پرده ی مشکی رنگ پوشیده شده میرسونه.
هوا هر لحظه تاریک تر میشه درست مثل قلب و روحِ اون.
«تنها شانس خوبمون همون شب بود‌. اگه فقط میتونستی با یونگی بخوابی، الان همه چیز حل شده بود.»

یونگمین از اینکه اون آلفای عوضی همه ی تقصیر ها و کارهارو بندازه گردنش خسته‌س. به محض اینکه کارش تموم بشه، از ضربه زدن به ووشیک از چیزی دریغ نمیکنه.
«نمیتونستم چیزی توی نوشیدنیش بریزم، یونگی باهوشه سریع بوش رو می‌فهمید و اون دیر مست میشه. من‌هم‌امید داشتم که باهاش بخوابم و با فرستادن فیلم برای جیمین عزیزش کارشون رو تموم کنم، ولی ممکن نبود.»

「Second Chance」ʏᴍ'Where stories live. Discover now