💜part 4💜

704 84 3
                                    

نگاه عمیق و درخشانشو دوخت به صورتم... نفس عمیقی کشیدو بعد خیره شد به منظره، یکی دو ساعتی همونجا موندیمو به بینیای و گونه های سرخ شده از سرمامون می خندیدیم. بلاخره وقتی یکی از بادیگاردا بهم گفت باید برگردیم عزم رفتن کردیم. می دیدم که لبخند کمرنگ تهیونگ از روی صورتش پاک نمی شد. خوشحال بودم که حالش خوب بود... نمی تونستم توی اون شرایط ببینمش. تهیونگ همیشه برای من عضو دیوونه و خنده روی گروه بود که هیچ وقت قرار نبود دست از دیوونه بازیاش برداره!

*****
کاغذامو از روی میز جمع کردمو لای کلاسورم گذاشتم، دو تا دستمو روی پیشونیم فشار دادم تا درد سرم که نشات گرفته از خستگیم بود یکم ساکت بشه... با صدای تقه ای که به در خورد سرمو بلند کردم، جیمینو توی درگاه دیدم که داره منتظر نگاهم میکنه، لبخندی به روش زدمو گفتم:
_جیمین شی... سلام، خوش اومدی‌.
با لبخند اومد جلو و گفت:
_سلام... داشتی کار می کردی؟
_دیگه تقریبا کارام تموم شده.
_پس بیا پیش ما، پسرا دارن برای ضبط ران آماده می شن‌.
با ذوق دستامو به هم کوبیدمو گفتم:
_واقعا؟... قسمت جدید؟
خندید و گفت:
_آره... بیا بریم.
لبامو غنچه کردمو هموطور که با دکمه ی سر آستینم بازی می کردم گفتم:
_ مطمئنی میذارن من بیام؟
نچ نچی کردو همونطور که منو از پشت میزم بیرون می کشید گفت:
_تو بیا بریم... کار به اونجاش نداشته باش.
وقتی از توی راهرو ها رد می شدیم می دیدم که استفا و کارمندا چجوری با تعجب نگاهمون می کنن. پسرا توی اتاق گریم بودن. وقتی وارد شدیم همه ی گریمورا و استایلیستا توی هول و ولا بودنو این طرف و اون طرف می دویدن. جونگ کوک داشت بالای سر شوگا کرم می ریختو نمیذاشت گریمور بیچاره تمرکز کنه. جین و نامجون هم روی صندلی نشسته بودنو داشتن گریم می شدن. به همشون سلام دادم، با چشم دنبال تهیونگ گشتم که گوشه ی اتاق پیداش کردم. با دیدن گوله پشم مشکی رنگ توی بغلش با ذوق رفتم سمتشو گفتم:
_وااای... یونتان اینجاست!
تهیونگ وقتی متوجه حضورم شد با تعجب نگاهم کردو بعد رد نگاهمو دنبال کرد تا به یونتان رسید. ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_سلام... اینقدر که از دیدن یونتان خوشحال شدی از دیدن من خوشحال نشدی!
جلوی پاش رو به روی مبل روی زانوهام خم شدمو همونطور که دستمو سمت سر یونتان می بردم تا نوازشش کنم گفتم:
_من عاشق حیوونام... یونتان خیلی خوبه.
خندید و گفت:
_اگه می دونستم زود تر با هم آشناتون می کردم ... ولی سیا مواظب باش، یونتان خیلی با کسایی که باهاشون آشنایی نداره خوش برخورد نیست...
برعکس حرفش یونتان وقتی منو دید گردنشو کج کرد، یکم نگاهم کردو بعد دور خودش چرخیدو از بغل ته اومد بیرون. رو به روم ایستادو روی پاهاش بلند شد... با ذوق از روی زمین بلندش کردمو مشغول نوازشش شدم، گفتم:
_وای خدا... تو چقدر کیوتی! خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت فینگیلی!
زبونشو بیرون آورده بودو خیره نگاهم می کرد. با حس سنگینی نگاه یه نفر نگاهمو از روی یونتان برداشتمو متوجه تهیونگی شدم که داشت با چشمای گرد شده و تعجب به من و یونتان نگاه می کرد... لبخند کجی زد و گفت:
_این سگ فقط بلده منو ضایع کنه!... تا حالا ندیده بودم با یکی اینجوری ، اینقدر سریع دوست بشه.
با خنده دستی به سر یونتان کشیدمو گفتم:
_من کلا رابطم با حیوونا خوبه. خودم قبلا سگ داشتم.
ابروهاشو بالا می انداخت و همونطور که از روی مبل بلند می شد گفت:
_جدی؟... اسمش چی بوده؟
_اُدی.
سرشو تکون دادو گفت:
_داشتم از اینکه یونتانو با خودم آوردم پشیمون می شدم! ... به غیر از پسرا با بقیه جور نمیشه نمیدونستم باید چیکارش کنم... مشکلی نداری چند ساعتی ازش نگهداری کنی؟
اخم شیرینی کردمو گفتم:
_شوخیت گرفته؟... معلومه که نه. خیالت راحت باشه‌. من مواظب یونتان هستم، تو برو به کارت برس.
با دستش شونمو نوازش کرد و گفت:
_ممنونم سیا... تو فرشته ی نجات منی!
نتونستم جوابشو بدم چون یکی از استایلیستا اومدو صداش زد. وقتی داشت می رفت عقب گرد کردو برای من و یونتان توی بغلم دست تکون داد... وقتی روی صندلی گریم نشست تازه تونستم از روش چشم بر دارم، زیر لب زمزمه کردم:
_لعنتی جذاب... آخه چجوری ممکنه یه آدم اینقدر خوب باشه!
سعی کردم بهش فکر نکنم... یونتانو توی دستم تکون دادمو گفتم:
_هی آقا پسر... ببینم توپی چیزی همراهت نیاوردی؟ ... بذار نگاه کنم.
بغل میز یه ساک کوچولو پیدا کردم. داخلش اسنک تشویقی و چند تا عروسک و یه توپ قرمز رنگ بود. روی همون مبل نشستمو یونتانو گذاشتم کنارم، عروسکا رو رو به روش چیدمو گفتم:
_ببینم کدومشونو بیشتر دوست داری هوم؟
یکیشونو که شبیه شیر بود به دندون گرفتو اومد سمتم، خودشو انداخت روی پامو همونطور که لم میداد عروسکو بین دو تا دستش گرفتو مشغول ور رفتن باهاش شد. با حرکتش دلم غنچ رفت... با دستم بین گوشاشو نوازش می کردمو وقتی می دیدم چجوری با لذت خر خر میکنه چشماشو می بنده دلم می خواست قورتش بدم.
نیم ساعتی با یونتان سرگرم بودم که جونگ کوک بالای سرم ظاهر شد، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_باورم نمیشه اینقدر باهات خوبه!... حتی با ما هم اینقدر صمیمی نیست که با تو هست... به منم یاد بده چجوری باهاش دوست شدی!
خندیدمو گفتم:
_کاری نکردم... نمی دونم ! شنیدم حیوونا میتونن از روی بو تشخیص بدن کی ازشون خوشش میاد و کی نه.
سرشو تکون دادو یونتانو نوازش کرد. یونتان از روی پام پایین پریدو رفت سمت کوکی. جونگ کوک خندیدو یونتانو بغل کرد، گفت:
_فکر کردم دیگه با من دوست نیستی کوچولو!... خوش گذشته بهت؟
توی این فاصله که مشغول بازی با یونتان بود به استایلش نگاه کردم. یه هودی گشاد سورمه ای پوشیده لود با شلوار لی روشن. موهای مشکی شدشو هم مدل شلخته براش درست کرده بودنو گوشواره های نقره ای رنگی بروی گوشاش داشت. جذاب بود... مثل همیشه!
یونتان که دست و پا زد صدای افتادن یه چیزی اومد. جونگ کوک یونتانو روی زمین گذاشت، گفتم:
_فکر کنم یه چیزی رو انداختی.
سرشو تکون دادو همونطور که خم میشد گفت:
_آره شنیدم...
بلاخره از زیر مبل دستبندی که از دور مچش باز شده بودو پیدا کردیم... وقتی دیدم چقدر درگیر بستنشه و موفق نمیشه با خنده دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم:
_بذار کمکت کنم!
خندیدو همونطور که سرشو تکون می داد دستبندو توی دستم گذاشت. وقتی خم شدم روی دستش تا قفل دستبندو ببندم موهای جلوییم هی میومدن توی صورتم. جونگ کوک موهامو داد عقب که باعث شد سرخ بشم. وقتی دستبندشو بستم خواستم عقب بکشم کن صدای تهیونگو توی دو قدمی مون شنیدم. گفت:
_فکر کنم تو قرار بود مواظب یونتان باشی!
برگشتم سمتش، اخم روی صورتش نشسته بودو یونتانو توی بغلش گرفته بود... قبل از اینکه ما چیزی بگیم اشاره کرد به اون طرف سالن، رد دستشو که دنبال کردم رسیدم به میز چپه شده و لوازم آرایشی که روی زمین ریخته بودنو چند نفر مشغول جمع کردنشون بودن.
لب گزیدمو با شرمندگی یونتانو ازش گرفتم؛ گفتم:
_واقعا متاسفم... فقط یه لحظه می خواستم دستبند جونگ کوک هیونگو ببندم.
چیزی نگفتو با همون اخم روی صورتش ازم فاصله گرفت، هم متعجب بودمو هم خجالت زده . دیدن اخم و تخم کردنش هم ناراحتم می کرد. صدای خنده ی جونگ کوکو شنیدم، با دستش به بازوم ضربه زد و گفت:
_ناراحت نشو... اون فقط یه پسر بچه ی حسوده!
با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم. جواب نگاهمو ندادو دور شد. منظورش چی بود؟
صدای مدیر فیلم برداری بهم اجازه نداد بیشتر از این بهش فکر کنم. داشت به پسرا می گفت که فیلم برداری تا چند دقیقه ی دیگه شروع میشه و باید برن توی سالنی که از قبل مشخص شده...
سعی کردم دیگه نذارم چیزی حواسمو پرت کنه. تا زمانی که کار فیلمبرداری تموم بشه تمام مدت کنار یونتان بودمو خودمو با بازی کردن و مراقبت از اون سرگرم کردم.
وقتی تهیونگ کارش تموم شد خستگی از سر و روش می بارید، اومد پیشم تا یونتانو ازم بگیره، هنوزم باهام سر سنگین بود... درک نمی کردم چرا اینجوری رفتار میکنه! یونتانو از روی پاهام برداشت که گفتم:
_به خاطر یه خرابکاری کوچولوی یونتان داری اینجوری رفتار میکنی؟... من که عذر خواهی کردم!... باور کن فقط داشتم به جونگ کوک کمک می کردم...
نگاهم نکرد، ساک یونتانو به یکی از استفا داد و گفت:
_منم چیزی نگفتم...
اخم کردمو گفتم:
_چیزی نگفتی ولی یه جوری رفتار می کنی!
_چجوری رفتار می کنم؟
سرمو به طرفین تکون دادمو از روی مبل بلند شدم، کلاه برتمو روی سرم مرتب کردمو گفتم:
_بیخیال... خسته نباشی، بعدا می بینمت.
بدون اینکه منتظر واکنشی ازش باشم از کنارش رد شدم، از بقیه ی پسرا هم خداحافظی کردمو بعد از اینکه وسایلمو از اتاقم برداشتمو ماسکمو زدم از کمپانی خارج شدم. دلم میخواست کمی قدم بزنم، نمی دونم چرا اینقدر احساس عصبانیت می کردم! از دست تهیونگ دلخور بودم... به من چه که یونتان میزو چپه کرده بود! باید می رفت یقه ی جونگ کوکو بگیره که چرا گذاشتتش روی زمین!... عوض تشکر کردنش اینجوری برخورد می کرد! من می تونستم برم خونه ولی با وجود خستگیم قبول کردم یونتانو نگه دارم.
پامو روی زمین کوبیدمو زیر لب گفتم:
_چیشششش... اصلا به جهنم که عصبانی هستی! ... منم عصبانی ام!
خودمم می دونستم چرت و پرت می گم، نمی تونستم نسبت به واکنشش بی تفاوت باشم، اینکه روی احساساتم کنترلی نداشتم روی اعصابم بود... یکم قدم زدن باعث می شد حس بهتری پیدا کنم!
یه پارک همون نزدیکی پیدا کردمو خودمو انداختم روی نیمکتش. حالم بهتر نشده بود که هیچ سردرد و خستگی بیش از اندازمم کلافم کرده بود. می دونستم اینجا نشستن برام خطرناکه ولی احتمال نمی دادم کسی منو بشناسه... فعلا درگیریای ذهنیم اون قدر زیاد بود که اهمیت ندم بقیه منو می شناسن یا نه!
توی همین افکار بودم که دو تا دختر جوون رو به روم ظاهر شدن. می دیدم که دارن با هم پچ پچ می کنن ولی چون کره ای حرف میزدن نمی فهمیدم چی می گن. بلاخره یکیشون به انگلیسی گفت:
_are you korean?
نگاهمو به صورتاشون دوختم. بهشون میخورد بچه دبیرستانی باشن. سرمو به طرفین تکون دادم. وقتی عکس العملمو دید با آرنجش به پهلوی اون یکی زد و با چشم و ابرو باهاش حرف می زد. بلاخره ادامه داد:
_oh... I can understand it. You are look like some one.
آهسته گفتم:
_i'm not ... Everyone tell me this but i am not who you are thinking.
(نمیدونم چرا اینجاشو انگلیسی نوشتم، ولی در هر صورت امیدوارم خوشتون بیاد😐😶😂)
اون یکی باز به انگلیسی گفت:
_واقها شبیهشی، هر چند تو خوشگلی!
دوستش سرشو تکون داد، دستشو زد به کمرشو همونطور که توی گوشیش دنبال چیزی می گشت گفت:
_میدونم چقدر برات آزار دهندست که بگن شبیه اون دختره ای! من اگه جات بودم دیوونه می شدم.
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
_چطور؟
پوزخند زدو عکسی رو جلوی صورتم گرفت، عکس خودم بود، مال وقتی بود که اون شب با بچه ها رفته بودیم رستوران شام بخوریم، وقتی از ماشین همراه جیهوپ پیاده می شدم ازمون گرفته بودن، زیرش نوشته بودن:
_خراب خیابونی... لقمه ی چند ساعته و دستمالی شده ی همه ی پسرای بنگتن.
با خوندن عنوانش بغض بدی توی گلوم نشست، دختره گفت:
_کی خوشحال میشه بقیه بهش بگن شبیه یه هرزه ست؟
سعی کردم آرامشمو حفظ کنم، نگاهمو سر دادم پایینو سرمو تکون دادم، باز گفت:
_تو چیزی در موردش شنیدی؟ ... نظرت در موردش چیه؟
_آه... من، راستش زیاد نمی دونم. سعی می کنم تا وقتی با یه آدم آشنا نشدم از روی تیتر خبرا قضاوتش نکنم.
کناریش گفت:
_درسته که خبرا بزرگ نمایی می کنن ولی خودت ببین، دختره یه هرزه ست. کاملا مشخصه خودشو کشته تا بتونه توی دست و پای پسرا باشه... وقتی داریم در مورد بی تی اس حرف می زنیم همه چیز خیلی جدی میشه! ... دوست دخترا هر کدوم از پسرامون باید یه سوپر مدل یا یه بازیگر و آیدول خفن کره ای باشه... البته ناراحت نشی ها، چون تو خارجی هستی ... میدونی بی تی اس یه جورایی جز سرمایه های ملی ماست، همشون باید با هنرمندای کره ای ازدواج کنن... وای فکرشو بکن! تهیونگ و جنی خیلی زود جذابی میشن، تو اینطور فکر نمی کنی بیول؟
دوستش سرشو تکون دادو گفت:
_کاملا باهات موافقم... در هر صورت این روزا همه از این دختره خراب حرف می زنن!... حتی اگه نتونه با هرزه بازیاش یکی از پسرا رو تور کنه تا همینجا کلی معروف شده. دیگه یه نویسنده ی بی خاصیت ناشناخته نیست... یه نویسنده ی هرزه ی مشهوره که همه در موردش حرف میزنن!
بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم، از روی نیمکت پا شدمو گفتم:
_حق با شماست... ببخشید من باید برم، دیرم شده.
سرشونو تکون دادنو راهمو باز کردن تا برم.
بازو هامو توی بغلم گرفتم، همیشه وقتی حالم خیلی بد می شد این خیلی کمکم میکرد، بغض داشت خفه ام میکرد. حرفای سنگینشون توی سرم می چرخید... نویسنده ی بی خاصیت ناشناخته ، ... حالا شده یه نویسنده ی هرزه ی مشهور... دستمالی شده ی بنگتن... لقمه ی چند ساعته...
اشکام راه خودشونو پیدا کردن، نمیدونستم لرز تنم به خاطر سرما بود یا فشار روم.
فکر می کردم با کنار گذاشتن گوشیمو خاموش کردن تلویزیون گوش ندادن به رادیو می تونم از این مزخرفات فرار کنم ولی نمی شد... همه از من بدشون میومد... به اندازه ی کافی خوب نبودم... اصلا هیچی نبودم... همه ی این سالا تلاش کرده بودم بتونم عالی باشم‌ ، حالا مردم حقیقتو بی رحمانه توی صورتم می کوبوندن... کافی و خاص نبودنم، معمولی بودنم... شایدم زشت بودنم!
به سیم آخر زده بودم، به جهنم ... همه چیز به درک، اینکه برگردم به کشورمو جونم توی خطر باشه خیلی راحت تر بود از تحمل این حجم از خواری...
نمیدونم چند ساعت گذشته بود ، بی هدف توی خیابونای شلوغ سئول پرسه میزدمو هق هق می کردم. خسته شده بودم... تصمیم گرفتم برگردم ایران...
وقتی جلوی ساختمون رسیدم ساعت از ده شب گذشته بود، هیچی نخورده بودم، نه ناهار و نه شام... حس می کردم هر لحظه ممکنه از حال برم ولی واقعا برام مهم نبود، از خودم بدم اومده بود!
هنوزم صدای اون دخترای دبیرستانی توی گوشم بود، من خراب و هرزه نبودم... من حتی تا الان دوست پسر هم نداشتم !
همین که در آسانسور باز شد و رفتم بیرون پسرا رو دیدم که از جلوی در خونم پریدن سمتم... با نگرانی و خستگی نگاهم می کردن، حتی جیمین و جونگ کوک چشماشون اشک آلود بود... میدونستم کارم درست نیست ولی بدون حرف کنارشون زدمو درو با کارت باز کردم، جیهوپ گفت:
_سیا معلوم هست تو کجایی؟ ما اینجا دیوونه شدیم...
جیمین گفت:
_چرا گوشیتو جواب نمی دی؟... ببینم گریه کردی؟
شوگا گفت:
_کارت واقعا بچگانه بود سیا... اگه بلایی سرت میومد چی؟
بی توجه بهشون ماسکو گوشه ای پرت کردمو چمدونمو از توی کمد بیرون کشیدم، پسرا همینطور پشت سرم میومدنو با تعجب و نگرانی حرکاتمو دنبال می کردن.
وقتی در کمد لباسامو باز کردمو داشتم لباسا رو توی چمدون می ریختم تهیونگ بقیه رو کنار زد و با عصبانیت دو تا دستمو گرفتو برم گردوند سمت خودش، با صدای بلندی گفت:
_داری چه غلطی می کنی؟... اصلا معلوم هست تا الان کدوم گوری بودی؟ این چه قیافه ایه... تو چت شده؟
به شدت پسش زدمو با گریه گفتم:
_چیه؟... تو هم فکر میکنی من یه خراب خیابونی ام؟ فقط میخوام گورمو از اینجا گم کنمو برم... دیگه نمیخوام توی دست و پاتون باشم! شما باید با خواننده و بازیگر و مدل و آیدولای معروف در ارتباط باشین نه یه نویسنده ی هرزه مثه من...
تهیونگ با شدن شونه هامو گرفت و تکون داد، با عصبانیت گفت:
_این چرت و پرتا چیه که میگی؟ کی این مزخرفاتو گفته؟
از بس گریه کرده بودم حس میکردم چشام دارن از کاسه در میان، گفتم:
_همه، هر کسی که بیرون از این ساختمون و کمپانی هایبه، حتی شاید استفای کمپانی... به چشم همه من یه دختر خرابم که به خاطر منافع خودم نزدیکتون شدم... من دیگه خسته شدم تهیونگ، میخوام برگردم کشور خودم. باور کن حتی اگه قرار باشه بمیرم برام راحت تره تا اینکه اینجوری زندگی کنم!
قطره اشکی از چشمش فرو ریخت، منو سمت خودش کشیدو سرمو گذاشت روی سینش، چونشو تکیه داد به سرمو گفت:
_اینطوری نیست... ما دوستت داریم؛ اگه تو بری همه ی ما ناراحت می شیم. تو خودت بهم گفتی هیترا از حسادتشون اینا رو می کن یادت نیست؟... اونا می سوزن وقتی می بینن تو به جاهایی که اونا آرزو دارن برسن رسیدی... این مزخرفاتو تموم کن سیا... هر کی ندونه من می دونم تو چه جور دختری هستی. تو حتی یه ذره هم شبیه اون چرت و پرتایی که اونا میگن نیستی. لطفا آروم بگیر. من متاسفم! ... اگه امروز اونجوری رفتار نمی کردم این اتفاقا نمی افتاد.
وقتی توی بغلش بودم گریه ام شدت گرفت، دستامو بالا آوردمو روی سینه ی ستبرش گذاشتم. منو بیشتر به خودش فشرد، صدای قلبش آرومم می کرد... نمیدونم چه دارویی توی عطر و آغوشش داشت که اینجوری باعث می شد حالم بهتر بشه... یه حسی داشتم انگار چیزی که از بعدظهر وقتی از کمپانی زده بودم بیرون گمش کرده بودمو بهم برگردونده بودن!...
نمیدونم شاید فهمید چقدر به آغوشش نیاز دارم که بدون اینکه ازم جدا بشه روی تخت نشستو منو کنارش نشوند. با انگشتای دست آزادش با پایین موهام بازی میکرد.
کم کم متوجه صداهای اطرافم شدم. صدای فین فین نشون میداد با رفتارای چند دقیقه ی پیشم اشک همه رو در آوردم... یه لحظه از رفتار خودم شرمنده شدم. خیر سرم مثلا روانشناسشون بودم! خودمم نمی فهمیدم چه مرگم شده... نسبت به قبل یه حس عجیبی پیدا کرده بودم که نمی شناختمش. زود ناراحت می شدمو از کوره در می رفتم... چیزایی که قبلا نسبت بهشون بی تفاوت بودم برام مهم شده بودن، واقعا چرا اینقدر برام مهم شده بود که مردم در مورد رابطه ی من و آیدولشون چه حسی داشتن؟ رابطه ای که حتی وجود نداشت! اصلا نمی فهمیدم چه بلایی سرم اومده!...




💜I PURPLE YOU💜Where stories live. Discover now