💜part 1💜

2.1K 111 22
                                    


نگاه پر استیصالمو به صورت جیمین دوختم، بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد. واقعا نمی دونستم حالا باید چه خاکی توی سرم بریزم!
جیمین با نگرانی نگاهم می کرد و سعی می کرد یه جمله دست و پا کنه تا یکم حالم بهتر بشه، در هر صورت تلاشش بی فایده بود، هیچی نمی تونست حال منو توی اون لحظه خوب کنه ... گند زده بودیم! به معنی واقعی کلمه گند زده بودیم...
برگه ی توی دستای عرق کردمو با استرس دوباره به نوشته های روش خیره شدمو خط به خط دورشون کردم، انگار هنوزم ته دلم امید داشتم که اشتباه دیده باشم!
جیمین با کلافگی برگه رو از دستم کشید و گفت:
_بسه دیگه... هزار بار دیگه هم به این خیره بشی نوشته هاش تغییری نمی کنه... اصلا چیز بدی نیست سیا! خودت خوب تهیونگو می شناسی!
سرمو به طرفین تکون دادم، هنوزم دست و پاهام سست بودنو هر لحظه ممکن بود سقوط کنم، از جیمین هم خجالت می کشیدم! من و تهیونگ دو تا آدم بالغ بودیمو این گندو به بار آورده بودیم!
اشکام راه خودشونو پیدا کردنو روی گونه هام جاری شدن، تهیونگو می شناختم ... خیلی خوبم می شناختم ولی ما در مورد این حرف نزده بودیم. من نمی دونستم که تهیونگ آمادگیشو داره یا نه، هیچ وقت نگفته بود برای آیندمون چی توی سرشه، من فقط دوست دخترش بودم... دوست دختر مخفیش! حتی به غیر از خودمون و خانواده هامونو اعضا و چند نفر از افراد کمپانی از رابطمون خبر نداشتن... به طوفان خبری که قرار بود راه بیوفته فکر میکردمو برای بار چندم حس می کردم محتویات معدم داره بالا میاد... مردم آمادگی رو به رو شدن با این مسئله رو نداشتن!
جیمین سکوتمو که دید اخماشو توی هم کشید و گفت:
_همین الان این قیافتو جمع و جور کن... میریم پیش تهیونگ، من مطمئنم خوشحال میشه . ته عاشق بچه ست. همینطورم عاشق توعه...
دستمو سمت در خروجی کشید که نگهش داشتمو گفتم:
_نه جیمین... تهیونگ نباید چیزی بفهمه.
صورتش از عصبانیت سرخ شد، می فهمیدم داره خودشو خیلی کنترل میکنه که توی بیمارستان داد و هوار راه نندازه، گفت:
_اگه یک درصدم داری به این فکر می کنی که بچه رو بندازی باید بگم کور خوندی، تهیونگ پدر اون بچه ست، نمیتونی بدون اجازه ی اون تصمیمی بگیری!
بچه رو بندازم؟ بهش فکر نکرده بودم! حتی نمی خواستم تصورشو بکنم... ناخواسته بود ، زود بود، ولی بچم بود ، نمی تونستم ازش بگذرم، نمی نداختمش ... هر چی هم که پیش میومد از بچم نمیگذشتم ولی چیز دیگه ای بود که الان بهش فکر میکردم، صدام از ته چاه در میومد وقتی گفتم:
_نمی ندازمش ... ولی ته نباید فعلا چیزی بدونه.
بی توجه به حرفم با خشونت و عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کنه منو از بیمارستان بیرون کشید، توی ماشینش که نشستیم گفت:
_وقتی امروز بهم زنگ زدی و گفتی بیام پیشت فکرم هزار راه رفت، تا برسم خونتون هی فکر و خیال توی سرم می پیچید که چه اتفاقی افتاده، حتی به این فکر کردم که شاید ساسنگ فنا بلایی سرت آورده باشن! خودت بهتر از من یادت میاد توی لندن چه اتفاقی افتاد! منو ببین... این بچه یه اتفاق خوبه، مهم نیست اگه ناخواسته باشه. من از احساسات تهیونگ خبر دارم‌... اون بعد از اینکه تو اومدی به زندگیش تازه شده تهیونگ اوایل دبیوتمون. اون فکرای مزخرف توی سرتو بنداز بیرون، من مطمئنم ته خوشحال میشه از این خبر!
خواست ماشینو روشن کنه که همونطور که با دستام صورتمو می پوشندم گفتم:
_جیمین... تهیونگ باید بره!

💜I PURPLE YOU💜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora