چشمامو روی هم فشردمو گفتم:
_همیشه بودم... از همون اول، من همیشه مال تو ام تهیونگ، نمی دونم آخر قصمون چجوری تموم میشه ولی من تا زمانی که زنده ام حسم نسبت بهت عوض نمیشه... هیچ وقت تا این حد حس تعلق داشتن به کسی یا چیزی رو دوست نداشتم.
انگشتشو روی لبم کشیدو گفت:
_شاید آخر قصمون دست خودمون نباشه ولی می تونیم یه مسیر خوب بسازیم، بیا به تهش فکر نکنیم...
سرمو تکون دادمو خیره شدم توی چشمای خواستنیش، تکیشو از مبل پشت سرش کندو فاصله ی صورتامونو به صفر رسوند...
یکم بعد توی اتاق خواب بودیم... تهیونگ منو روی تحت خوابوندو خودش روم خیمه زد، همونطور که لبامو می بوسید با انگشتاش ترقوه ی بدون پوششو نوازش می کرد، نفس که کم آوردیم جدا شدو بافتمو از تنم بیرون کشید، احساس می کردم تمام صورتم سرخ شده، دوباره همون حس چند روز پیشو داشتم ولی شدتش خیلی بیشتر بود!
اینبار تهیونگ وقتی جلو اومد سرشو برو توی گردنمو بوسه های خیس میذاشت، مک های آروم و پی در پیی که توی فاصله ی خط فکم و شونه ام میذاشت احساس اینو بهم میداد که انگار برق از سرم تا نوک انگشتای پام در جریانه، ملافه ی روی تختو توی مشتم گرفتم تا صدام در نیاد. دستشو پایین بردو شکممو از زیر تاپم نوازش کرد، بعد با کمک دو تا دستش از تنم بیرون کشیدش... حس خجالت باعث شد تا چشمامو روی هم فشار بدم، سنگینی نگاه تب دارشو روی بالا تنه ی نیمه عریانم احساس می کردم. انگار حالمو فهمید که باز خیمه زد روم، خیره شد توی چشمامو گفت:
_هانا... من می دونم که عقاید مردم توی کشور تو چجوریه... مجبور نیستی به خاطر من...
چشمامو باز کردمو زل زدم به صورتش ، شاید حق با اون بود ولی اهمیت نمی دادم... اهمیتی نداشت اگه قرار بود برگردم کشورمو دیگه تهیونگو نبینم! نمیخواستم حتی اگه قرار بود برگردم حسرت لمس و بوسه هاش به دلم بمونه... میخواستم یه مسیر خوب بسازمو بیخیال پایان خوب بشم!
این دفعه این من بودم که توی بوسه پیش قدم می شدم. انگشتامو پشت گردنشو لا به لای موهاش نوازش وار می کشیدمو نمی ذاشتم فاصله بگیره، انگار اینکه خودم پیش قدم شده بودم خیالشو راحت کرده بود چون به دستاش اجازه میداد آزادانه روی شکم و بدنم بچرخنو لمسم کنن، زیپ شلوارمو پایین کشیدو از تنم خارجش کرد، قفل سوتینمو باز کردو بعد از اینکه درش آورد انداختش یه گوشه، سعی می کرد تا جایی که می تونه نگاهش خیره توی چشمام باشه تا معذب نشم... لمس و بوسه هاش داشت دیوونم می کرد... یه جوری رفتار می کرد انگار یه شیئ شکستنی زیر دستشه، حس فوق العاده ای داشتم... هر چی که پیش می رفتیم استرسم بیشتر می شد ولی سعی می کردم ترسمو پس بزنم، این لذتی بود که نمیخواستم نه خودم و نه ته ازش بی نصیب بمونیم...
دستش که سمت کمربند شلوارش رفت بدنم یکم منقبض شد، سعی کردم افکارمو با دست کشیدن به سینه و پک های خوش فرمش منحرف کنم . وقتی شلوارشو در آورد خم شد رومو کنار گوشم گفت:
_هانا... هنوزم می خوای که انجامش بدیم؟
به خاطر خجالتم فقط تونستم سرمو تکون بدم. لبخندی روی لباش نشست، شقیقمو بوسیدو گفت:
_پس... هر وقت درد داشتی بهم بگو تمومش کنم، باشه؟
دستامو دور گردنش حلقه کردمو موهاشو از روی پیشونی عرق کردش کنار زدم، پیشونیشو به پیشونیم چسبوندو آروم فاصلهی بدنامونو به صفر رسوند، با درد بدی که زیر دلم پیچید ناله ی خفیفی کردمو کتف تهیونگو فشار دادم، لبامو بوسیدو گفت:
_جانم عشقم... الان دردش تموم میشه.
شیرنی عشقم گفتنش برام اون قدر زیاد بود که چند لحظه اون درد وحشتناکو یادم رفت، بدنمو نوازش می کردو آروم حرکت می کرد تا عادت کنم. دلم غنچ می رفت به خاطر توجهش... می دونستم براش سخته که خودشو کنترل کنه ولی نهایت سعیشو می کرد که من اذیت نشم!
یکم بعد حرکتشو تند تر کرد، با اینکه خجالت می کشیدیم ولی نمی تونستیم جلوی ناله های آروممونو بگیریم... بوسه هایی که تهیونگ روی بدنم می گذاشت مستقیم به قلبم رسوخ می کرد... گردنشو عمیق بوسیدمو گفتم:
_اونقدر دوستت دارم که گاهی از حسم می ترسم!
نگاه تبدارشو دوخت توی چشمامو گفت:
_من دیگه یادم نمیاد قبل از تو چجوری زندگی می کردم! مثل یه مواد مخدری که هیچ جوره نمی تونم اعتیاد بهشو ترک کنم...
لبخند زدم، تهیونگ تمام مدت کنار گوشم نجواهای عاشقونه می کرد... مطمئن بودم ورودم به دنیای زنانه ام نمی تونست بیشتر از این عاشقانه و آروم باشه... به هیچ عنوان احساس پشیمونی نمی کردم. تهیونگ تمام طول رابطمون بهم احساس زیبا و کامل بودنو القا می کرد... مگه یه زن بیشتر از این چه چیزی رو توی زندگیش می خواست؟
ضربه های آخرش تند شدنو اول من و بعد اون لرزیدیمو کام شدیم. تهیونگ آروم از روی بدنم کنار رفتو پتو رو روم کشید، از پشت بغلم کردو گفت:
_حالت خوبه؟... درد نداری؟
با اینکه درد داشتم ولی نمی خواستم نگرانش کنم. لبخند کمرنگی زدمو سرمو به طرفین تکون دادم. خندیدو همونطور که پیشونیمو میبوسید گفت:
_دروغگوی خوبی نیستی... ببخشید اذیتت کردم.
_اینجوری نگو... امشب بهترین شب زندگیم بود... تو عالی بودی.
لبخند پر مهرشو به صورتم پاشید، گردنمو بوسیدو همونطور که زیر دلمو با انگشتای کشیدش نوازش می کرد گفت:
_تو هم عالی بودی... ممنونم هانا!... واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم که اومدی توی زندگیم! من هیچ وقت اینقدر احساس خوشبخت بودن نکردم.... تو همه چیز منی.
*******
چشمامو که باز کردم یکم طول کشید تا متوجه موقعیتم بشم. با حس سنگینی چیزی روی شکمم به عقب برگشتمو با دیدن تهیونگ غرق در خواب که منو مثل بالشت بغل کرده بود دلم غنچ رفت، نگاهم رفت پایین تر و روی شونه های لختش نشست، با یادآوری دیشب خون به صورتم دوید. حتی نگاه کردن به بدنش تحریکم می کرد! قبل از اینکه کنترلم از دستم خارج بشه و بیدارش کنم خودمو از توی بغلش بیرون کشیدم. کار آسونی هم نبود! پاشو دور پاهام پیچونده بودو دستش روی شکمم بود. آهسته از زیر دستش خزیدم بیرون . با تیری که زیر دلم کشید لب گزیدم. پیراهن ته رو از روی زمین برداشتمو پوشیدم. چون برام زیادی بلند بود دیگه بیخیال شلوار پوشیدن شدم. همونطور که زیر دلمو گرفته بودم رفتم توی آشپزخونه و یه مسکن از توی کابینت پیدا کردمو خوردم. همون موقع سر و کله ی یونتان پیدا شد، با لبخند نوازشش کردمو براش آب و غذا گذاشتم ، ظرفایی که دیشب تهیونگ گفته بود بذارم باشن تا خودش جمع کنه رو شستمو گذاشتم چیدمشون. دلم داشت ضعف می رفت، یه چیز شیرین می خواستم! بعد از زیر و رو کردن کابینتا شکلات پیدا کردم، یه تیکشو خوردمو روی صندلی پشت میز نشستم. باید می رفتم حموم ... اینجا لباس نداشتم!
توی حال و هوای خودم بودم که دستی رو روی شونم احساس کردم، برگشتم سمتش، با نگرانی نگاهم کردو گفت:
_چرا بلند شدی؟... حالت خوبه؟
با خجالت سرمو تکون دادمو گفتم:
_خوبم... چیزیم نیست.
دستمو گرفتو بلندم کرد، چونمو بین انگشتاش گرفتو توی صورتم خیره شد. گفت:
_چجوری میگی خوبی؟... رنگت زرد شده! خونریزی داری؟
لب گزیدم، واقعا خجالت می کشیدم در مورد این چیزا حرف بزنم... کاش این بحثو تموم می کرد. گفتم:
_نه... باور کن خوبم، فکر کنم طبیعیه.
منو توی بغلش کشیدو روی موهامو بوسید، گفت:
_بهت آسیب زدم...
با تعجب سرمو بالا آوردمو گفتم:
_این حرفا چیه!
_بیا بریم پیش یه دکتر!
دستمو روی گونه های سرخم گذاشتمو گفتم:
_وای ته تو رو خدا این بحثو تموم کن خیلی خجالت می کشم!... این چیزا نرماله. منم طوریم نیست!
_پس خونریزی نداری؟
نچ نچی کردمو خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشت، بلندم کردو منو گذاشت روی کابینت. گفت:
_نباید خجالت بکشی هانا... من خیلی نگرانتم.
گونشو نوازش کردمو گفتم:
_نگران نباش... من بهت دروغ نمیگم هیچ چیم نیست.
نفسشو بیرون دادو سرشو گذاشت روی شونم، دو تا دستشو حلقه کرد دورمو گفت:
_صبح بخیر!
خندیدمو دستمو کشیدم توی موهاش. گفتم:
_الان تازه یادت اومدن صبح بخیر بگی؟
سرشو بلند کرد، بینیشو به بینیم مالوندو گفت:
_منو دست ننداز... تو نقطه ضعف منی. وقتی حرف سر سلامتیت باشه من نمیتونم خونسرد باشم!
به خاطر لذت حضور و آغوشش چشمامو بسته بودم. گفتم:
_بچه که نیستم!
خندیدو گفت:
_آره کاملا مشخصه... پیراهنم برات تا نزدیک زانوهاته! همش می ترسم بلایی سرت آورده باشم بس که کوچولو و ظریفی!
با اعتراض آروم به تخت سینش زدمو گفتم:
_آیششش تهیونگ... اینقدر منو خجالت نده.
لباشو توی دهنش کشید تا نخنده، گفت:
_ولی جدا از شوخی خوشم میاد وقتی لباسامو توی تنت می بینم... بیشتر از من به تو میان، وقتی می پوشیشون حس مالکیتم بیشتر میشه.
خندیدمو لبشو کوتاه بوسیدم همونطور که موهامو نوازش می کرد گفت:
_صبحانه ی امروز با منه... چی دوست داری بخوری؟
_خدا رحم کنه!... من اول زنگ می زنم به آمبولانس.
خندیدو گفت:
_حالا بهت نشون می دم!
ابروهامو بالاو پایین کردمو گفتم:
_ببینیمو تعریف کنیم!
چیزی نگفتو سرشو کرد توی یخچال تا یه چیزی پیدا کنه، نگاهی به خودم انداختمو گفتم:
_من باید برم حموم... میشه تا تو یه فکری برای صبحونه میکنی من یه دوش بگیرم؟
با شیطنت در یخچالو بستو گفت:
_یه فکر بهتر دارم!... با هم دوش می گیریم بعد صبحونه رو بیرون می خوریم!
آب دهنمو قورت دادمو همونطور که از روی کابینت پایین می پریدم گفتم:
_نه... امروز همه جا تعطیله... بعدشم من میخوام تنهایی دوش بگیرم!
لبخند کجی زدو اومد سمتم ، تا اومدم پا به فرار بذارم منو از روی زمین بلند کرد. جیغ زدمو گفتم:
_ولم کن ته... من اصن نمیخوام برم حموم، پشیمون شدم!
خندیدو همونطور که به سمت حموم می رفت گفت:
_باور کن اصلا راه نداره! اون قدر باید اینکارو انجام بدیم تا خجالت تو بریزه!
_بهت گفتم ولم کن... منو بذار پایین کیم تهیونگ امکان نداره من با تو بیام حموم!
YOU ARE READING
💜I PURPLE YOU💜
Fanfiction__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...