هانا نگاهشو به پیام تهیونگ دوخت:
_هانا... بیا کمپانی، بنگ شی کارمون داره
نفسشو عمیق بیرون دادو از روی تخت پا شد، یکی از هودیای گشاد تهیونگو پوشید همراه با شلوار لی،کلاهشو هم روی سرش گذاشتو بعد از زدن ماسکش از خونه خارج شد، همین که خواست سوار ماشین تهیونگ بشه صدای مردی رو شنید:
_خانوم کیم؟ جایی می رین؟
هانا برگشتو به مردی که کت و شلوار رسمی پوشیده بود نگاه کرد... فهمید که یکی از کارمنداست، شاید راننده یا بادیگارد!
گفت:
_میرم کمپانی
_من برسونمتون؟
هانا لبخند زدو گفت:
_باشه... ممنونم.
راننده لبخندی زدو به سمت ون رفت، درو عقبو باز کردو بعد از اینکه هانا سوار شد درو بستو پشت فرمون نشست، وقتی ماشین حرکت کرد هانا سرشو به پنجره چسبوندو خیره شد به خیابونا... نمی دونست چرا اما یه استرس عجیب به جونش افتاده بود، برای ته نوشت:
_بنگ شی بهت نگفت برای چی میخواد باهامون حرف بزنه؟ چیزی شده؟
چند لحظه گوشیشو دست گرفتو وقتی دید جوابی نمیاد با کلافگی گوشیو داخل جیب هودی فرو کرد.
وقتی ماشین وارد پارکینگ شد تلفنش زنگ خورد، وقتی جواب داد صدای بم تهیونگو شنید:
_هانا؟ کجایی؟
ماشین ایستاد، هانا گفت:
_الان رسیدم کمپانی.
_الان می خواستم ازت بپرسم... این پیامی که فرستادی قضیش چیه؟ بنگ شی کارمون داره؟
هانا حین پیاده شدنش اینو شنید، با بهت گفت:
_چی؟.... خودت بهم پیام دادی بیام کمپانی! حالت خوبه؟
تهیونگ ترسید، گفت:
_چی میگی هانا؟ من اصلا بهت پیام ندادم! الان گوشیمو برداشتم دیدم برام اینو نوشتی!
حالا هانا هم ترسیده بود، سرشو چرخوندو وقتی راننده رو ندید تقریبا قلبش ایستاد، ناگهان صدای همهمه ای رو شنید، همون لحظه جمعیتی سیاه پوش که ماسک داشتن بهش حمله کردن... قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده جمعیت دوره اش کردن، یکیشون گفت:
_دختره ی هرزه!... فکر کردی دزدیدن تهیونگ هیچ مجازاتی نداره؟
یکی دیگه چاقوشو از جیبش بیرون کشیدو گفت:
_از حق نگذریم صورت خوشگلی داری... یکم خط خطیش کنیم؟
اولین مشت که به صورتش خورد روی زمین افتاد، با ترس روی شکمش خم شد تا آسیبی به پسرش نرسه، حالا سیل مشت و لگد و چوب به سمت بدن ظریفش حمله ور شد، بین ضربه ها می شنید:
_بمیر هرزه
_وی لقمه ی بزرگی بود برات !
_تهیونگ از ما ممنون میشه که از دست توی جادوگر نجاتش می دیم!
یکیشون موهای هانا رو از پشت کشیدو بلندش کرد، چشمای هانا بی فروغ شده بودو خون بالا میاورد، توی صورتش خم شدو گفت:
_برو به درک دختره ی تروریست!
کمی اون طرف تر گوشی هانا روی زمین افتاده بود، اما نعره های تهیونگ به گوش هیچ کس نمی رسید... صدای اون آدما رو می شنید و با گریه و فریاد به هانا التماس می کرد که حرف بزنه...
اصلا نفهمید که چجوری شونزده طبقه رو پایین اومد، هنوز گوشی دستش بودو فریاد میزد:
_هانا... هاناااا اونجایی؟ چی شده هانا؟
توجه همه ی کارکنا به تهیونگ جلب شده بود، چند تا از بادیگاردا با هول و ولا دنبالش دویدن تا به پارکینگ رسیدن... همون موقع ون مشکی رنگی با شتاب از کنارشون رد شد... تهیونگ نگاه عاجزشو دور پارکینگ می چرخوندو همچنان اسم هانا رو فریاد میزد، اما وقتی نگاهش به جسم ظریفو غرق خونی که رو به روی یه ون روی زمین افتاده بود قلبش نزد، با قدمای سست نزدیکش شدو وقتی فهمید اون هاناست روی زانوهاش افتاد، نمی تونست بهش نزدیک بشه... از همون فاصله داد زد:
_این تو نیستی نه؟ هانا این تو نیستی....
جوابی نگرفت، بادیگاردا به سمت هانا دویدن، حالا با وجود فریادای تهیونگ و هق هقش بیشتر کارمندا توی پارکینگ بودن... تهیونگ اصلا نفهمید که آمبولانس کی رسید، وقتی دکتر و پرستارا از آمبولانس خارج شدن پسرا رسیده بودن توی پارکینگ، جیمین قبل از بقیه به سمت تهیونگ دویدو با دیدن صحنه ای که ته بهش خیره شده زد زیر گریه و گفت:
_اینجا چخبر... تهیونگ.... اون هاناست؟
تهیونگ عاجزانه به همسر غرق در خونش که چشماش بسته بود نگاه می کردو اشک می ریخت، همین که دید دارن برانکرادی رو برای بردن هانا از آمبولانس خارج می کنن به زحمت از روی زمین کنده شدو به سمت هانا پرواز کرد، کنار سرش نشستو با صدای تحلیل رفته اش گفت:
_هانا... هانا بلند شو... این شوخی مسخره رو تموم کن!
وقتی دید همسرش هنوز تکون نمیخوره با بیچارگی بغلش کردو داد زد:
_بلند شو لعنتی... پاشو هانا... من نمیتونم اینحوری ببینمت!
صدای دکتر و پرستارا بلند شدو بهش گفتن نباید هانا رو تکون بده ولی اون با عجز هانا رو توی آغوشش نگه داشته بودو گریه می کرد، هنوزم داشت التماسش می کرد که چشماشو باز کنه...
شوگا و جین به سختی تهیونگو عقب کشیدن تا پرستارا بتونن هانا رو روی برانکارد بذارن، ته دستو پا زدو گفت:
_ولم کنین عوضیا... اون زنمه... هانا... هانا چشماتو باز کن عشقم... ببخشید هانا، من اشتباه کردم، هانا لطفا... التماست میکنم چشماتو باز کن...
شوگا با گریه تهیونگو بغل کردو دستاشو ثابت نگه داشت، وقتی هانا رو توی آمبولانس گذاشتن خواست بره سمتش اما منیجر احمقش جلو اومدو گفت:
_نمیشه با آمبولانس برین... خودمون می بریمتون اینجوری امن نیست...
تهیونگ هنوزم تقلا می کرد... به محض اینکه آمبولانس آژیر کشان با سرعت از پارکینگ خارج شد دستو پاهاش شل شد، دنیا دور سرش می چرخیدو هنوز صحنه ای که با چشم دیده بودو باور نمی کرد... نامجون جلو رفتو جایی که هانا افتاده بود یه کاغذ پیدا کرد، برش داشتو نگاهش کرد، روی کاغذی که از خون هانا سرخ شده بود نوشته بود:
_این نتیجه ی انتخاب اشتباهه کیم تهیونگ... برای انتخابای بعدیت بیشتر دقت کن!
نامجون هقهق کنان برگه رو توی مشت فشار داد، تهیونگ که متوجه برگه شده بود به زحمت خودشو از بین دستای شوگا آزاد کردو از دست نامجون کاغذو قاپید، وقتی نوشته رو خوند باز فرو ریخت، بین موهاش چنگ زدو گفت:
_هانای من... چطور تونستن؟
بعد مثل دیوونه ها فریاد زد:
_منو ببرین بیمارستان... زنمو کدوم بیمارستان بردن؟
منیجر سریعا ونی رو همراه با چند تا بادیگارد آماده کرد، جیمینو جیهوپ همراه تهیونگ سوار شدن، بقیه ی پسرا هم میخواستن همراهشون برن ولی منیجر نذاشت، واقعا ریسک بزرگی بود اگه میذاشتن همه همزمان برن... اون بین جیهوپ به جونگ کوکی که امروز به کمپانی نیومده بود زنگ زد... همه چیز اونقدر یهویی اتفاق افتاده بود که همه توی بهت بودن...
ESTÁS LEYENDO
💜I PURPLE YOU💜
Fanfic__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...