💜part 24💜

792 69 3
                                    

_غذاتو بخورو برو!
جونگ کوک با خنده نگاهش کردو گفت:
_چرا اینجوری هستیم ما؟ نمیشه با هم بخوابیمو بعدش باز دشمن خونی نشیم؟
وانیا نگاه چپ چپشو به کوکی که پشت میز نشسته بود دوختو گفت:
_اینکه با هم می خوابیم دلیل نمیشه از نفرتم نسبت بهت کم بشه!
ابروهای پسر بالا رفتن، از پشت میز بیرون اومدو توی یه لحظه وانیا رو بلند کردو روی اپن گذاشت، دستشو روی مارکای بنفش نشسته روی گردن و ترقوه اش کشیدو گفت:
_ازم بدت میاد... هوم؟
حالا یونا قفل کرده بود، کوک پیشونیشو به پیشونی دختر چسبوند، نفسشو روی لبای وانیا خالی کردو گفت:
_چند دقیقه پیش می گفتی دوستم داری... حالا این به کنار، تا حالا نشنیدی میگن نفرت نزدیک ترین حس به عشقه؟
وانیا ناخودآگاه بوسه ی کوتاهی روی لبای کوک نشوندو گفت:
_من این کلیشه ها رو باور ندارم!
جونگ کوک پوزخند زدو گفت:
_پس چرا بوسیدیم؟
_من ازت متنفر نیستم کوک!
جونگ کوک حس میکرد بدنش دوباره وانیا رو میخواد! نمی دونست کِی و کجا اینقدر یهویی معتاد تن و بدن و همینطور روح این دختر شده! حالا عشقش نسبت به این دختر توی تک تک سلولاش رسوخ کرده بودو کوک نمی تونست حتی یه لحظه هم به نبودن وانیا فکر کنه!
کوک بوسه ای عمیق روی چونه ی دختر نشوندو گفت:
_با وجود اینکه بی نهایت عاشق رابطه ی بینمونم... ولی دلم میخواد رابطمون ثبات داشته باشه، تو اینو نمیخوای؟
وانیا لبخند کمرنگی زد ، مگه می شد که نخواد؟
دستشو توی موهای خوشحالت و به هم ریخته ی کوک که خودش باعث به هم ریختگیشون بود کشید... چند دقیقه ی قبل توی این موها چنگ مینداختو به کوک اجازه میداد بوسشونو شدت بده!... وقتی به حرفا و حرکات ضد و نقیضشون فکر می کرد هم خندش می گرفتو هم عصبانی میشد... توی تخت حتی یه ثانیه هم نمیتونست مطابق دستورای مغزش عمل کنه و وجودش کوک رو می طلبید!
خواست چیزی بگه که صدای در اومد آستین لباس خوابشو مرتب کردو از روی اپن پایین پرید، رو به کوک آروم گفت:
_به نظرت کیه این وقت شب؟
جونگ کوک شونه هاشو بالا انداختو پشت سر وانیا راه افتاد، وقتی در باز شد چشمای نگران وانیا روی دوست رنگ و رو رفتش ثابت موند، با ترس لب زد:
_هانا!
هانا همونطور که سرش پایین بود اشکاشو پاک کرد، وانیا به سرعت هانا رو داخل خونه کشیدو بغلش کرد، گفت:
_چی شده؟ این چه قیافه ایه؟ لبت چی شده هانا؟ تو مگه نباید الان خونه باشی؟
هانا متوجه حضور کوک نشده بود، سعی کرد صداش نلرزه وقتی که گفت:
_با ته دعوامون شد
_و تو زدی بیرون؟ با این وضعت؟ هانا تو الان توی ماه هشتی‌... چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟
_تهیونگ مست بود.
جونگ کوک با نگرانی به هانا نگاه کردو گفت:
_کتکت زده؟
هانا تازه متوجه شد کوک اونجاست، نگاه شرمزدشو پایین انداختو گفت:
_نه...
دوباره پرسید:
_لبت چرا زخمه پس؟
وانیا متوجه لرزش دستو پای هانا شد، سریع روی مبل نشوندتشو هر جفتشون با نگرانی و غم به دختر مظلومو لرزون جلوشون خیره شدن، گفت:
_تهیونگ مست بودو... نمی فهمید داره چیکار میکنه، میخواست که... لبمو با خشونت بوسیدو... دهنش بوی الکل می داد... اون... اون خیلی مست بود، من ترسیدم اتفاقی برای بچه بیوفته!
از توضیحات بریده بریده ی هانا یه چیزایی دستگیرشون شد، کوک عصبی قدم زدو گفت:
_نمیفهمم چرا اینکارو میکنه... ما هممون باهاش حرف زدیم، فکر نمیکردم اینقدر احمق باشه که مست پاشه بره جایی که زن حامله اش هست!
هانا با نگرانی گفت:
_دستش خون ریزی داشت... باید زخمشو می بستم!
اشک توی چشمای وانیا جمع شد، درک نمیکرد چجوری میشه یه آدم اینقدر مظلومو مهربون باشه، با وجود حالش، با وجود اینکه تهیونگ تقریبا داشت بهش تجاوز می کرد هنوزم نگرانش بود...
دستشو روی دست هانا گذاشتو گفت:
_چیزی نمیشه تو الان نگران اون نباش
هانا با گریه گفت:
_بهم گفت ازم متنفره‌... گفت تقصیر منه که این اتفاقا افتاده... من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم، خب حق داره وانیا... بهش حق میدم ، منو ببین... اون یه آیدوله و من!؟
لب گزیدو صورتشو با دستاش پوشوند، کوک جلوش زانو زدو گفت:
_این چرت و پرتا چیه که میگی هانا؟ مردم از روی حسادتشون هر شتی که به ذهنشون میرسه رو می نویسن..‌. تهیونگ عاشق توعه، من چندین ساله که میشناسمش، محض رضای خدا... یعنی نگاه عاشقشو نمی بینی؟ اون نگرانته... نگرانیشو اینجوری بروز میده چون احمقه!
_اینجوری نگو کوک... تهیونگ من احمق نیست!
حالا کوک هم بغض کرده بود، از اعماق دلش نگران بود برای تهیونگی که مثل برادرش بود و هانایی که حالا یکی از اعضای خانوادش شده بود. دستشو روی دستای هانا و وانیا گذاشتو گفت:
_ما درستش می کنیم... خانواده همیشه یه راهی برای درست کردن مشکلاتش داره.
وانیا با عشق به دوست پسر دیوونش که عاقل بودنو هم بلد بود خیره شد. جونگ کوک واقعا یه مرد کامل بود!
هانا با شرمندگی نگاهشو بین وانیا و کوک چرخوندو گفت:
_ببخشید که شما رو هم نگران کردم
وانیا اخم شرینی کردو گفت:
_دیگه اینو نگو! اینجا خونه ی خودته...
جونگ کوک نگاه عمیقشو به هانا دوختو آروم گفت:
_تهیونگ میدونه اینجایی؟
هانا سرشو به طرفین تکون داد، وانیا دستشو روی شونه ی کوک گذاشتو گفت:
_بهش زنگ بزنو بگو هانا امشب پیش ما می مونه... اینجوری توی بی خبری دیوونه میشه!
هانا نای مخالفت نداشتو از طرفی با خودش می گفت که حق با وانیاست، نمی خواست تهیونگ نگران بشه... البته اگه درکی از نبودن هانا داشت! از اون تهیونگ مستی که دیده بود بعید نبود که حتی یادش نیاد هانا خونه نیست!
کوک سر تکون دادو تلفنشو برداشت، چند بار شماره ی تهیونگو گرفتو هر بار تلفنشو بر نمی داشت، دست آخر برای ته پیام فرستاد که هانا پیش اوناست و نگرانش نباشه... هانا پوزخند زد، دلش آشوب بود... فکرش درست از آب در اومده بود، ته حتی متوجه نشده بود که هانا رفته... عجب زندگی شیرینی داشتن !

💜I PURPLE YOU💜Where stories live. Discover now