چشمامو که باز کردم تازه متوجه درد وحشتناک توی سرم شدم... با چشمایی که سیاهی می رفتن اطراف اتاقو نگاه کردم. یادم نمی اومد کی خوابیدم! وقتی چمدون پایین تختو دیدم تازه اتفاقات دیشبو یادم اومد، با احساس خجالتی که بهم دست داد لب گزیدم. خواستم برگردم که تازه متوجه سنگینی دستی دور کمرم شدم، ترسیده چرخیدم که با دیدن تهیونگ غرق در خواب که دستشو روم انداخته بود کم مونده بود چشمام از کاسه بیرون بزنه. چرا تهیونگ اینجا بود؟ اصلا من کی خوابم برد؟ پسرا کی رفته بودن؟
با تکون ریزی که تهیونگ خورد دوباره نگاهمو به صورتش دوختم، دیدن صورت غرق در خوابش در حالی که اینقدر نزدیکم بود کاری می کرد یه حال عجیبی بهم دست بده.
حسشو دوست داشتم ولی... درست نبود! لبخند غمگینی روی لبم نشست، دستشو از روی کمرم برداشتمو توی جام نیم خیز شدم. خواستم از روی تخت بلند شم که دستی از پشت ساعد دستمو گرفت. لب گزیدمو برگشتم سمتش. وزنشو روی آرنج دستش انداخته بودو نگاهم می کرد. به خاطر حسی که با هر بار نگاه کردن توی چشاش بهم دست می داد خودمو لعنت کردم. سکوتمو که دید خودشو بالا تر کشید و با صدای بم و خوابالود خواستنیش گفت:
_خوبی؟
سرمو تکون دادم. ساعد دستمو نوازش کرد. هم می خواستم لمسم کنه و هم نمی خواستم . دیگه نمی خواستم بیشتر از این درگیر این حس عجیب بشم. باید فاصلمو باهاش حفظ می کردم...
دستمو از دستش بیرون کشیدمو از روی تخت بلند شدم. کنار تخت ایستادمو گفتم:
_من متاسفم... دیروز نگرانتون کردم، خیلی هم احمقانه و بچگانه رفتار کردم... دیگه اینکارو نمی کنم. تا وقتی که قرار شد برگردم کشور خودم دیگه بیرون نمی رم، میام کمپانی و برمی گردم... بهتره که دیگه با هم بیرون نریم. خبرنگارا منتظرن منو همراه هر کدوم از شما هفت نفر ببینن تا یه داستان جدید بسازن...
از روی تخت بلند شد، دستی به موهاش کشیدو رو به روم ایستاد. دستامو توی دستاش گرفت... و بازم همون حس عجیب... لعنتی چجوری باید بهت بگم نزدیکم نشو؟ فقط فاصله بگیرو بذار بتونم خودمو کنترل کنم!
خواستم ازش فاصله بگیرم که منو محکم تر نگه داشت. دستاشو بالا آوردو روی شونه هام گذاشت، سرشو خم کرده بود تا بتونه توی چشمام خیره بشه. گفت:
_ببین ... من هیچ اهمیتی نمی دم اون بیرون چه فکری می کنن در موردمون خب؟ نمیخوام از هم فاصله بگیریم... نمیذارمم که تو خودتو حبس کنی. بذار هر چرت و پرتی که می خوان بنویسن ، مهم نیست... از جانب بقیه ی پسرا حرف نمی زنم، اونا خودشون تصمیم می گیرن. ولی از این به بعد خودم میام دنبالت. هر جا قرار باشه برم با هم میریم. اگه نیای منم نمی رم... چون توی این قضیه منم مقصرم، شروعش من بودم ! اگه قراره خودتو حبس کنی با هم خودمونو حبس می کنیم!
باز اشکای مزخرفم آماده بودن تا فرو بریزن. آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_نه... من خودم برای خودم تصمیم می گیرم... فقط بحث خبرای مزخرف نیست... من فقط...!
سرمو پایین انداختم. نمیتونستم بگم نمیخوام وابستت بشم... نمی خوام بیشتر از این بشکنم... نمیخوام وارد ماجرایی بشم که تهش همین اولش مشخصه... نمیخوامت کیم تهیونگ!... لعنتی می خوام ولی نمیشه... اجازشو ندارم.
_فقط چی سیا؟
همه همینقدر قشنگ اسممو صدا میزدن؟ اسمم وقتی بقیه به زبونش میاوردن همینقدر قشنگ بود که وقتی از دهن تهیونگ می شنیدمش؟
سخت بود ولی پسش زدم. دستامو لابه لای موهام فرو بردمو گفتم:
_ازم فاصله بگیر... بیا... بیا از این به بعد فقط موقع کار همو ببینیم.
توی دلم ادامه دادم:
«من بی جنبه ام تهیونگ... نمیتونم این رفتاراتو ببینمو بهت حس پیدا نکنم... بیشتر از این برام سختش نکن!»
دیدم که رنگ نگاهش عوض شد. لباشو توی دهنش کشیدو سرشو تکون داد... همونطور که دستاشو توی جیب شلوارش فرو می برد گفت:
_دیشب ... امم خب ، تو خوابت بردو پسرا خواستن یکی پیشت باشه و مواظبت باشه. من برای همین اینجا بودم، حتی ببین...
رفت سمت تخت، به بالشتی که مثل مرز بین جایی که من خوابیده بودمو خودش خوابیده بود مرز کشیده بود. بهش اشاره کردو گفت:
_نمیخواستم معذب بشی... خودمم نمیتونم روی زمین بخوابم ... معذرت می خوام ولی من عادت دارم یکیو وقتی میخوابم بغل کنم، به خاطر همین موقع خواب دستم روی تو بود... باور کن نمیخواستم اینکارو بکنم.
به زور جلوی اشکامو گرفته بودم ، سخت بود جلوی خودمو بگیرم تا بهش نگم من دوست داشتم حس آغوشتو... دوست دارم وقتی لمسم می کنی... یه علامت نزدیک نشوید گنده کنار تهیونگ بود. نباید... نباید.... نمی شد که نزدیکش بشم... اون محال ترین محال توی زندگیم بود!
در حواب همه ی حرفاش سرمو تکون دادم، توی چشماش نگاه نمیکردم وقتی گفتم:
_می دونم... اشکالی نداره، من حالم خوبه... ممنونم که نگرانم بودین، لطفا از طرف من از پسرا هم تشکر کن. دیگه کاری نمی کنم که نگران بشین.
اونم در جواب فقط سر تکون داد. به سمت در رفتو همزمان گفت:
_اگه چیزی نیاز داشتی به جیمین زنگ بزن... اون همیشه گوشیش کنارشه.
نگفت بهم زنگ بزن... نگفت خودم هستم تا خواسته هاتو برآورده کنم. لعنت بهت سیا، مگه همینو نمی خواستی؟
صدای بسته شدن در خونه که اومد بلاخره به خودم اجازه دادم تا همه ی احساسات سرکوب شدمو بیرون بریزم. همونجا روی زمین نشستمو از ته دل زار زدم، می ترسیدم... می ترسیدم از اینکه حسی مه ازش فرار می کردم قوی تر از اونی باشه که فکر می کنم... می ترسیدم از اینکه این عکس العمل دفاعیم زیادی دیر باشه....
*****
روزا از پی هم می اومدنو می رفتن، دیگه خبری از بیرون رفتنا و خنده و مسخره بازیامون نبود... دیواری که بین خودمو پسرا مخصوصا تهیونگ کشیده بودم بهشون این حسو القا کرده بود که نباید بهم نزدیک بشن... جیمین و جونگ کوک نسبت به این قضیه بی توجه بودن. هنوزم از هر فرصتی استفاده می کردن تا دور و برم باشنو کاری کنن حس تنهایی بهم دست نده ولی تهیونگ... بازم برگشته بود به جلو سابقش، حرف نمی زد... نمی خندید... توی کمپانی از استودیوش بیرون نمی اومدو وقتی می فهمید توی کمپانی جلسه ای برگذار شده که منم توش هستم به هر بهونه ای از شرکت توی اون جلسه شونه خالی می کرد...
پسرا فهمیده بودن هر چی که هست مربوط میشه به اون روزی که توی خونم مونده بود. سعی می کردن به هر طریقی سر در بیارن چی شده که باعث شده جفتمون این شکلی از هم فرار کنیم!
هر شب قبل خواب یاد حرفای اون روزش می افتادم، اون بهم گفته بود اهمیتی نمیده چی در موردمون بنویسن... اگه قرار باشه جایی بره منو هم با خودش می بره... گفت اگه قرار باشه خودمو حبس کنم اونم خودشو حبس می کنه.
فکر کردن به همه ی اینا سرمو به درد میاورد. سخت بود اعتراف کنم دلم براش تنگ شده! احساس مریضی می کردم وقتی نمی دیدمش. انگار که یه تیکه از بدنم کنده شده بود... نمیخواستم باور کنم تهیونگ خیلی قبل تر از اینکه حتی من متوجه بشم توی تک تک سلولای بدنم جا خوش کرده... ثانیه ای نبود که بهش فکر نکنم! نگرانش بودم... خودمو لعنت می کردم از بابت اینکه باعث این گوشه گیریش شده بودم! تهیونگ داشت خوب می شد ولی من... گند زده بودم!
خنده هاشو فقط توی مصاحبه ها و لایواشون می دیدم. شاید فقط من و پسرا بودیم که می دونستیم این خنده ها الکی ان و حال دلش واقعا چجوریه!... تهیونگ عادت کرده بود به اینکه تظاهر کنه خوبه!
خودکارمو روی میز انداختم، خدای من! بازم فکرم پرواز کرده بود سمت ته!
صدای موبایلم بلند شد، با دیدن شماره لبخند روی لبم نشست. مامانم... حرف زدن با اون باعث می شد حالم بهتر بشه...
تماسو وصل کردم، گفتم:
_سلام
_سلام عزیز دلم... حالت خوبه؟
_خوبم... شما چطورین ؟
_من خوبم... میگم دخترم ، همه چیز مرتبه؟
لبخند روی لبم نشست. نمیدونم چجوری حتی از پشت گوشی می تونست بفهمه حالم چطوره، گفتم:
_آره همه چیز خوبه، اونجا چه خبره؟
خندیدو گفت:
_من که زیاد سر در نمیارم... ولی همه اینجا دارن در مورد تو حرف می زنن.
دستامو مشت کردم. سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم:
_چیزای خوب می گن یا بد؟
_هر دوتاش... ولی بیشتر خوب، نمیدونم داداشت میگه طرفدارا خوشحالن چون فکر میکنن سوپر استارشون با یه ایرانی قرار میذاره!
شنیدن یه همچین حرفایی از مامان اصلا برام عجیب نبود. همیشه همینقدر باحال و پایه بود. خندیدمو گفتم:
_اینجا برعکسه... همه می خوان منو بکشن!
صداش رنگ نگرانی گرفت. گفت:
_خب چرا بر نمیگردی؟
_فعلا نمی شه مامان... باید صبر کنیم این قضیه بخوابه. با این شرایط حتی ممکنه نذارن بیام ایران. خودت که می دونی.
_آره می دونم. ولی تو که کار اشتباهی نکردی. نمی تونن نذارن بیای.
سرمو تکون دادم. نمی تونستم به مامان بگم خودمم بین زمین و هوا معلقم، هم میخوام برگردم و هم نمی خوام! ... خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم! مامان که سکوتمو دید گفت:
_حالا بیخیال اینا... بگو ببینم این پسرا اونقدری که توی عکساشون خوشگلن توی واقعیتم هستن؟
بلاخره از ته دلم خندیدم. گفتم:
_آره مامان ... هستن
_باهاشون عکس بگیر... دوباره خنگ بازی در نیاری ها! وقتی اومدی باید کلی عکس داشته باشی نشونم بدی.
مامان عاشق عکس گرفتن بود، همیشه هر جا می رفتیم باید حداقل یه دونه عکسو می گرفت... وقتی نوجوون بودمو تولد دوستام دعوت می شدم همیشه سرم غر میزد که چرا هیچ عکسی نگرفتم! اعتقاد داشت عکسا یادگاریایی هستن که بیشتر از بقیه ی چیزا خاطراتتو به یادت میارن. به خاطر همین طرز فکرش من و داداشم پنج تا آلبوم بزرگ از بچگیامون عکس داشتیم! گفتم:
_چشممم... میگیرم .
_خوبه... از اونی که من بیشتر از بقیه ازش خوشم میاد بیشتر عکس بگیر!
لبخندم روی لبام خشک شد. مامان از تهیونگ بیشتر از بقیه خوشش میومد... کسی که این روزا بیشتر از همه ازش فرار میکردم!
لب زدم:
_سعی میکنم... تهیونگ این روزا خیلی سرش شلوغه.
خندیدو گفت:
_به اندازه ی یه عکس وقت خالی پیدا می کنه!... تنبلیت میشه عکس بگیری بیخودی این بهونه ها رو نیار... آخرشم همین میشه... مگر اینکه من عکسای شما رو توی اینستاگرام ببینم ، عکسایی مه بقیه ازتون می گیرن!
با به یاد آوردن تیتر خبرا گفتم:
_خودم میگیرم... نمیخواد عکسای اونا رو نگاه کنی.
به شوخی گفت:
_میدونم اونقدر بچه ی با استعدادی نیستی که مخ یکی از این هفتا رو بزنی!... وقعا حیف شد، دوست داشتم یه داماد خارجی داشته باشم... یه داماد خارجی معروف! خیلی باحال می شد.
به حرفش خندیدم. مامان بود دیگه! گفتم:
_حس نمی کنی خرجت زیاد شده؟ این سری که خواستی خرج تلفنتو بدی قیافت دیدن داره!
خندیدو گفت:
_کوفت نگیری دختر!... راست میگی. یادم نبود شماره خارجو گرفتم! در هر صورت مواظب خودت باش... یادت نره عکس بگیری ها!
_گفتم چشممم... سلام برسون به بقیه. کاری نداری؟
_نه . خدافظ.
_خداحافظ
گوشیو که قطع کردم نفس عمیقی کشیدم.حتی دلم برای فارسی حرف زدن تنگ شده بود!
نگاهم افتاد به کاغذایی که جلوم بود. همش یه کلمه نوشته بودمو باز خطش زده بودم... تمرکز نداشتم! چیز عجیبی هم نبود!
_با تلفن حرف میزدی!... چقدر زبونتون باحاله!
با شنیدن صدای جیمین متعجب برگشتم سمتش، به درگاه در تکیه داده بود. گفتم:
_اوه آره... مامانم بود.
سرشو تکون دادو جلو اومد. با انگشتش به بینیم زدو گفت:
_من میخوام برم بیرون... میای بریم؟
_اوه نه جیمین شی... خیلی کار دارم!
_کار میتونه صبر کنه... من دیگه تحمل این قایم موشک بازیو ندارم!
اجازه ی مخالفت کردن بهم نمی داد، گفتم:
_باشه دیگه کار نمیکنم... ولی بریم خونه، اونجا یه چیزی درست می کنم با هم می خوریم.
چند لحظه مکث کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_من به چرت و پرتای خبری اهمیت نمیدم ولی نمیخوام تو باز به هم بریزی ... خیل خب باشه، ولی می ریم پیش پسرا!
با عجز نگاهش کردم، چرا نمی فهمید؟
هر چی مخالفت کردم کوتاه نمیومد! بدون توجه به اعتراض و غرغر کردنم کار خودشو انجام میداد... نتیجشم این شد که پشت در واحد مشترک پسرا ایستاده بودیمو جیمین داشت با کارت درو باز می کرد. آب دهنمو قورت دادم، استرس داشتمو می دونستم برای چیه... خدا خدا می کردم که تهیونگ اونجا نباشه!
وقتی در باز شد بوی برنج اولین چیزی بود که احساس کردم ، مثل همیشه این جین هیونگ بود آشپزی کرده بود!
جونگ کوک و جیهوپ مشغول بازی کردن با کنسول بودنو حسابی سرشون گرم بود. نامجون هم گوشه ی اتاق مشغول کتاب خوندنش بود. شوگا هم روی مبل برای خودش دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود... خبری از تهیونگ نبود، نفسمو آسوده بیرون دادم.
جیمین همونطور که کفشاشو در میاورد گفت:
_بچه ها ببینین کی اینجاست... بلاخره موفق شدم این یکیو بکشونم اینجا!
نگاه پسرا برگشت سمت ما، جین از آشپزخونه خارج شدو گفت:
_چه عجب! ... دیگه کم کم داشتیم از اینکه بیاین نا امید می شدیم!
جیمین با خنده دمپاییای رو فرشیشو پاش کردو گفت:
_خودت میدونی من یه کاری بخوام انجام بدم ، انجامش می دم... هر چند تقریبا گوشامو از دست دادم بس که این دختر با غرغر کردنش مغزمو میخورد!
لبامو توی دهنم کشیدم، نامجون کتابشو کنار گذاشتو رو بهم گفت:
_نمیخوای بیای داخل؟
تازه متوجه شدم تمام مدت سیخ اونجا وایسادمو دارم به مکالمه ی پسرا گوش میدم! تند تند سر تکون دادمو پوتینامو از پام بیرون کشیدم. اول جیمین و بعد من پشت سرش رفتیم توی هال، جیمین خودشو روی کاناپه انداخت و گفت:
_آهههه... آخیش! بلاخره خونه ام!
همینحوری اون وسط حیرون وایساده بودم، دوباره اون صمیمیت بینمون از بین رفته بودو احساس معذب بودن می کردم!
جونگ کوک وقتی شرایطمو دید دستمو کشیدو کنار خودش نشوند، دسته رو داد دستمو گفت:
_بیا بازی کن!
با تعجب به دسته نگاه کردمو گفتم:
_ولی من که بلد نیستم!
خندیدو گفت:
_بلد بودن نمیخواد! هوسوک هیونگ خیلی ضعیفه راحت میتونی ببریش!
جیهوپ با شنیدن حرف جونگ کوک زد پشت گردنشو گفت:
_اینقدر حرف نزن بچه! ... چون می ترسم اشکت در بیاد بهت آسون گرفتم!
جونگ کوک نگاش کردو گفت:
_هیونگ!... برای چی دروغ میگی؟ ... همه میدونن بازی من از همه بهتره.
شوگا ساعدشو از روی چشماش برداشت و گفت:
_چقدر حرف میزنین!... اینطور نیست جونگ کوک! تهیونگ هم خیلی خوب بازی میکنه!
فقط شنیدن اسمش کافی بود تا حالم عوض بشه. جین از توی آشپزخونه بلند گفت:
_راستی گفتین تهیونگ!... این بچه کجاست؟
نامجون سرشو تکون دادو گفت:
_کمپانی!... صبح تا شب اونجاست. دوباره برگشته به حالت قبلش... براش نگرانم!
با شنیدن حرف نامجون با نگرانی نگاهمو از روی صفحه ی تلویزیون برداشتم، رو به جیمین گفتم:
_چرا به اون نگفتی بیاد؟
جیمین لبخند کجی زد و گفت:
_فک میکنی نگفتم؟ ... وقتی ته نخواد کاری رو انجام بده هیشکی نمی تونه مجبورش کنه...
شوگا توی جاش نشستو عمیق نگاهم کرد، با زبونش لبشو تر کردو گفت:
_من دیگه از اینکه تظاهر کنم نمیدونم چه خبره خسته شدم!... چی بین تو و تهیونگ گذشته سیا؟
جیمین با اعتراض رو به شوگا گفت:
_هیونگ!... لطفا!
سرمو پایین انداختم. نامجون هم تکیشو از مبل کندو همونطور که به جلو خم می شد گفت:
_حق با شوگا هیونگه جیمین... به اندازه ی کافی سکوت کردیم. اگه همینطوری پیش بریم یا تهیونگ نابود میشه یا سیا!... چرا شما دو تا از هم فراری هستین؟
آب دهنمو قورت دادم. مشغول بازی با انگشتام شدمو گفتم:
_من به ... هوووف!... من به تهیونگ گفتم بهتره غیر از ساعتای کاری توی کمپانی دیگه همو نبینیم!
یهو همه جا ساکت شد. سنگینی نگاهاشون داشت اذیتم می کرد، جو خیلی مزخرفی بود! هیچ کس تلاش نمیکرد چیزی بگه، دهنم خشک شده بود!
بلاخره شوگا سکوتو شکست، پرسید:
_تهیونگ اذیتت کرده؟
تند تند سرمو تکون دادمو گفتم:
_نه... نه اصلا... اینطوری نیست!
دوباره گفت:
_پس چرا این حرفو بهش زدی؟... فکر نکردی این حرفت چقدر اذیتش میکنه؟
این بار همه به شوگا اعتراض کردن، شوگا دستاشو مشت کردو گفت:
_مگه دروغ میگم؟... شما تهیونگو می شناسین! فقط خدا می دونه این حرف سیا چقدر براش گرون تموم شده... اون فکر میکنه با رفتارش سیا رو آزار داده ، تصمیم گرفته خودشو یه جا حبس کنه... الان حس عذاب وجدان و تنفر نسبت به خودش داره دیوونش میکنه!...
رو کرد سمت من، گفت:
_ببین... اگه این حرفو به هر کدوم از ما می زدی شاید اینقدر قضیه پیچیده نمی شد. تهیونگ حال روحیش خوب نیست، همینجوریش فک میکنه زمین و زمان باهاش مشکل دارن... حالا براش خیلی سنگین تموم شده که از طرف کسی که ... آههه! براش سنگین تموم شده که از طرف تو ترد شده!
بغض توی گلوم نشست... خدای من! چرا خودم به این فکر نکرده بودم؟ چرا با خودخواهی از خودم رونده بودمش؟ وقتی که داشت خوب می شد ... چرا خودم باعث شده بودم به این حال بیوفته!
جونگ کوک دستشو گذاشت روی دستم، گفت:
_ما نمی دونیم چی بینتون گذشته ... ولی سیا لطفا تهیونگو نجات بده! از وقتی که تو اومدی حالش بهتر شده بود... حالا که نمیتونه دور و بر تو باشه دوباره داره توی لاک خودش فرو میره.
سرمو تکون دادم، حق با اونا بود... من خیلی اشتباه کرده بودم!
با صدای لرزونی گفتم:
_متاسفم... نمیخواستم اینجوری بشه... من فقط فکر کردم اگه دور و بر هم نباشیم برای جفتمون بهتره!
جیمین گفت:
_تهیونگ اگه تو پیشش نباشی آسیب می بینه!... نمیدونی چقدر سخته براش تا با یکی ارتباط بگیره! اون اجتماعی هست ولی معمولا کم پیش میاد یکیو به حریم شخصیش راه بده... حالا که با تو احساس صمیمیت می کنه تنها گذاشتنش به احساسات منفیش در مورد خودش بیشتر دامن میزنه... نه فقط تهیونگ... سیا باور کن ما تو رو خیلی دوست داریم... توی این مدت تو هم یکی از اعضای این خانواده شدی، فکر نمیکنی بعد از اون ماجرا خودتم حالت خوب نیست؟... علاوه بر ته این شرایط دارع به تو هم آسیب میزنه!
شوگا موهاشو داد عقبو گفت:
_همه ی این دردسرا به خاطر اون آشغالای هوشمنده! اگه این بمبای اعتیاد آور نبودن ما این مشکلاتو نداشتیم... کاش می شد کاری کرد دیگه توی گوشی مردمو تیتر خبرا نباشیم!
همه سکوت کردن... صدای در که اومد همه برگشتن سمت در، باز همون استرس لعنتی توی دلم نشست. وقتی نزدیک اومد حس می کردم دیگه قلبم نمی زنه، یه کیف بزرگ مشکی دستش بود، پالتوی قهوه ای رنگ به تن داشت با شلوار و پلیور نسکافه ای رنگ، موهاش پریشون بودو چهرش داد می زد چقدر خسته ست... هنوز سرشو بلند نکرده بود. به آرومی سلام داد، بچه ها جوابشو دادنو خیره شدن به من... حتی یادم نمی اومد چجوری قبلا حرف می زدم! به زحمت زبونمو چرخوندمو گفتم:
_س...سلام!
وقتی صدامو شنید با تعجب سرشو بلند کرد، انگار انتظار نداشت اینجا باشم! ... توی نگاهش یه غم عجیبی بود، دیگه چشاش برق نمی زدن. سعی کرد عادی به نظر برسه، لبخند کمرنگی زدو سرشو تکون داد. رو به جین گفت:
_هیونگ من خسته ام... وقتی خواستین ناهار بخورین صدام بزنین.
داشت فرار می کرد... بدون اینکه منتظر جواب باشه عقبگرد کردو رفت توی یکی از اتاقا.
به زحمت خودمو از روی مبل بلند کردم، لبمو به دندون گرفتمو گفتم:
_من... من میرم باهاش حرف بزنم.
نگاه همشون رنگ امید گرفت، جیمین با لبخند به شونم زدو گفت:
_ممنونم... ممنونم سیا... تو از پسش بر میای من مطمئنم، لطفا تهیونگ سابقو بهمون برگردون.
سرمو تکون دادمو سعی کردم خونسرد باشم، هر چند که غیر ممکن بود! در مقابل تهیونگ من هیچ وقت نمی تونستم نرمان و عادی برخورد کنم! به سمت اتاق که می رفتم توی دلم دعا می کردم باز گند نزنم... باید رابطه ی دوستانمونو بر می گردوندم... !
VOCÊ ESTÁ LENDO
💜I PURPLE YOU💜
Fanfic__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...