قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم تهیونگ دستمو توی دستش گرفت. نگاهمو که بالا آوردم لبخند زدو گفت:
_اینقدر نگران نباش. من مطمئنم همه چیز خوب پیش میره...
لبخند کمرنگی زدم، گفتم:
_امیدوارم...
بوسه ای روی پیشونیم نشوندو پیاده شد. درو برام نگه داشت تا منم پیاده بشم. همین که زنگ درو زد حس می کردم قلبم دیگه نمی زنه!
طولی نکشید که در خونه باز شد، صورت خندون یه دختر کره ای با نمک تقریبا هم سن و سال خودم جلومون نمایان شد، گفت:
_اوووو هیونگ، چقدر طولش دادین!... مامان خفت می کنه!
تهیونگ موهای اون دخترو به هم ریختو گفت:
_سلام... بلد نیستی سلام کنی؟
دختر خندیدو گفت:
_ببخشید... سلام
اینو به تهیونگ گفتو بعد به من نگاه کرد، لبخند مهربونی زدو گفت:
_هاناشی... سلام، خیلی خوش اومدین. من ایون جینم، خواهر تهیونگ
لبخند پر استرسی زدم، سرمو تکون دادمو گفتم:
_از آشناییتون خوشحالم ایون جین شی.
تهیونگ دستشو گذاشت پشت کمرمو همونطور که به داخل خونه هدایتم می کرد گفت:
_برین داخل، اونجا هم میتونین با هم آشنا بشین!
ایون جین خندیدو راه باز کرد، همین که وارد خونه شدم بوی خوب و دمای بالاش باعث شد لبخند بزنم، هوای بیرون خیلی سرد بودو برف می بارید. زن میانسالی جلو اومدو قبل از اینکه به تهیونگ چیزی بگه با اشتیاق سر تا پای منو نگاه کردو بعد دستامو توی دستش گرفت، تعظیم کردمو گفتم:
_سلام آجوما... من هانا ام، از دیدنتون خوشحالم.
لبخند زدو دستشو روی گونم گذاشت، گفت:
_سلام عزیزم... چقدر تو خوشگلی! از عکسات خیلی بهتری، خوشحالم که بلاخره ملاقاتت کردم.
با خجالت سرمو پایین انداختمو گفتم:
_ببخشید... از کم سعادتی من بوده که تا الان نتونستم ملاقاتتون کنم!
حس کردم که همشون لبخند میزدن، خب مثه اینکه بد نبود... خوشحال بودم که مادرش انگلیسی می فهمه!
تهیونگ سرفه ی مصنوعی زد و گفت:
_سلام مامان... منم خوبم! ممنون که هنوز آدم جدید از راه نرسیده منو فراموش کردین.
مادرش خندیدو بعد از اینکه منو توی بغلش گرفت رو به تهیونگ گفت:
_خجالتم نمی کشی! این دختر دوست دخترته... باید خوشحال باشی که اینجاست.
از شدت خجالت سرخ شده بودم، تهیونگ گفت:
_البته که هستم... شوخی کردم.
مادرش ازم جدا شد، دستمو کشیدو منو برد جلوی مرد میانسال جذابی که موهای جوگندمی داشت، صورتش کاملا شبیه صورت تهیونگ بود... این حجم از شباهتشون به هم باعث شد حس خیلی خوبی به این مرد داشته باشم، قبلا عکس مامان و بابای تهیونگو توی اینترنت دیده بودم ولی اینجوری... الان خیلی متفاوت بودن.
مادرش اشاره کرد به پدر تهیونگ و گفت:
_ایشون پدر تهیونگ هستن و شوهر من.
تعظیم کردمو گفتم:
_سلام آجوشی ... از آشناییتون خوشحالم.
پدرش لبخند مهربونی که عجیب شبیه تهیونگ بود روی لبش نشوندو خیلی آروم منو بغل کرد، گفت:
_سلام دخترم... منم از دیدنت خوشحالم. به خونه ی خودت خوش اومدی.
تشکر کردم، مادرش مرد جوانی که توی جمع بود رو هم بهم معرفی کردو گفت:
_ایشون هم پسر کوچیکمه، اسمش جونگ گیوعه.
همزمان به هم تعظیم کردیم، جونگ گیو گفت:
_هانا شی... خوشحالم می بینمتون.
_همچنین. از آشناییتون خوشبختم.
و بلاخره این مراسم آشنایی به پایان رسید، بهش اعظم استرسم از بین رفته بود... احساس معذب بودن می کردم ولی واقعا خیلی باهام خوش رفتار بودن.
به خاطر خجالتم دور ترین مبلو از تهیونگ برای نشستن انتخاب کردمو کنار ایون جین نشستم ، تهیونگ هم کنار پدرش نشسته بود.
ایون جین گفت:
_میگم، نمی خواین پالتوتونو در بیارین؟
سرمو تکون دادمو از روی مبل بلند شدم، گفتم:
_اوه چرا... ممنونم
همزمان که پالتومو در میاوردم تهیونگ رو به روم ظاهر شد، لبخند زدو پالتومو از دستم گرفت، تشکر کردمو وقتی دور شد دوباره نشستم، ایون جین خندیدو گفت:
_باورم نمیشه این همون پسریه که به زور کارای خودشو انجام میداد... البته هیونگ کلا بچه ی شلخته ای نبود ولی اینقدرم بلد نبود جنتلمنانه رفتار کنه!
خندیدمو گفتم:
_توی خونه هم همینجوریه، من زیاد نمی بینمش چون همیشه یا من سرم شلوغه یا اون ولی هر وقت که هست باید پشت سرش راه بیوفتم تا فراموش نکنه هر چیزیو کجا باید بذاره.
لبخند مهربونی زدو دستشو روی دستم گذاشت. گفت:
_هممون خیلی خوشحالیم که هیونگ تونسته یکیو پیدا کنه تا کنارش باشه. هیچ کدوممون هیچ وقت هیونگو اینقدر خوشحال ندیده بودیم.
با لبخند سرمو انداختم پایین، انگار اونا هم از قضیه ی قرص خوردن تهیونگ خبر داشتن.
مادرش به جمعمون اضافه شد، رو به روم نشستو گفت:
_همیشه می ترسیدم تهیونگ از یه آیدول خوشش بیاد! میدونی اینکه دو تا آیدول با هم باشن خیلی سخته... نمی تونستم تصور کنم که یه دختر دائما پر مشغله و فیس و افاده ای کنار پسرم باشه... تو دختر خیلی خوبی هستی! هم عاقلی و هم تحصیل کرده.
لب گزیدمو گفتم:
_شما لطف دارین ولی آیدولا همشون اینجوری نیستن... من همیشه به این فکر میکردم که تهیونگ خیلی لقمه ی بزرگیه برای من. الان که اینجوری میگین خیلی تعجب کردم! حس می کردم شما هم باید همچین عقیده داشته باشین... مثل اینکه پسرتون با کسی بره توی رابطه که خیلی معروفه و اهل کره ست.
خندیدو گفت:
_اصلا اینجوری نیست!... اگه خودم قرار بود برای تهیونگ یه دختر انتخاب کنم حتما شبیه تو رو انتخاب می کردم، اوه راستی تو اهل ایرانی درست می گم؟
_بله من ایرانی ام.
ایون جین گفت:
_فکر کنم ایرانیا باید خیلی خوشگل باشن... مامان چشماشو ببین، خیلی چشمای قشنگی داری!
گونه هام رنگ گرفتن، مادرش این بار جدی گفت:
_قبل از اینکه تو و تهیونگ برین توی رابطه تهیونگ در موردت بهم گفته بود... من واقعا به خاطر مسئله ای که توی لندن برات به وجود اومد متاسفم. نمیدونم مردم چرا اینجوری رفتار می کنن! من حاضر نیستم همچین کاری رو حتی با دشمن خودم بکنم!
لبخند تلخی روی لبام نشست، گفتم:
_شما چرا متاسفین... راستش آره خیلی وحشتناک بود، ولی اگه اون اتفاق نمی افتاد من نمی تونستم الان اینجا باشم!
جونگ گیو با خنده گفت:
_خودمونیم هیونگ... همچین مالی هم نیستی این قدر همه خودشونو برات به کشتن میدن! باید یه صحبتی با طرفدارات داشته باشم.
همه خندیدن، رو به ایون جین گفتم:
_من فکر می کردم شما توی سئول زندگی می کنید... وقتی تهیونگ گفت باید بریم دگو تعجب کردم.
ایون جین گفت:
_درسته ، ما اونجا زندگی می کنیم، ولی برای تعطیلات میایم اینجا... همه ی خانوادمون اینجان.
سرمو تکون دادم، ایون جین باز گفت:
_راستی هانا شی، با ما راحت باشین، نیازی نیست رسمی حرف بزنین. ما می تونیم دوستای خیلی خوبی برای هم بشیم.
لبخند زدمو گفتم:
_باعث افتخار منه، پس شما هم با من رسمی حرف نزنین.
خندیدو گفت:
_این که الان دوباره رسمی شد!
لبامو توی دهنم کشیدمو با خنده گفتم:
_آره... درسته.
مادرش گفت:
_پاشین بریم به تولدمون برسیم! نا سلامتی به خاطر تولد دور هم جمع شدیم!
همگی اطاعت کردن، یکم بعد توی سالن پشت میز نشسته بودیمو مادرش کیکو آورد، گذاشتتش جلوی تهیونگو همونطور که دستشو جلوی دهنش گذاشته بود گفت:
_باورم نمیشه که سی سال گذشته!... چقدر زود بزرگ شدی تهیونگ! ... تو خیلی خوب بزرگ شدی! بهت افتخار می کنم پسرم.
پدرش دستشو دور بازوی مادرش حلقه کردو همونطور که نوازشش می کرد گفت:
_مامانت درست میگه... خوشحالم که پسری مثل تو دارم. روزای اولی که توی دوره ی کارآموزیت بهم زنگ میزدیو میگفتی خیلی سخته همیشه می دونستم قراره نتیجه ی زحماتتو ببینی، چقدر خوب که جا نزدی... تو زندگی همه ی ما رو عوض کردی!
با لبخند به تهیونگ نگاه کردم، دیدم که اشک توی چشماش جمع شده بود، خودمم خیلی احساساتی شده بودم... ته خیلی خانواده دوست بودو شنیدن این حرفا از طرف دو تا از مهم ترین آدمای زندگیش ، مخصوصا پدرش که الگوی همیشگیش بود براش یه دنیا ارزش داشت، خودشو از پشت میز بیرون کشیدو پدرو مادرشو بغل کرد، مامانش همونجور که اشکای خودشو کنار می زد با خوشحالی و خنده گفت:
_انگار نه انگار که سی سالش شده... دوست دخترت داره نگاه می کنه ها!
تهیونگ هم خندیدو اشکاشو کنار زد، وقتی پشت میز نشست پدرش رو به مادرش گفت:
_عزیزم... یه چیزی رو فراموش نکردی؟
مامانش تند تند سرشو تکون دادو گفت:
_اوه درست میگی... ایون جین برو از توی اتاقم هدیه هامونو بیار.
ایون جین اطاعت کردو رفت توی اتاق، یکم بعد با چند تا جعبه ی بسته بندی شده اومد، تهیونگ گفت:
_وای مامان... واقعا نیازی نبود!
مادرش خندید. کادوهارو جلوش گذاشتو گفت:
_تو هر چقدرم بزرگ بشی بازم تهیونگ کوچولوی مایی...
تهیونگ هم خندیدو شروع کرد به باز کردن کادوهاش، یکم بعد به اندازه ی یه ساک پر، لباس و ادکلن و ساعت دور و برش بود.
پدرش از پشت میز بلند شد، رو به روی من ایستادو گفت:
_ما خیلی دیر خبردار شدیم که امروز تولد تو هم هست دخترم... ولی یه چیز کوچیک و ناقابل برات گرفتیم، هر چند این اصلا در مقابل خوبیای تو به چشم نمیاد ولی حس کردیم خوب نیست که کلا کاری انجام ندیم!
با شگفتی از پشت میز بلند شدمو گفتم:
_واقعا نیازی نبود که این کارو بکنین... من اصلا انتظارشو نداشتم.
خندیدو جعبه ای رو از جیبش خارج کرد، گرفتتش سمتمو گفت:
_این حداقل کاری بود که می تونستیم انجام بدیم... امیدوارم دوسش داشته باشی.
نگاه اشک آلودمو از جمعیت گرفتمو دوختم به جعبه ی توی دستش، دستای لرزونمو جلو بردمو گرفتمش، وقتی بازش کردم لبخند عمیقی روی صورتم نشست، یه نیم ست خیلی خوشگل نقره بود که روش نگین داشت. گفتم:
_این واقعا خیلی خوشگله... ازتون ممنونم.
ایون جین با لبخند اومد سمتمو گفت:
_بده برات گردنبندتو ببندم
متقابلا لبخند زدمو جعبه رو دادم دستش، گردنبندو برداشتو رفت پشت سرم. موهامو بالا گرفتم تا بتونه راحت تر ببندتش . وقتی کارش تموم شد شونه هامو نوازش کردو فاصله گرفت، گفتم:
_من اصلا نمی دونم چی باید بگم... شما خیلی خوبین. احساس میکنم که توی خونه ی خودمونم، جای خانواده ای که اینجا ندارمو برام پر کردین... من واقعا خیلی خوش شانسم.
مادرش منو بغل کردو گفت:
_ما خانواده ی تو هم هستیم عزیز دلم... میتونی همیشه روی ما حساب کنی، نمیتونم تصور کنم چقدر توی کشور غریب بدون خانواده زندگی کردن برات سخته... تهیونگ هم که همیشه ی خدا سرش شلوغه، از این به بعد هر وقت تنها بودی بیا پیش ما... من خیلی خوشحال میشم
پدرش هم تایید کردو گفت:
_آره ... من که گفتم، اینجا خونه ی خودته. نه فقط اینجا... ما توی سئول زندگی می کنیم، مجبور نیستی این راهو هی بری و بیای... هر زمان که دوست داشتی بیا اونجا، تهیونگ حتما باید به روز به اونجا هم بیارتت...
JE LEEST
💜I PURPLE YOU💜
Fanfictie__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...