نفس عمیقی کشید تا کمی به خودش مسلط بشه... بعد از هشت روز بلاخره بهش اجازه داده بودن که هانا رو ببینه! تهیونگ خبر نداشت تمام این مدتم میتونسته ببینتشو دکترا نذاشتن!
البته وقتی نگاه تهیونگ به صورت کبودو زخمی هانا افتاد نشون داد که دکترا حق داشتن!
کم مونده بود سقوط کنه اما به زور خودشو تا کنار تخت هانا رسوند، نگاهشو از چشمای بسته ی هانا که روشون چسب نشسته بود گرفتو به لبش داد... این لب سفید که کنارش زخم بود، همون لباییه که معتاد طعمشون بود؟ دست لرزونشو بالا آوردو روی صورت هانا گذاشت، هق زدو گفت:
_عشقم... این ... این چه حالو روزیه؟
انگشتشو روی زخم کنار ابروش کشیدو گفت:
_هانا... من اومدم... چرا مثل همیشه نیومدی به استقبالم؟ چرا جوابمو نمیدی؟ الان باید از گردنم آویزون میشدیو من می بوسیدمت... چرا الان هشت روزه که اینجا خوابیدی؟ بس نیست؟
خودشو نزدیک تر کردو بعد از اینکه بغضشو قورت داد خم شد روی صورت هانا... پیشونی، پشت پلکای چشب دارش، شقیقه هاش و حتی لبشو از روی ماسک اکسیژن بوسید... پیشونیشو به پیشونی هانا چسبوندو گفت:
_من دارم از دلتنگیت می میرم... خیلی بی رحمی که بیدار نمیشی... شایدم داری منو مجازات میکنی... نمیدونم.
دست هانا رو توی دست گرفت، حتی می تونست قسمتایی از دستشو ببینه و بفهمه که تنشم بهتر از صورتش نیست...
پشت دستشو هم بوسید، روی صندلی کنار تخت نشستو دست هانا رو به صورتش چسبوند، چشماشو بستو گفت:
_خونه بدون تو جهنمه... تخت بدون تو عذابه، غذا خوردن بدون تو مثل خوردن زهره... هانا تو روح خونه ای. وقتی که نیستی دلم نمیخواد برم اونجا، نمیتونم سکوت کر کنندشو تحمل کنم... هنوز یه سال نشده که دارمت ولی نمیدونم قبل از تو چجوری زندگی میکردم... بلد نیستم عشقم... من بدون تو زندگی کردنو بلد نیستم... از دستم عصبانی باش، مجازاتم کن ولی نه اینجوری... نه با گرفتن زندگیم ازم ، حتی اگه بمیرم دردش کمتره هانا...
صدای دستگاها تنها صدایی بود که در جواب حرفاش می شنید، دوباره و سه باره پیشونی هانا رو بوسیدو اشک ریخت... قد دنیا دلش تنگ این دختر نحیفو زخمی بود... نگاهش روی شکم هانا قفل شدو گفت:
_این همه خودتو اذیت کردی که از هیکل افتادی...
لبخند تلخی زدو گفت:
_توی هشت روز باز تبدیل شدی به همون هانای اول! خوشگل تر از همیشه... جذاب تر از همیشه... و ... یه مادر.
_هانا نمیخوای بائک هیونمونو ببینی؟
_دهن منو سرویس کرده! همش گریه میکنه... پاشو دیگه، اسب دریایی دیوونم کرده!
گفتو اشک ریخت از واکنش نشون ندادن هانا... سرشو روی دستاشون گذاشتو چشم بست، قلب بی قرارش حالا کمی آروم گرفته بود... دلش لک زده بود برای حس کردن این جثه ی ریزه میزه در کنارش... نه ماه تمام طعم بودن با هانا رو نچشیده بود... نه ماه تمام همسرشو اون جوری که دلش میخواست حس نکرده بودو حالا... چه زندگی غم انگیزی داشتن! عشقشون درد داشت... همیشه میگن دوست داشتن کافیه ولی واقعا هست؟ هانا و تهیونگ عاشق هم بودن ولی به خاطر سنگایی که از اطراف به سمتشون پرت می شد نمیتونستن زندگی کنن...
با صدای پرستار که می گفت وقت ملاقات تموم شده سرشو بلند کرد، نگاه آخرشو به اون دختر نحیف دوختو روی پیشونیشو طولانی بوسید، با صدای تحلیل رفتش گفت:
_هانا... من دوباره میام باشه؟ نمیذارم اینجا تنها بمونی...
YOU ARE READING
💜I PURPLE YOU💜
Fanfiction__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...