💜part 7💜

828 74 3
                                    

روزا مثل برق و باد می گذشتن... پسرا بعد از اینکه ورژن کریسمس آخرین آهنگشونو ضبط کردن برای گذروندن تعطیلات کریسمسیشون آماده می شدن. دیسپچ ها هم مثل مور و ملخ اطراف کمپانی و حتی خوابگاه پسرا ریخته بودن تا بتونن سر در بیارن برنامشون برای کریسمس چیه. بنگ شی برای اینکه حساسیت مردم نسبت به منو می دونست ازم خواست این چند روزو از خونه خارج نشم تا دوباره انفجار خبری رخ نده... با اینکه توی روزای عادی هم مسیرم خونه به کمپانی بود و کمپانی به خونه ولی این خونه نشینی بدجوری کلافم کرده بود! تا حالا هیچ وقت کریسمسو توی کشورای دیگه ندیده بودم. دوست داشتم برم بیرونو ببینم سئول چه شکلی شده... حتی نتونسته بودم برای پسرا کادوی کریسمس بخرم! هر چند من هیچ وقت توی زندگیم کریسمسو جشن نگرفته بودم، نه من و نه خانوادم... برعکس خیلی از خانواده های ایرانی که هالوین و کریسمسو جشن می گرفتن ما اینکارو نمی کردیم. دلیلی هم نداشت که بخوایم جشن بگیریم! ولی الان شرایط فرق می کرد... زندگی کردن با پسرا خیلی متفاوت بود نسبت به زندگیم با خانوادم... حالا که توی کشور اونا و در کنار اونا بودم باید سعی می کردم خودمو با فرهنگشون آشنا کنم.
نفسمو کلافه بیرون دادمو رو به روی پنجره ی بزرگ توی هال ایستادم. خیابونای سئولو نگاه کردم‌. شلوغ تر از هر وقت دیگه ای بود! پسفردا کریسمس بودو مردم توی هول و ولای خریدن کادو و بوقلمون و تزیینات درختشون بودن... البته شاید!
توی همین افکار بودم که یهو دستی دور شکمم حلقه شد، جیغ کشیدمو با ترس از جا پریدم که همون دست محکم منو نگه داشتو گفت:
_هیش !... منم! چرا اینقدر ترسیدی؟
با اخم برگشتم سمتش، دستمو روی قلبم گذاشتمو گفتم:
_تهیونگ!... سکتم دادی. چجوری اومدی داخل؟
خندیدو پیشونیمو بوسید. کارتو جلوی صورتم تکون دادو گفت:
_دیروز از روی میز کشش رفتم.
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
_بعد اون وقت فکر نکردی اگه از خونه برم بیرون پشت در میمونم؟
با لبخند بازومو نوازش کردو گفت:
_نچ... تو که فعلا حبس خانگی هستی! پس جایی نمی رفتی.
خندم گرفته بود ولی پسش زدمو گفتم:
_خیلی بدجنسی!... خیلی حرفت بی مزه بود! با خونه نشینی من شوخی نکن.
دنبال سرم اومد، رفتم توی آشپزخونه و داشتم کتری برقی رو روشن می کردم که منو برداشتو گذاشت روی کابینت. با داد گفتم:
_کیم تهیونگ!... من اسباب بازی نیستم که هر وقت خواستی منو هر جا خواستی بذاری! کم کم دارم به این فکر می کنم کاش می تونستم تو رو بلند کنم!
خندیدو حصار دستشو پشت کمرم محکم کرد. صورتشو آورد جلو و گفت:
_همینه که هست... میخوای چیکار کنی؟
با اخم گوششو کشیدمو گفتم:
_زورگو شدی! برو با هم قد و قواره ی خودت در بیوفت!
عمیق نگاهم کردو دستمو از روی گوشش برداشتو گذاشت روی شونش، روی موهامو بوسیدو گفت:
_تقصیر من نیست... هر ثانیه که کنارتم دلم می خواد بخورمت! با اینکه روانشناس نیستم ولی فکر کنم این شرایط برای مردی که با وجود سی سال سن یدونه دوست دخترم در گذشته نداشته و هیچ کسی رو هم تا این حد دوست نداشته نرماله... تو اینطور فکر نمی کنی؟
دلم لرزید، سرخ شدمو گفتم:
_تو تا حالا دوست دختر نداشتی؟
سرشو به طرفین تکون داد، چشماشو بستو سرشو برای بوسیدنم جلو میاورد که یهو عقب کشیدو با شک پرسید:
_ببینم... مگه تو دوست پسر داشتی؟
این تغییر مود ناگهانیش باعث شد قهقهه بزنم. با بدجنسی از زیر دستش فرار کردمو رفتم توی اتاق تا یه کش بردارم موهای مزاحممو ببندم. وقتی مشغول بستن موهام بودم چشمم افتاد به تهیونگ که با اخم به در تکیه داده بودو نگام می کرد. لبامو توی دهنم کشیدم تا خندم نگیره. قیافش شبیه بچه های حسود و عنق شده بود. گفتم:
_چرا قیافت این شکلیه؟
تکیشو از دیوار کندو پشت سرم ایستاد، از توی آینه می دیدم که چجوری به پشت گردنم خیره شده. گفت:
_خوشم نمیاد وقتی از زیر دستم در میری!
برگشتم سمتش، گونشو نوازش کردمو با لبخند گفتم:
_ولی من خیلی خوشم میاد وقتی این شکلی میشی!
اخماش کمرنگ نشد، دستشو روی دستم گذاشتو گفت:
_سیا تو قبل از من دوست پسر داشتی؟
بازم جوابشو ندادم. ابروهاشو بالا انداختو پوزخند کجی زد ، توی یک آن منو از روی زمین برداشتو پرت کرد روی تخت، قبل از اینکه فرصت کنم واکنشی نشون بدم خیمه زد رومو با بدجنسی گفت:
_خانوم کوچولو خوشش میاد منو اذیت کنه آره؟... باشه! بچرخ تا بچرخیم...
دستمو تخت سینش گذاشتم، سرخ شده بودم. نفس عمیقی کشیدم تا یکم حالم جا بیاد، گفتم:
_باشه باشه... شوخی کردم ته! من تا حالا دوست پسر نداشتم.
با شیطنت خندیدو همونطور که سرش توی گردنم بودو عمیق عطرمو نفس می کشید گفت:
_خودم می دونم.
نفساش که به گردنم می خورد باعث قلقلکم می شد. گردنمو کج کردمو گفتم:
_خب پس..‌. بلند شو. داره قلقلکم میاد.
دوباره خندیدو دستاشو روی شکمو پهلوهام به حرکت در آورد. از بس خندیده بودم اشک از چشمام میومد، دست و پا میزدم که ولم کنه ولی زورم اصلا بهش نمی رسید، میون خنده و گریه گفتم:
_تهیونگ... تو رو خدا! ..‌. نفسم داره بند میاد... ول... ولم کن!
دست از کارش بر نداشت، سر شونمو که به خاطر وول خوردنم یقم از روش کنار رفته بودو عمیق بوسیدو سرشو بالا آورد، بینیشو به بینیم مالیدو دو تا دستشو دو طرف بدنم گذاشت، شروع کردم به نفس عمیق کشیدن تا حالم جا بیاد. به خاطر کمبود اکسیژن قرمز شده بودم. به خودم که اومدم صورت تهیونگو توی چند سانتی صورتم دیدم ، نگاه درخشانو پر احساسشو دوخته بود به صورتم. نگاهمون که توی هم گره خورد با پشت انگشتش گونمو نوازش کرد، گفت:
_خیلی دوستت دارم... بیشتر از هر چیز دیگه ای توی زندگیم دوستت دارم... وقتی به این فکر می کنم که مال منی و قبل از من هیچ کس دیگه ای طعم این نگاه و عطر و آغوشتو و همینطور طعم لباتو نچشیده یه حس عجیب و غریب بهم دست میده... یه جوری معتادت شدم که نمی تونم حتی یه لحظه هم ازت دور بمونم!
اشک توی چشمام جمع شد، احساسم نسبت بهش کم کم داشت منو می ترسوند!... هیچ کنترلی روی احساسات و حرکاتم نداشتم! ... همه ی تصمیمام حول محور تهیونگ می چرخید!
دستامو دور گردنش حلقه کردم، فاصله ی صورتامونو به صفر رسوندو لبای داغشو روی لبام گذاشت. عمیق و با احساس می بوسیدو انگشتای دست چپشو روی گردن و ترقوه ی استخونیم می کشید. هیچ کدوممون ماهر نبودیم ولی نمی تونستم منکر حس خوبی بشم که بهم دست می داد وقتی فهمیدم اولینش خودم بودم! حتی فکرشو هم نمی کردم که یه روزی توی شرایط الانم باشم!
حرارت بدنم دیگه از حد گذشته بود ، حس می کردم تمام سلولای بدنم خواستنشو فریاد می زنن! تا حالا این شکلی نشده بودم... وقتی نفس داغشو حین بوسه بالای لبام خالی می کرد به خودم می لرزیدم... حس می کردم که اونم حالش عوض شده.
وقتی انگشتامو لای موهاش فرو بردمو صورتشو بیشتر به صورتم چسبوندم کاملا غیر ارادی بود!
دستش پایین رفتو یکم بعد داغی دستشو روی شکمم احساس می کردم...
ناله ی آرومی از دهنم خارج شد که بین لب های تهیونگ خفه شد... چشمامو از سر لذت روی هم می فشردم که صدای زنگ در بلند شد... هر دومون ترسیده از جا پریدیمو سیخ وایسادیم. سعی کردم به چشمای سرخ و تب دار تهیونگ نگاه نکنم. حس می کردم عرق سرد روی بدنم نشسته! خیلی احساس خجالت می کردم! تهیونگ هم انگار همین حسو داشت که دستشو پشت گردنش می کشیدو سرشو پایین انداخته بود. با صدای خشدارش گفت:
_آ... من میرم توی دسشویی. تو برو درو باز کن!
بدون اینکه چیزی بگم سرمو پایین انداختمو با نهایت سرعتی که داشتم از پیشش فرار کردم. پشت در که رسیدم دستی به سر و وضعم کشیدمو بلیزمو مرتب کردم، نفس عمیقی کشیدمو درو باز کردم. دیدن شوگا پشت در برام غیر معمول بود، سریع سلام دادمو با استرس بهش نگاه کردم. نگاه عمیقشو به صورتم دوختو گفت:
_تهیونگ اینجاست؟
هول زده تند تند سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم:
_ن...نه ، چطور؟
ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_توی واحد خودش نبود، پیش جیمین و جونگ کوک هم نبود... احتمال دادم پیش تو باشه!... خب پس هیچی!
دستمو پشت گردنم کشیدمو گفتم:
_عا... آهان، نه تهیونگ اینجا نیست.
چشماشو ریز کردو سرشو تکون داد، گفت:
_من دیگه میرم... یه چیزی بخور؛ رنگ و روت پریده!
لب گزیدمو سرمو تکون دادم؛ گفتم:
_چشم...
_فعلا.
ازش خداحافظی کردمو درو بستم . به در تکیه دادمو نفسمو عمیق بیرون دادم، قلبم داشت میومد توی دهنم. تازه متوجه کاپشن مشکی رنگ تهیونگ روی دسته ی مبل شدم. با دست زدم روی پیشونیم... نفهمید نه؟
با استرس ناخنمو جویدم، تهیونگ رو به روم ظاهر شدو پرسید:
_کی بود؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختم، با دیدن موهای خیسش تعجب کردم، انگار سرشو گرفته بود زیر شیر آب، گفتم:
_شوگا... دنبالت می گشت.
موهای خیسشو که آب ازشون می‌چکید عقب دادو گفت:
_هممم..‌. من برم ببینم چیکارم داره.
کاپشنشو برداشتو داشت میرفت که گفتم:
_وایسا موهاتو خشک کن... سرما میخوری!
تند تند سرشو تکون دادو گفت:
_نه نمیخواد... الان میرم واحد خودم خشکشون می کنم.
دیگه چیزی نگفتم، تا کنار در بدرقش کردم. کفشاشو انداخت سر پاشو داشت از خونه خارج میشد که یهو برگشت و بوسه ی آرومی روی گونم نشوند. بعد بی هیچ حرفی رفت بیرونو دوید سمت آسانسور. من اما همونجا پشت در خشک شدم! دستمو بالا آوردمو روی جای بوسش گذاشتم. قلبم داشت سینمو می شکافت!... لبخند خجالت زده ای روی لبم نشست، توی دلم گفتم:
_دوستت دارم... خیلی دوستت دارم کیم تهیونگ!
******
جیمین در همون حال که چمدون بزرگشو توی صندوق می چپوند گفت:
_مطمئنی نمیخوای بیای؟... باور کن خانواده ی من خیلی خوشحال می شن ببیننت.
لبخندی به روش زدمو گفتم:
_باور کن تعارف نمی کنم . کلی کار ریخته سرم که باید انجام بدم، کتاب جدیدمم شروع کردم باید ببینم چه برنامه ای براش دارم! ... تازه یه روز بیشتر نیست، چشم که به هم بزنیم شما برگشتین.
سرشو تکون دادو همونطور که در صندوق عقبو می بست گفت:
_خیل خب... فقط سیا خواهش میکنم توی این یه روز با تهیونگ کنار بیاین، نیام ببینم باز میونتون شکراب شده!
خندیدم‌ ، چشمشون ترسیده بود! فکر می کردن منو تهیونگ با هم مشکل داریمو به خاطر اوناست که با هم کنار اومدیم.
_اینقدر نگران نباش جیمین شی... ما خوبیم، شاید حتی همو نبینیم... خودت که دیدی تهیونگ گفت اونم کلی کار داره‌
اینو گفتمو توی دلم از خدا خواستم به خاطر دروغم منو ببخشه. توی این مدت کلی دروغ سر هم کرده بودم!... پیش خودم فکر می کردم اگه یه روز اعضا از رابطه ی من و تهیونگ خبردار بشن به خاطر مخفی کاریمو ازمون دلخور میشن... ولی چاره ای نبود، چون حتی خودمونم نمی دونستیم دقیقا از هم چی میخوایم. یعنی می دونستیم ولی... شرایط هیچ کدوممون جوری نبود که بخوایم به یه رابطه ی جدی فکر کنیم! به قول تهیونگ رابطمون فقط توی دیوارای خودمون بود...
جیمین خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. روی داشبورد ماشینش بود، گفتم:
_وایسا من برات میارم‌.
گوشیو که برداشتم ناخواسته چشمم خورد به اسم شخصی که بهش زنگ میزد، با شیطنت گوشیو سمتش گرفتمو گفتم:
_رز داره زنگ میزنه!
صورتش قرمز شدو گوشیو خاموش کرد، با چشمای ریز شده مشکوک بهش نگاه کردم که گفت:
_اینجوری نگام نکن... اونجوری که فکر میکنی نیست!... برو اونطرف میخوام برم‌.
با خنده راهشو باز کردمو گفتم:
_میخوای نگی نگو ولی دروغم نگو!... بلاخره که یه روزی می فهمم!
توی ماشین نشستو همونطور که درو می بست گفت:
_کاری نداری؟
براش دست تکون دادمو گفتم:
_نه ... مواظب خودت باش جیمین شی!
ماشینو روشن کرد، لبخند مهربونی به روم زدو همونطور که دستشو برام تکون میداد گفت:
_تو هم همینطور... مواظب تهیونگ هم باش. با هم دعوا نکنین!
_دفعه ی هزارمه که اینو میگی!... چشمممم ، خدافظ.
بوق زدو از پارکینگ خارج شد. دور شدنشو نگاه کردمو پیش خودم فکر می کردم که رز کیه! داشتم از کنجکاوری می مردم!... وقتی دیدم با اینجا ایستادنم قرار نیست چیزی دستگیرم بشه رامو گرفتمو برگشتم داخل ساختمان. جیمین آخرین نفر بود... بقیه ی پسرا چند ساعت پیش راه افتاده بودن. فقط من مونده بودمو تهیونگی که کمپانی بود!
بعد از ورودم به خونه به آشپزخونه رفتم تا یه فکری برای شام بکنم، هنوز چیزی از ظهر نگذشته بود ولی چون امشب کریسمس بود میخواستم یه شام خوب درست کنم... تهیونگ معلوم نبود تا چه ساعتی توی کمپانی قرار بود کار کنه برای همین می دونستم وعده های غذاییشو یکی می کنه!
برنامه ای برای شب نداشتیم ولی حتی اگه نمیخواست بیاد خونه شامشو براش می بردم کمپانی!
با موادی که توی آشپزخونه داشتم تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم! جین چند وقت پیش دستور پخت جاپچائه که یکی از غذای مورد علاقه ی تهیونگه رو بهم یاد داده بود، فکر بدی نبود که اونو هم درست کنم!
نمیدونستم توی کره معمولا شب کریسمس چی میخورن برای همین میخواستم غذاهایی رو درست کنم که میدونستم تهیونگ دوست داره... چون معمولا از خیلی از غذاها خوشش نمیومد!
وقتی کارم تموم شدو ظرف لازانیا رو توی فر گذاشتم ساعت پنج و نیم بود!
با خستگی بدنمو کشیدمو گوشیمو برداشتم، خدا رو شکر توی شبکه های مجازی بیشتر در مورد لایو دیروز پسرا و ام وی کریسمسشون پست و خبر گذاشته بودنو به جز چند تا پست انگشت شمار چیزی در مورد من نبود. وقتی به یاد آوردم برای چی گوشیمو برداشتم لب گزیدم... میخواستم به ته زنگ بزنم ولی سرگرم فضای مجازی شده بودم!
شمارشو که گرفتم بعد از سه بوق جواب داد:
_الو؟
صداش خسته بود، گفتم:
_سلام..‌. خوبی؟
_ خوبم، تو چطوری؟ چیکار می کنی؟
پیشبند آشپزیمو از دورم باز کردمو همزمان گفتم:
_کار خاصی نمی کردم... سرگرم درست کردن شام بودم، امشب برنامت چیه؟
نفس عمیقی کشید، گفت:
_برنامه... هوم بذار ببینم، دوست دخترم شام درست کرده. میخوام شامو با دوست دخترم بخورم!
خندیدمو گفتم:
_خب دوست دخترت شامتو بیاره کمپانی؟
متقابلا خندیدو گفت:
_نه... برمیگردم خونه، سعی می کنم کارامو زود تموم کنم... ببخشید که امروزو تنها بودی، به جاش فردا پیش همیم... پسرا هم نیستن! یه فرصت عالی برای اینکه دق و دلی این همه روزی که مراعات اعضا رو میکردیم سرت در بیارم!
سرخ شدمو گفتم:
_اینقدر منحرف نباش!...
قهقهه زد و گفت:
_شوخی کردم... فقط یه چیزی، یونتان خونه ی من تنهاست، میشه بری پیشش؟
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
_از صبح یونتانو تنها گذاشتی الان بهم میگی برم پیشش؟ خب چرا نگفتی بیارمش پیش خودم؟
_اون عادت داره روزا توی خونه تنها باشه ولی امروز یادم رفت بهش غذا بدم!...
_واقعا که... خیلی بی فکری!
_... خب پس برنامه این شد... تو با شام خوشمزه ات برو خونه ی من!
_اصلا گوش میدی من چی میگم؟
_میگم سیا کارت توی گلدون کنار دره... چون همیشه یاد میره کجا گذاشتمش همراه خودم این ور و اون ور نمی برمش!
خندیدمو گفتم:
_تهیونگ؟
_ ... بله عشقم؟
اون قدر شیرین این جمله رو گفت که یادم رفت چی میخواستم بگم! دل بی جنبم اصلا طاقت شنیدن این حرفا رو نداشت!... گفت:
_سیا؟... پشت خطی؟
تند تند سرمو تکون دادم تا به خودم بیام، گفتم:
_آره آره... خب چیز... من میرم خونت، تو هم زود بیا!
صدای خندش اومدو بعد گفت:
_باشه... پس فعلا.
_فعلا.
گوشیو قطع کردمو انداختم روی میز ، همونطور که می رفتم سمت میز به این فکر میکردم که کدوم لباسمو بپوشم!
مجبور شدم چند بار با آسانسور بالا و پایین بشم تا در نهایت همه ی غذاها رو خونه ی تهیونگ! برعکس چیزی که فکر می کردم واحدش واقعا تمیز بود... فقط چند تا از لباساشو روی تخت انداخته بود که انداختمشون توی لباسشوییشو مشغول تمیز کردن رو تختیش بودم که عطر محشرش توی بینیم پیچید، خم شدمو بالشتشو برداشتمو به بینیم نزدیک کردم... از سر لذت چشمامو بستم، بوشو از هر عطر دیگه ای توی دنیا بیشتر دوست داشتم!
صدای یونتانی که روی تخت بالا و پایین می پرید باعث شد به خودم بیام. با خنده برش داشتمو نوازشش کردم، بعد از اینکه غذاشو توی ظرفش ریختم بشقابارو روی میز چیدم. وقتی همه ی کارام تموم شد ساعت نه شده بود.
رفتم توی اتاقشو خودمو توی آینه چک کردم، دستی به لباسم کشیدم. یه شلوار لی تنگ مشکی پوشیده بودم با یه بافت شل زرشکی، زیر بافتم یه دونه تاپ پوشیده بودم چون یقش از روی شونه هام می افتاد، موهای بلندمو که حالا دیگه قدشون تا نزدیک رون پاهام بودو هم ساده دورم ریخته بودم چون تهیونگ همیشه می گفت خوشش میاد وقتی موهامو باز میذارم. آرایشمم فقط یه رژ زرشکی بود. موهامو دادم پشت گوشمو نفسمو بیرون دادم، صدای در نشون از اومدنش بود، از اتاق خارج شدمو رو به روی جا کفشی دیدمش، درگیر باز کردن بند پوتیناش بود، دستامو پشت سرم توی هم قفل کردمو با لبخند گفتم:
_سلام
سرشو بلند کرد، ماسک روی صورتش بودو نمیتونستم لب هاشو ببینم ولی چشماش خندون بود، گفت:
_سلام ، خوبی؟
سرمو تکون دادم، کفشاشو توی جا کفشی گذاشتو دمپاییای روفرشیشو پوشید. جلو اومدو منو توی بغلش کشید، همزمان که ماسکشو از صورتش بر میداشت روی موهامو بوسیدو گفت:
_خسته نباشی!
گونشو نوازش کردمو گفتم:
_من اینو باید بگم نه تو!... کارات تموم شد؟
_یکمش موند ولی دیگه تعطیلش کردم.
سرمو تکون دادم، یونتان یهو از ناکجا آباد پیداش شدو شروع کرد از پای تهیونگ آویزون شدن، تهیونگ با خنده برش داشتو نوازشش کرد، گفت:
_هی... چطوری پسر؟ ببینم دوست دختر منو که اذیت نکردی ها!؟
هنوزم هر وقت که منو دوست دخترش خطاب می کرد دلم غنچ می رفت. لبخند خجالت زده ای روی لبم نشستو گفتم:
_گرسنت نیست؟
خندیدو گفت:
_با این بویی که تو راه انداختی مگه میشه گرسنه نبود؟
_خب پس دست و صورتتو بشور، من میرم شامو بکشم.
ازش جدا شدمو لازانیا رو گذاشتم توی ماکروفر تا گرم بشه، جاپچائه ها رو هم توی دو تا کاسه ریختمو گذاشتم سر میز، نوشابه و یه نوشیدنی الکل دار برای تهیونگ رو سر جاشون قرار دادمو بعد از اینکه صدای آلارم ماکرو بلند شد با دستگیره برش داشتم، تهیونگ با لبخند پشت صندلیش نشستو گفت:
_واقعا نیازی نبود این همه زحمت بکشی!
رو به روش نشستمو گفتم:
_کاری نکردم... تازه این اولین کریسمسیه که با همیم! نمیخواستم سرسری بگیرمش!
دستمو توی دستش گرفتو گفت:
_این بهترین کریسمس عمرمه!
با خجالت سرمو پایین انداختم. همونطور که مشغول خوردن بودیم پرسید:
_ببینم تو از کجا می دونستی این غذای مورد علاقه ی منه!؟
خندیدمو گفتم:
_فکر کنم فراموش کردی آرمیا اطلاعات مربوط به شما رو از خودتونم بهتر بلدن!
ابروهاشو بالا انداختو با خنده سرشو تکون داد.
شاممونو تقریبا توی سکوت خوردیم، وقتی دیدم تهیونگ تمام غذاشو خوردو از لازانیا هم فقط یکم موند خیلی خوشحال شدم... هر چند بین غذا دائما تعریف میکردو می گفت غذا خوشمزه شده ولی اینکه غذاشو کامل خورده بود بهم ثابت میکرد خوشش اومده.
داشتم ظرفا رو از سر میز جمع می کردم که جلومو گرفتو گفت:
_بذار باشه بعدا خودم جمع میکنم.
_نمیخواد کاری نداره... یه لحظه جمع کردن اینا طول می کشه‌‌
نچ نچی کردو مثل هر باری که مخالف خواستش عمل میکردم به زور متوسل شد، با یه حرکت منو از زمین جدا کردو برد توی هال، جواب اعتراضای منو فقط با خنده هاش می داد. نزدیک ترین مبلو پیدا کردو نشست روشو منو نشوند توی کوشش. همون طور که با یه دستش کمرمو نوازش میکرد روی موهامو می بوسید. یکم بعد یونتان هم به جمعمون اضافه شد، تهیونگ گفت:
_این ساختمون هیچ وقت اینقدر ساکت نبوده!
با لبخند خیره شدم توی چشماشو گفتم:
_دلت برای پسرا تنگ شده نه؟
عمیق نگاهم کردو گفت:
_ما یه خانواده ایم... واقعا دلم نمی خواد هیچ وقت از هم جدا بشیم.
دستمو روی رگای بیرون زده ی مچ و ساعدش کشیدمو گفتم:
_جدا نمی شین... من مطمئنم.
نفس عمیقی توی موهام کشیدو گفت:
_بعضی وقتا به این فکر می کنم که من چقدر از اونایی که توی لندن برامون دردسر درست کردن ممنونم!... اینکه الان تورو بین دستام دارم مدیون اون روزای سخته!
گردنشو بوسیدمو گفتم:
_همیشه همینه ... خیلی وقتا بدترین اتفاقای زندگیمون زمینه ساز بهتریناشن. تلخی اون روزا به شیرینی این روزامون می ارزید... یدونه پاشنه کفش که سهله من حاضر بودم گلوله بارون بشم!
خندیدو گفت:
_هی... با این قضیه شوخی نکن، من واقعا خیلی ترسیده بودم! وقتی توی اون حال با اون لباسا و زخم عمیق روی پیشونیت دیدمت، خیلی از خودم متنفر شدم.
سرمو از سینش جدا کردمو با کنجکاوی توی چشماش نگاه کردم، پرسیدم:
_میگم... تو از کِی فهمیدی به من حسایی داری‌.
لبخند زدو گفت:
_توی همایش سلامت روان!
تعجبمو که دید خندیدو گفت:
_باور کن جدی میگم! ... البته اون موقع فقط ازت خوشم میومد
با شیطنت ابروهامو به هم نزدیک کردمو گفتم:
_الان چی؟
لبشو با زبون تر کردو بعد از یه مکث طولانی گفت:
_کادوی کریسمستو می خوام الان بهت بدم.
_کادوی کریسمس... تهیونگ نیازی نبود. خودت که می دونی من نمی تونستم از خونه برم بیرونو برات کادو بخرم، برای چی یه چیزی گرفتی؟
پیشونیشو به پیشونیم چسبوندو گفت:
_تو همین الانم بهترین هدیه ی زندگیمو بهم دادی... سیا تو بهترین هدیه ی زندگی منی! هیچی برام با ارزش تر از حضورت در کنارم نیست!
اشک توی چشمام جمع شدو لبخند عمیقی روی صورتم نشست. پیشونیشو بوسیدمو گفتم:
_اینو من باید بگم نه تو... اون بیرون پر از دختراییه که برای اینکه کنار تو باشن خیلی از من لایق ترن. من خیلی خوش شانسم که تو رو دارم.
پشت دستمو نوازش کردو گفت:
_این حرفو نزن... قرار شد توی دیوارای خودمون بمونیم، در ضمن به چشم من تو زیبا ترین، بهترین و کامل ترین دختر دنیایی! من اینو فقط از طرف کیم تهیونگ نمی گم... تو حتی برای وی بی تی اس هم انتخاب فوق العاده ای هستی!
چشمامو بستم، خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت. یک ثانیه از این خوشبختی رو حاضر نبودم با هیچ چیزی عوض کنم... لحظه به لحظه ی این روزا برام مثل رویایی بودن که میخواستم تا میتونم ازشون استفاده کنم، توی هوای تهیونگ نفس بکشم، به صداش گوش کنم، عطرشو استشمام کنمو خودمو توی آغوش امنش رها کنم... اگه می شد زندگیمو توی یه لحظه استپ کنم اون یه لحظه برام وقتی بود که توی آغوش ته بودم!
از توی جیب شلوارش چیزی رو بیرون کشید، یه جعبه ی مخملی قرمز رنگ بود، جعبه رو مقابلم گرفتو گفت:
_کریسمست مبارک عشقم...
لبمو به دندون گرفتمو خیره شدم توی چشماش، وقتی در جعبه رو باز کردم دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم، زنجیر ظریف نقره ای رنگو بین انگشتام گرفتمو نوشته ی روشو لمس کردم، زمزمه کردم:
_... hanteah
سرشو تکون دادو دستشو بالا آورد، آستین پلیورشو کنار زدو دستبند دقیقا هم شکل دستبندی که برام گرفته بودو نشونم داد، دستمو جلوی دهنم گرفتمو گفتم:
_خدای من ... تهیونگ! اینا واقعا قشنگن... عاشقشونم.
لبخند زدو لاله ی گوشمو بوسید، توی گوشم زمزمه کرد:
_منم عاشقت تو ام... هانا.
به شدت توی آغوشش فرو رفتمو دستامو دورش پیچیدم، هق هقم فضا رو پر کرده بود، گفتم:
_باورم نمیشه... عاشقتم تهیونگ... خیلی خیلی عاشقتم! این بهترین کادوی زندگیمه... خیلی ممنونم
خندیدو گفت:
_خیل خب دختر... چرا گریه می کنی؟
میون گریه خندیدمو گفتم:
_از خوشحالیه... من فقط... خیلی خیلی خوشحالم!
حصار دستشو دورم محکم تر کرد و گفت:
_منم خیلی خوشحالم... هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودم!
چند لحظه توی همون حالت موندیم، گفت:
_بذار برات ببندمش.
سرمو تکون دادمو کمی فاصله گرفتم، دستبندو ازم گرفتو دور مچم بست، وقتی دستبندامون به هم نزدیک شدن به هم چسبیدن، با ذوق پرسیدم:
_آهن ربایی ان؟
_آره
_فوق العاده ان... چجوری این ایده به ذهنت رسید؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_دیگه نمیخوام رابطمونو پنهون کنم... بیا به پسرا بگیم که با همیم.
خیره شدم توی چشماش، گفتم:
_... تو مطمئنی؟
سرشو تکون دادو گفت:
_خیلی در موردش فکر کردم هانا... اول کمپانی و اعضا رو در جریان میذاریم... یکم بعد هم رسما اعلامش می کنیم.
خودمو بالا کشیدمو گونشو بوسیدم، توی همون فاصله گفتم:
_تو... اسم واقعی منو چجوری فهمیدی؟
خندیدو گفت:
_کار زیاد سختی نبود!
سرمو تکون دادمو خیره شدم به دستامون؛ گفتم:
_ همیشه اکسسوریای کاپلی رو دوست داشتم ولی این از همه ی اونایی که دیدم قشنگ تره... هیچ وقت درش نمیارم!
تهیونگ چونمو توی دستش گرفتو گفت:
_اجازه هم نداری که درش بیاری!... تو دیگه مال منی هانا!





💜I PURPLE YOU💜Where stories live. Discover now