_تهیونگ!
ته با شنیدن صدای عشقش سرشو بلند کرد، اون مردک عوضی چطور تونسته بود بگه همسرش یه هرزست که ازش سواستفاده کرده؟ کدوم آدم سو استفاده گری توی دنیا سه ماه بارداریشو مخفی می کنه فقط به خاطر محافظت از هدفش؟ این دختر چطور می تونست سو استفاده گر باشه وقتی حتی به تهیونگ بیشتر از خودش اهمیت میده؟
بدون هیچ حرفی هانا رو توی آغوش کشید، ضربان قلباشون که یکی شد ته ایمان پیدا کرد مشتی که توی صورت اون منیجر احمق کوبیده و بعد با هم درگیر شدن یکی از بهترین تصمیمای زندگیش بوده!
اما هانا قلبش مثل گنجشک می زد، خودشو از آغوش ته بیرون کشید، دستاشو دور صورت شوهرش گذاشتو خیره شد به اون کبودی، گفت:
_این چه قیافه ایه ته ؟ داری منو می ترسونی!
_چیزی نیست... رفتم توی در!
دختر ابروهاشو به هم نزدیک کردو گفت:
_روی پیشونی من نوشته احمق؟ با کی دعوا کردی ؟
ته سعی کرد لبخند بزنه، به شوخی گفت:
_هوم بذار ببینم... نه ننوشته احمق ولی نوشته عشق تهیونگ...
هانا حواست با قهر رو برگردونه که دستشو گرفت، گفت:
_بیخیال ... یه دعوای کوچولو با یکی از منیجرا داشتمو الان خیلی احساس سبکی میکنم... چیز خاصی نبوده!
چیزی در مورد جلسه و صحبتای توهین آمیز منیجر نگفت، حتی از سکوت روی اعصاب بنگ شی هیوک هم حرفی نزد. نگفت حس می کنه برای کمپانی فقط یه ماشین پول سازیه و بهش اهمیتی نمی دن... نگفتو تازه داشت می فهمید نگفتن چقدر درد داره، چجوری دختر رو به روش اینقدر راحت همه چیزو توی خودش میریختو لبخندشو حفظ میکرد؟ هانای تهیونگ... اون قوی ترین انسان روی زمین بود!
وانیا سرفه ی مصلحتی زدو گفت:
_ببخشید که دخالت می کنم... تهیونگ شی؟ چی شده!؟
ته تازه متوجه یونا شد ، لبخند زدو گفت:
_اوه سلام... چیزی نشده یونا شی، نگران نباشین.
وانیا لبخند کمرنگی زدو رو به جفتشون گفت:
_خب من دیگه برم... بعدا باز بهت سر میزنم هانا.
هانا لبخند زدو وانیا رو بدرقه کرد، وقتی برگشت داخل غرغر کردو گفت:
_نگران کردن من شده عادتت ته! بیا یکم یخ بذارم روی صورتت...تهیونگ حالا روی مبل نشسته بودو هانا با دقت مشغول رسیدگی به کبودی روی صورت شوهرش بود، وقتی نگاهشو به صورت هانا می دوخت دلش میخواست زمان متوقف بشه... حالا که کم کم مردم داشتن می فهمیدن هانا حامله ست از عکس العملاشون وحشت داشت! این دختر همه ی زندگیش بود، حتی نمیخواست یک لحظه هم ناراحت ببینتش...
این افکار که توی سرش چرخیدن تاب نیاوردو هانا رو روی پاهاش نشوند، وقتی دختر خواست تکون بخوره روی ترقوه اشو بوسیدو زمزمه وار گفت:
_هانایی... یکم همینجوری بمونیم؟ الان به آرامش تو و نی نی نیاز دارم!
هانا لبخند تلخی زدو سر ته رو به سینه اش فشرد، انگشتاشو بین موهای شوهرش حرکت دادو همونطور که سرشو می بوسید گفت:
_همه چیز درست میشه عشقم... فقط باید صبر کنی!
ته لبخند زد، دقیقا برای همین بود که این دخترو نیاز داشت تا زنده بمونه، چجوری کلماتی که از دهنش بیرون میومدن جادوش می کردن؟ این نیروی ماورایی رو از کجا آورده بود؟
دستاشو بیشتر دور هانا حلقه کرد، هیچ کدومشون نمی دونستن که این آغوش شاید یکی از آخرین لحظات خوششون در آینده ی نزدیک باشه!
************
یه وقتایی پا میذاری توی مسیری که می دونی تهش فقط آسیب دیدن خودته... میدونی و اطمینان داری که قرار نیست درست پیش بره ولی... این ولیِ لعنتیِ کور کننده می کشونتت توی مسیری که میدونی تهش قراره نابود بشی! ... داستان منو تو هم همینجوری بود مگه نه؟ میدونستیم سخته و نه صبر کن بهتر بگم ... خیلی سخته! همیشه برام سوال بود چرا وقتی می دونستیم توی این مسیر پا گذاشتیم؟ عشق همینه دیگه نه؟ عشق آدمو کور میکنه... تو هم منو کور کردی تهیونگ! ندیدم وقتی خیره شدم توی چشماتو دارم از لمس آغوشت لذت میبرم دوتایی داریم به سمت اعماق جهنم سقوط می کنیم... احمقانه ست اگه بگم لحظاتی که داشتیم سقوط میکردیم قشنگ ترین لحظات عمرم بودن؟ من بهترین لحظات زندگیمو در کنارت گذروندم کیم تهیونگ... بهترین لحظات زندگیم که در واقع بدترینشون بودن!
YOU ARE READING
💜I PURPLE YOU💜
Fanfiction__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...