هانا صورتشو بالا آوردو به تهیونگی که اونو بین حصار دستاش گرفته بودو آروم می رقصید نگاه کرد، ته با لبخند پیشونی هانا رو بوسیدو گفت:
_خسته شدی نه؟
هانا به امروز فکر کرد، از صبح با لباس عروس سنگینش کلی جا به جا شده بودو عکس گرفته بود ، کلی استرس کشیده بود وقتی با جمعیت آرمیای جلوی کمپانی مواجه شدو پلاکاردای پیوندتان مبارکو دست مردمی که توی خیابونای سئول پشت نرده هایی که برای امنیت هانا و تهیونگ گذاشته بودن ایستاده بودن دیده بود، هنوزم باورش نمی شد که اینا واقعی باشن... حالا دیگه ازدواج کرده بود؟... اونم با کی؟ کیم تهیونگ؟
هانا متقابلا لبخند زدو گفت:
_نه... امروز بهترین روز عمرمه... حتی باورم نمیشه که واقعیه!
با انگشتش روی کراوات تهیونگ کشیدو گفت:
_تو جذاب ترین داماد دنیایی... چی شد که سهم من شدی؟
تهیونگ نگاهشو روی هانا چرخوند، یک ساعتی می شد که هانا اون لباس کلاسیکو پوشیده رو با یه لباس راحت تر عوض کرده بود... حالا که فقط جمع خانوادگیو دوستانه ی خودشون بود میتونست تور گیپورشو که موهاشو پوشونده بود با اون لباس سنگین خفه کننده رو عوض کنه! ته با خودش گفت که چقدر این دختر با این لباس جدید ساده اش و تاج گل سرخش مثل فرشته ها شده... از چشم اون هانا زیبا ترین دختر روی زمین بود! موهای آزادو حالت دار شده ی هانا رو نوازش کردو گفت:
_اینو من باید بگم... نمیدونم تو پاداش کدوم کار خوب منی! من با وجود تو خوشبخت ترین مرد دنیام هانا!
نگاه دختر روی حلقه ی دست چپ ته نشست، میتونست برای این برق نقره ای توی دست مردی که حالا همسرش شده بود جون بده! حالا ته متعلق به اون بود...
اطرافشو نگاه کردو وقتی چشمش دوباره به خانواده اش افتاد لبخند زد، گفت:
_سورپرایزت خیلی قشنگ بود.
تهیونگ با لبخند رد نگاه هانا رو دنبال کردو گفت:
_می شد خانوادت نباشن؟
_تو بهترینی تهیونگ... کِی باهاشون حرف زدی؟
گونه های تهیونگ رنگ گرفت، گفت:
_همچین آسونم نبود... با داداشت اول حرف زدم ، اون نقش مترجمو داشت وقتی با مامانت حرف زدم... باباتم که خودشون بهتر از من انگلیسی حرف میزنن! واقعا استرس داشتمو خجالت کشیدم، ولی وقتی عکس العملتو دیدم فهمیدم ارزششو داشته!
هانا هر چی عشق داشت توی نگاهش ریختو گفت:
_تو بهترین همسر دنیایی!... من واقعا خیلی خوشحال شدم، وقتی با مامانو بابا در میون گذاشتم که داریم ازدواج میکنیم گفتن دوست دارن کنارمون باشن ولی نمیتونن... نگو تو قبلش باهاشون حرف زدی!
_آره... یه عالمه تعهد دادم به بابات!
هانا خندید، از حساسیت باباش خبر داشت، بهشون حق نمیداد تهیونگو به خاطر شغلش یا اینکه موهاشو رنگ میکنه و گوشاش سوراخه و میکاپ میشه قضاوت کننو بگن که مرد نیست... ولی درکشونم می کرد، توی دوره ی اونا تعریف مرد بودن به سبیل کلفت بودنو داشتن شغلی مثل تجارت بود! و هانا خوش شانس بود که خانوادش به تصمیمش احترام میذاشتنو تهیونگ رو قبول کرده بودن!
گفت:
_چه تعهدایی دادی حالا؟
تهیونگ با شست گونه ی همسرشو نوازش کردو گفت:
_مواظبت باشم، ناراحتت نکنم، تحت هر شرایطی بهت گوش کنم، تنهات نذارم، مهم نیست چقدر خسته باشم باید بهت اهمیت بدم... باباتون گفتن شما خیلی روحیه ی حساسی داری پس باید حسابی حواسمو جمع کنم... وگرنه سرمو میبره و میذاره روی سینم!
حالا هانا سرشو به سینه ی ته چسبوندو از ته دل خندید، گفت:
_خدای من... فکر نمی کردم بابا اینقدر جدی بشه !
تهیونگ حصار آغوششو تنگ تر کردو توی گوش هانا گفت:
_آره بخند... این من بودم که جلوی پدر زنم وقتی فهمید من سه ماهه زنم بارداره و خودم قبل از این خبر نداشتم دارم پدر میشم، خجالت کشیدم ... بابات یه جوری نگام کرد که حس کردم اگه دیدارمون مجازی نبود حتما یه مشت خوشگل توی صورتم میزد!
هانا دست از خندیدن کشیدو گفت:
_همه چیز حالا درست شده... فکر می کردم خیلی بیشتر از اینا سخت باشه!
_کوچولومون خیلی خوش قدمه! میدونی چقدر اتفاق خوب افتاده؟
هانا لبخند زدو گفت:
_به جز به هم رسیدنمون؟
تهیونگ هانا رو چرخوندو گفت:
_همسر بی خبر منو باش! ... خب باید بگم جیمین با میکاپ آرتیستش قرار میذاره، اون دختری که اون طرف سالنه و لباس آبی پوشیده!
هانا با تعجبو کنجکاوی اطرافو کاوید تا به دخترک کیوتو خوشگلی رسید که با لبخند مشغول گپ زدن با چند نفر بود، تهیونگ ادامه داد:
_کوکو وانیا هم... یه جورایی الان دوست دختر دوست پسرن!
_دروغ میگی!
پسر خندیدو گفت:
_از دهن جیمین در رفت... خودت که میدونی جیمین نمیتونه رازی رو نگه داره!
هانا خندیدو گفت:
_چرا وانیا بهم چیزی نگفت؟
_خودشون تکلیفشون با خودشون مشخص نیست! عاشق همن ولی دیوونه ان!
_مهم اینه که کنار هم حالشون خوبه... خوشحالم که می بینم پسرا برای آیندشون یه فکرایی دارن.
آهنگ تموم شد، ته دست هانا رو گرفتو سمت صندلیا کشید. گفت:
_فعلا که من از همشون زرنگ ترم!
هانا چیزی نگفت، وقتی روی صندلی نشست تازه تونست یکم به خودش استراحت بده... امروز براش خیلی سنگین بود، هانایی که دائما این ور و اون ور می رفتو یه لحظه هم نمی نشست با وجود بچه خیلی زود خسته می شد، استراحت مطلقی هم که دکتر بهش داده بود کلا از هر گونه فعالیتی منعش می کرد...
همون موقع وانیا بهشون نزدیک شد، هانا وقتی اون دخترو توی لباس مشکی رنگش دید با خودش گفت این دختر واقعا یه الهه ست!
صداشو شنید که گفت:
_یه فیلم سورپرایزی داریم!
تهیونگ با تعجب گفت:
_چی؟ قضیه چیه؟
یونا خندیدو گفت:
_یکی از کادوهای آرمیاست!
دوباره ته دل هانا گرم شد، واکنش آرمیا بهتر از چیزی بود که تصور می کرد... حالا هشتگ هانته صدر ترندای همه ی صفحه های مجازی بود!
یکم بعد یه صفحه ی سفید گنده وسط سالن حاضر شده بود، وقتی صدای موسیقی اومد نگاه همه برگشت سمت صفحه... هانا بود که از ون مشکی رنگ پیاده شد... با همون لباس سبز رنگ، روز همایش سلامت روان! بعد تصویر عوض شدو تهیونگو هانا بودن که همراه بقیه ی پسرا وارد کمپانی می شدن، ... تمام لحظه های کنار هم ظاهر شدنشون به ترتیب پخش شدن، حتی اونایی که تهیونگو هانا حتی توی رابطه هم نبودن! بعد تیکه ای از فیلم خواستگاری پخش شد، همون صحنه ای که ته هانا رو توی هوا می چرخوندو جفتشون می خندیدن، صحنه ی بعدی صحبتای تهیونگ بود توی لایو:
_می شناسیدش، هانای من همون سیا ست... هنوزم باورم نمی شه که یه سوتفاهمو شایعه ما رو به اینجا رسوند!
صحنه ی آخر... تهیونگو هانا بودن با لباسای عروسی، توی سالن عروسی صبح، در حالی که دست همدیگه حلقه مینداختن... و یه لبخند عمیق، عاشقانه و مهربون... با چشمایی که برق اشک داشتن، هانا و تهیونگ این صحنه ها رو ندیده بودن! عروس احساساتی شدو دستشو جلوی دهنش گذاشت، قطره اشکی روی صورتش نشستو لب زد:
_خدای من! این ... این بهترین هدیه بود!
تهیونگ هم بغض داشت، هانا رو توی بغلش کشیدو گفت:
_حالا تو هم عضوی از این خانواده ای... خانواده ی بی تی اسو آرمی!
دختر با ناباوری سر تکون دادو خودشو بیشتر توی آغوش همسرش جا کرد، صدای دست زدن مهمونایی که تعدادشون از بیست نفر بیشتر نمی شد بلند شد...
هانا به پسرا نگاه کرد، نگاه با محبت اونا هم روی عروس و داماد بود... هموشون توی اون کت و شلوارا نفسگیر شده بودن، هانا خوشبخت بود... خیلی خوشبخت بود که اونا رو توی زندگیش داشت، خیلی قبل تر از همه ی اینا این پسرا امیدو همه ی زندگیش بودن... روزایی که دلش خوش بود به نگاه کردن عکساشون توی اتاق خوابش، روزایی که با ذوق هودی طرح بی تی اسشو می پوشیدو کلاسای کنکورشو شرکت می کرد، وقتی به حرفای امید بخش پسرا فکر می کردو حاضر نمی شد جا بزنه... همون روزا هم این پسرا خانوادش بودن، حالا اما همسر یکی از اونا شده بودو مادر بچش! زندگی حالا بهشون لبخند زده بود... یه لبخند خیلی عمیق...
YOU ARE READING
💜I PURPLE YOU💜
Fanfiction__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...