💜part 25💜

883 75 7
                                    

گاهی وقتا به این فکر میکنم که تو برای من اون میوه ی ممنوعه ای بودی که باعث شد آدم از بهشت به زمین بیوفته!
دوست داشتنت برام خطرناک بودو عاشقت شدن خطرناک تر... نمیدونم چجوری به اینجا رسیدیم ولی میدونی چیه؟
تفاوت من با آدم توی اینه که من هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشدم... حتی اگه خسته و زخمی بشم... حتی اگه زمین بخورم ازت دست نمیکشم ، تو ممنوعه ترین ممنوعه ی جهان بودی برامو حالا که دارمت این سختیا رو به جون می خرم... یادته بهم گفتی پایان خوش وجود نداره؟ حق با توعه... عمر آدما تموم میشه، یه جایی یکیشون اون یکی رو تنها میذاره و کسی که باقی مونده مجبوره با درد نبودن عشقش کنار بیاد... ته همه ی قصه ها تلخه، داستانای پایان خوشم همینن... فقط نویسنده از یه جایی به بعد از نوشتن دست می کشه، اون پارت پایانی تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند... دقیقا همون پارت یه دروغ بزرگه، تا ابدی وجود نداره، ببینم تو به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داری؟ من دارم... میخوام آرزو کنم توی زندگی بعدیم بازم عاشق تو بشم... احمقانه است میدونم، من خیلی زجر کشیدم ولی حاضر نیستم یک لحظه زجر کشیدن به خاطر تو رو با یک عمر زندگی با آرامشی که تو توش نباشی عوض کنم... تو اون سیب ممنوعه ای ، اون ماده ی مخدری هستی که می دونم خوب نیست ولی نمیتونم سمتش نرم...
وقتی پایان هیچ قصه ای خوش نیست من ترجیح میدم قصه ای رو انتخاب کنم که تو توش کنارم باشی... حتی اگه قراره به قیمت جونم تموم بشه!

_همیشه فکر می کردم مادر kim baek hyeon یه دختر منحصر یه فرد قرارع باشه... ببینم شما ادیتای خفتی که از تهیونگ با آیدولا میزننو دیدین؟ خیلی خفن می شد اگه ته با یکی از اونا می رفت توی رابطه!
_اگه یه روز به عمرم مونده باشه این هانای عوضی رو می کشمو بعد می میرم... تهیونگ همیشه صدر نشین همه جا بوده، حالا که ازدواج کرده کلی پسرفت کرده... همه ی اینا تقصیر اون دختره ست...

وانیا آیپدو از دست هانا کشید، گفت:
_تو یه مازوخیسم لعنتی هستی... مگه خودآزاری داری که هی میشینی پای این شرو ورایی که یه مشت احمق حسود می نویسن؟
هانا سکوت کرد، فکرش درگیر کامنت آخر بود، تهیونگ بعد از ازدواجش کلی پس رفت کرده... مردم دیگه دوسش نداشتن؟ به خاطر هانا؟؟ چی شد که یهو نظرشون برگشت؟ اصلا عادلانه نبود... یعنی اگه هانا حامله نبود مشکلی با این قضیه نداشتن؟
وانیا سکوت هانا رو که دید نفسشو کلافه بیرون دادو توی آغوش کشیدش گفت:
_اینقدر این فکرای مزخرفو توی سرت نچرخون هانا... به خدا این فندق گناه داره... توی این مدت اصلا به خودتو اون اهمیت ندادی! اگه فندق من چشماش لوچ بشه یا مریض به دنیا بیاد تقصیر توعه!
هانا با اعتراض خودشو از بغل وانیا بیرون کشیدو گفت:
_یه خدا نکنه بگو!
_اگه بخواین به همین وضع ادامه بدین این اتفاق میوفته !
هانا سکوت کردو سرشو پایین انداخت، دو روز شده بود که خونه ی وانیا مونده بود... دلش برای تهیونگ تنگ شده بودو از طرفی هم بدون دریافت هیچ تماس یا پیامی از طرفش دائم به این فکر میکرد که شاید حرفایی که اون شب بهش زده بود حقیقت داره... به این فکر میکرد که یعنی تهیونگ واقعا از ازدواجشون پشیمونه؟ یعنی دیگه دوسش نداره؟
به اینا فکر می کردو نمی دونست که تهیونگ چقدر به خاطر حرفا و رفتار اون شبش عصبانیو متاسفه... از خودش بدش میومد که ناخواسته نزدیک بود به پسرشون یا هانا آسیبی برسونه... از خودش متنفر بودو با خودش فکر می کرد بهترین کار اینه که بذاره همسرش چند روز دور ازش بمونه... نمیخواست دوباره وقتی مست به خونه برگرده به هانا و بچشون آسیب بزنه... تهیونگ جنگیدنو بلد نبود، سالای خیلی زیادی هر چی که می خواستو دم دستش فراهم میدیدو حالا واقعا نیاز به کمک داشت... با وجود شرایط روحی و جسمی هانا تنها کسی که برای این رابطه می جنگید بریده بودو حالا جفتشون حس سربازایی رو داشتن که بدون مهماتو اسلحه توی یه کانال حبس شدنو از هر طرف گلوله و خمپاره به سمتشون میاد!

💜I PURPLE YOU💜Where stories live. Discover now