با چشمای پر به تصویر بی روح خودم توی آینه نگاه کردم، از زیر تیشرت گشادم چشمم به گردن و ترقوه ام افتاد، لبخند تلخی زدمو دستمو روی گردیای قرمز رنگ کوچیک گذاشتم، خاطرات دیشب جلوی چشمم میومدنو دلتنگ ترم می کردن، تمام شب فقط منو بوسیدو نگاهم کرد، می گفت میخواد هر وقت که دلش تنگ شد چشماشو ببنده و منو تصور کنه... آخرشم نتونسته بودم خودمو کنترل کنمو اشکم در اومده بود... سخت بود ، خیلی سخت... با وجود شرایطم بیشتر از قبل بهش نیاز داشتمو در عین حال نمی تونستم خودخواهانه آیندشو خراب کنم! همون روز اول می دونستم شروع همچین رابطه ای صبوی میخوادو گذشت... من می تونستم به خاطر تهیونگ حتی ازش بگذرم! میدونستم بدون اون زنده نمی مونم ولی این کارو براش می کردم... اون همه چیز من بود، زندگیم ، مردم، دوست پسرم و جدیدا... پدر بچم!
نتونستم باهاش برم فرودگاه، نتونستم تا لحظه ی آخر کنارش باشمو بدرقه اش کنم... نمی شد، به خاطر آرمیاو دیسپچ... نمی شد که مثل یه زوج عادی باشیم، برای همینم از آینده وحشت داشتم... یاد خداحافظیمون افتادم، تا لحظه ی آخر از گردنش آویزون شده بودمو عطرشو نفس کشیده بودم، جنین کوچولوم تنها چیزی که دوست داشت عطر پدرش بود، هر کاری که می خواستم انجام بدم حتما باید عطر اونو استفاده می کردم تا حالم به هم نخوره... برای همین نذاشته بودم ادکلنشو با خودش ببره و اون این کارمو گذاشت به حساب دلتنگیمو چیزی نپرسید. از دست خودم حرصم گرفت که دقیقه های آخر درست نگاهش نکردم... از دل واموندم می ترسیدم! می ترسیدم با نگاه کردن بهش دلم بره ،بزنم زیر همه چیزو بگم نرو چون نمیتونم دوریتو تحمل کنم!
آهمو با صدا بیرون دادمو چشمامو بستم، هنوز نصف روزم نشده بود که رفته بود...
ویورسمو باز کردمو اولین چیزی که دیدم عکسایی بود که آرمیا ازش توی فرودگاه گرفته بودن، مطمئن شدم که تصمیم درستی گرفتم همراهش نرفتم... تازه جو آروم شده بودو می تونستم یکم آزاد باشم، نمی خواستم باز اون جو مزخرفو تحمل کنم...
صدای زنگ در که اومد تیشرتمو مرتب کردمو از اتاق خارج شدم، درو که باز کردم جیمین و جونگ کوک و وانیا جلوم ظاهر شدن، با تعجب بهشون سلام کردمو دعوتشون کردم داخل، اومدن داخلو جیمین گفت:
_برو بپوش میخوایم بریم چکاپ.
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
_چکاپ؟... چکاپ برای چی؟
جونگ کوک با اخم لباشو غنچه کردو گفت:
_به خاطر بچه!... باورم نمیشه بهم نگفتی دارم عمو می شم!
با اخم جیمینو نگاه کردم که گفت:
_چیه؟... از دهنم در رفت... ولی جونگ کوک قول داده به کسی نگه، خیالت راحت!
جونگ کوک خرگوشی خندیدو گفت:
_آره نمیگم... البته همین الانش همه میدونن، جین هیونگ می دونستو به هوبی هیونگ و شوگا هیونگ گفته بود، بعد خواستم به رپ مان هیونگ بگم که اونم گفت جیمین بهش گفته! فقط تهیونگه که خبر نداره!
دستمو روی پیشونیم کوبیدم، با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
_عالی تر از این نمیشه... تهیونگ می فهمه! من مطمئنم.
جیمین زد پشت گردن جونگ کوکو گفت:
_آخه احمق مگه من بهت نگفتم به کسی نگو؟
کوکی با غرغر گردنشو مالیدو گفت:
_من که نگفتم! خودت به جین هیونگ و نامجون هیونگ گفتی! بقیه هم از اون دوتا شنیدن.
جیمین لب گزیدو گفت:
_اگه من نمی گفتم تو می گفتی بهشون!
وانیا خندیدو گفت:
_خب حالا کاریه که شده... خودتونو ناراحت نکنین، فقط تهیونگ شی نباید بفهمه.
پوف کلافه ای کشیدم که جیمین گفت:
_تو که هنوز اینجایی! برو بپوش دیگه... میخوایم بریم دکتر.
_آخه دکتر برای چی؟
جونگ کوک گفت:
_شوخیت گرفته؟ باید یه دکتر زنان ببینتت، هر ماه باید بری چکاپ... هم به خاطر سلامتی خودت هم بچه.
خواستم مخالفت کنم که وانیا دستمو کشیدو بردتم توی اتاق، میدونستم لجبازی کردن با اینا فایده ای نداره پس بی حوصله تاپ و شلوار مشکیمو با کت چهارخونه ی خاکستریم پوشیدم، کلاهمو سرمو کردمو بعد از اینکه ماسکمو روی صورتم گذاشتم از اتاق خارج شدم ، وانیا هم پشت سرم اومد... جیمین و جونگ کوک وقتی دیدن ما اومدیم پا شدن که بریم، توی راه تازه به این فکر کردم که قراره دکتر چی بهم بگه! اینقدر توی این مدت درگیر مخفی کردن بچه ام بودم که فکر نمی کردم الان توی وضعیت خوبی هست یا نه!... واقعا مادر مزخرفی بودم!
همونطور که با انگشتام ور می رفتم با نگرانی پرسیدم:
_یعنی ممکنه بچم چیزیش باشه؟
وانیا زانومو نوازش کردو گفت:
_نه عزیزم... چرا با فکر کردن به این چیزا به خودت استرس میدی؟ یه چکاپ ساده ست.
سرمو تکون دادمو با استرس به خیابونای شلوغ و پر رفت و آمد سئول خیره شدم، اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا متوجه نشدم کی وارد اتاق دکتر شدیم، دکتر که زن نسبتا مسنی بود با دیدن چهار تا آدم که کلاه و ماسک داشتن خیلی تعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره، از روی کاغذش اسممو چک کردو بعد گفت:
_خانوم پارک هستین؟
لب گزیدم، جیمین بیچاره این چند وقت همش درگیر کارای من بود، امیدوار بودم که بتونم یه روزی تمام این محبتاشو جبران کنم.
جیمین گفت:
_بله، به همین نام وقت گرفته بودیم.
دکتر سر تکون دادو گفت:
_بسیار خب، کدومتون مامانین؟
نگاهشو بین منو وانیا چرخوند، وانیا سرخ شدو سرشو پایین انداخت، گفتم:
_من
_بیا اینجا بشین.
سرمو تکون دادمو جلوی میزش نشستم، خودکارو توی دستش چرخوندو گفت:
_چند وقتته؟
_نمیدونم... الان پنج روزه که فهمیدم.
توی برگش چیزی نوشتو گفت:
_بارداری اولته؟
_بله
رو کرد سمت جیمینو پرسید:
_شما پدر بچه این؟
قبل از جیمین جواب دادم:
_نه، این سه نفر دوستان من هستن، پدر بچم خارج از کشورن.
_اوه که اینطور... بسیارخب، لطفا لباستونو بدین بالاو روی اون تخت دراز بکشین تا من سنوگرافی رو انجام بدم.
با استرس از روی صندلی بلند شدمو کتمو در آوردم، وانیا اومد جلو و کتمو از دستم گرفت، تاپمو دادم بالا و روی تخت دراز کشیدم، همون لحظه دکتر جلو اومدو پارچه ای روی پاهام گذاشت، یکم از ژل به شکمم زدو گفت:
_میخوایم ببینیم کوچولوت الان چند وقتشه
نفسمو بیرون دادم که خندیدو گفت:
_نگران نباش مامان کوچولو... اگه بچه طوریش بود متوجه می شدی.
سرمو تکون دادم، یکم با دستگاه ور رفتو بعد همونطور که به صفحه ی مانیتورش نگاه می کرد دستگاهو روی شکمم حرکت می داد، با لبخند به مانیتور اشاره کردو گفت:
_ببینش، اونجاست...
هم من و هم اون سه نفر با کنجکاوی و ذوق خیره شده بودیم به تصویر خاکستری مشکی که می دیدیم، با صدای تحلیل رفته ای پرسیدم:
_کدومه؟
دستشو روی نقطه ی کوچولوی روی تصویر گذاشتو گفت:
_اینه، اینجور که مشخصه تو الان توی هفته ی شیشم بارداریت هستی! جزو مامانایی هستی که یکم دیر متوجه بچشون می شن! ببینم، شغلت یه جوریه که همیشه مشغولی؟
سرمو تکون دادم، دکتر لبخند زدو گفت:
_طبیعیه... از این به بعد نباید به خودت فشار بیاری، از روی رنگ و روت و جثه ات میتونم بفهمم که بارداری سختی داری... فکر می کنم سه ماه آخر بارداریت باید استراحت مطلق باشی.
با نگرانی پرسیدم:
_برای چی؟ بچم طوریشه؟
_نه عزیزم... سالمه، الان میخوام ببینم ضربان قلبشو میشه شنید یا نه. آماده ای؟
_بله...
دوباره با دستگاهش ور رفتو جلو اومد، یکم بعد صدای تپ تپ بلندی رو میشنیدم که با فاصله ی نزدیک به هم اتفاق می افتادن، اشک توی چشمام جمع شد، دستمو روی دهنم گذاشتمو گفتم:
_خدای من... قلبش چه تند می زنه!
دکتر خندیدو گفت:
_آره... خب اصلا نگرانی وجود نداره، چون معمولا از هفته ی شیشم ضربان قلب بچه حس میشه، بعضی از مادرا نمیتونن اینقدر سریع ضربان قلب بچشونو بشنونو استرس می گیرن، ولی تو این مشکلو نداری، کوچولوت سالمه ... فقط بازم می گم، من اونقدر تجربه دارم که بتونم بفهمم هر زنی چجور بارداری رو میگذرونه، نمیخوام بترسونمت ولی نباید استرس داشته باشی، نه استرس و نه کار زیاد... از همین الان مراعات کن تا در آینده مشکلی پیش نیاد
لبامو توی دهنم کشیدمو همونجوری که اشکایی که از خوشحالی روی گونه هام نشسته بودنو پس می زدم گفتم:
_چشم ممنونم... فقط میشه یکم دیگه صدای قلبشو گوش کنم؟
دکتر خندیدو سرشو تکون داد، جیمین جلو اومدو گفت:
_میتونم صدای قلبشو ضبط کنم؟
_البته ، راحت باشین!
با لبخند به تصویر مانیتور نگاه کردمو صدای قلبشو هم گوش دادم، هیچ وقت تا این اندازه خوشحال نبودم! صدای کوبش تند قلب کوچولوشو که می شنیدم حس خیلی عجیبی بهم دست می داد... کم کم داشت باورم می شد که من مامان این عدس توی مانیتورم... مامانش، بچم... بچه ی من و تهیونگ!
صدای فین فین اون سه نفرم میومد. بهشون نگاه کردم، به این فکر کردم که چقدر بچم خوش شانسه که همچین خانواده ای داره... شیش تا عمو و یه خاله که عاشقش بودن! جیمین حتی بیشتر از من به فکر بودو برام از یه متخصص وقت گرفته بود! واقعا با وجود اونا تنها نبودم... خیلی خوشبخت بودم که دارمشون!
VOCÊ ESTÁ LENDO
💜I PURPLE YOU💜
Fanfic__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...