جیمین نگاه خستشو به پیاماشون انداخت، چرا فکر می کرد این رابطه قراره راحت تر از رابطه ی تهیونگ و هانا باشه؟... نمی فهمید مشکل چیه، رزی رو دوست داشت... رزی هم می گفت که دوسش داره ولی انگار به بن بست رسیده بودن! شاید جیمین باید تغییر عقیده می داد. رابطه ی دو تا آیدول همونقدر پیچیده بود که رابطه ی یه آیدول و یه آدم معمولی! درسته که با رزی هیچ دعوای آن چنانی نداشتن ولی سرمای عجیبی بینشون شکل گرفته بود... وقتی خودشونو با تهیونگ و هانا مقایسه می کرد می فهمید اون دو تا حال دلشون خیلی بهتره! با وجود تمام سختیا و ریسکایی که جلوی پاشون بود کنار هم خوشبخت تر بودن... جیمین می ترسید ، از این سرما و دوست داشتنی که نمی دونست تا کی ادامه داره می ترسید... رزی بی عیب و نقص بود، زیبا و مهربون بود ولی آیا برای جیمین ساخته شده بود؟ درست بود اگه این رابطه رو که هر روز با هم بحث داشتنو جیمین احساس معذب بودن می کردو ادامه بدن؟
آه کشیدو موهاشو به هم ریخت، باید با جین هیونگ حرف میزد... اون می تونست در این مورد راهنماییش کنه چون دوست دخترش یه آیدول بود.
از صفحه ی چت بیرون اومدو کلافه بین برنامه های گوشیش چرخید، وقتی چشمش به ریکورد ضبط شده ی جنین چند هفته ای هانا و تهیونگ افتاد لبخند روی صورتش نشست، این بچه... حس می کرد عموی واقعی اونه! تهیونگ سولمیتش بود و هانا یکی از بهترین دوستاش... خیلی برای دیدن این بچه ذوق داشت! ریکورد رو پلی کردو چشماشو بست، با خودش فکر کرد که هانا حتما از سورپرایزی که براش برنامه ریزی کرده بود خوشش میاد!جونگ کوک لباشو توی دهنش کشیدو از دور به دختر ریز نقش چشم درشتی که این روزا دائم توی فکر و خیالش جولان میداد نگاه کرد، شاید باید از هانا می خواست که وانیا رو برای دورهمی امشبشون با خودش بیاره! به این فکر کردو بعد زیر لب غر غر کرد، نمی تونست همچین چیزی رو از هانا بخواد!... هانا زیادی تیز بودو متوجه می شد یه چیزی این وسط غیر عادیه! چی میشد اگه خودش دعوتش می کرد؟ کلافه شده بود... این فکر حتی از ایده ی قبلی هم احمقانه تر بود! جلوی وانیا زیادی دست و پا چلفتی می شد! بعد با خودش گفت بهتره بیخیال این قضیه بشم!... خودشو قانع کرد که بهترین کار همینه که کلا بهش فکر نکنه... یکم بعد جلوی وانیا ایستاده بود! گفت:
_یونا شی؟...
وانیا نگاهشو بالا آوردو خیره شد توی صورتش، کوک دست و پاشو گم کرده بود... آب دهنشو قورت دادو خودشو لعنت کرد که نمیتونست یه تصمیم درست و حسابی بگیره! کلا عقلش از کار افتاده بود...
وانیا وقتی سکوت کوک رو دید با تعجب گفت:
_جونگ کوک شی... سلام! چیزی شده؟
وانیا نمیدونست وقتی چشماشو این شکلی میکنه ضربان قلب کوک از حالت نرمالش خارج میشه! به سختی خودشو جمع و جور کردو گفت:
_اوه سلام... نه چیزی نشده... فقط میخواستم بپرسم شما مربی لی رو ندیدین؟
یونا بیشتر از قبل شگفت زده شد، گفت:
_همین چند دقیقه ی پیش ایشون خداحافظی کردنو رفتن...
کم مونده بود اشک جونگ کوک در بیاد... حق با وانیا بود! چجوری اینقدر احمق بازی در آورده بود؟ لب گزیدو پشت گردنش دست کشید... گفت:
_عا ... نه اون مربی لی رو نمیگم، یکی دیگه منظورم بود... شما نمی شناسینش فکر کنم!
وانیا سعی کرد حال درونشو پنهون کنه، دلش حسابی برای این هات و در عین حال کیوت بودن جونگ کوک لرزیده بود، با لبخند سرشو تکون دادو گفت:
_خب... بله من مربی لی دیگه ای رو نمی شناسم!
کوک سرشو تکون دادو خواست چیزی بگه که یکی از بک آپ دنسرا یونا رو صدا زد، وانیا عذرخواهی کردو فاصله گرفت، نگاه عصبانی کوک روی اون بک آپ دنسر مذکر نشست... یعنی با یونا چیکار داشت؟ باز خودشو به خاطر این هول شدنش لعنت کرد... بعد به یاد آورد که کلا فراموش کرده به وانیا بگه امشب به دورهمیشون بره! ... چشماشو روی هم فشردو به پیشونیش زد... زیاد از حد پیش این دختر احمق جلوه می کرد!
CZYTASZ
💜I PURPLE YOU💜
Fanfiction__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...