💜part 13💜

819 70 1
                                    

بعد از اینکه تلفنشو قطع کرد برگشت داخل، نگاهی بهم انداختو گفت:
_شماره ی وانیا رو بهم بده
_شماره ی وانیا برای چی؟
دستی پشت گردنش کشیدو گفت:
_من باید برگردم کمپانی، یکم پیش جیهوپ بهم اس داد که برای تمرین باید خودمو برسونم... نمی تونم تو رو تنها اینجا بذارم، میخوام بگم وانیا بیاد پیشت.
لبخند کمرنگی زدمو گفتم:
_اون سرش شلوغه، تو برو جیمین... من الان نیاز ندارم کسی پیشم باشه.
اخم کردو جدی گفت:
_نیاز نداری؟... پنج دقیقه نمیشه تو رو تنها گذاشت... اگه میخوای لج کنی من نمی رم! زنگ میزنم میگم حالم خوب نیست.
_نه جیمین تو رو خدا... تهیونگ اینجوری حساس میشه، من خودمم باید امروز می رفتم کمپانی!... بیا با هم بریم.
عصبانی جلوم نشستو گفت:
_نمی دونی چقدر دلم میخواد بزنمت وقتی اینا رو میگی! اصلا عقلت کار می کنه؟ با این حالت کجا میخوای پاشی بیای؟ چند بار از صبح حالت به هم خورده؟ بگو می خوام خودمو بکشم!
چشمامو روی هم فشردمو گفتم:
_چاره ای نیست... باید با تهیونگم حرف بزنم... به پی دی نیم گفتم راضیش می کنم ، تو هم باید کمکم کنی!
دیدم که اشک توی چشماش حلقه زد، منو توی آغوشش کشیدو گفت:
_همه چیز درست میشه... من و بقیه ی پسرا نمیذاریم تنها بمونی! توی این موقعیتت هم به ته فکر میکنی! من نه میتونم بگم حق با توعه و مخفی کاری کنم و نه می تونم بگم باید بهش بگی... خودمم موندم !
دستای یخ زدمو روی دستش گذاشتمو گفتم:
_از پسش برمیام جیمینی... خودتم گفتی، با وجود شما من تنها نیستم!
آه کشید، از جاش بلند شدو همزمان گفت:
_من از هیونگ خواستم یه جوری برات اون غذایی که گفتیو درست کنه... شانس خوبت امروز خونه بود ، گفت بریم پیشش ولی الان که میگی میخوای بیای کمپانی به اونم می گیم بیاد اونجا، اگه قراره به تهیونگ بگی بهتره ما هم باشیم ... اینجوری زودتر راضی میشه.
لبخند زدمو گفتم:
_واقعا ممنونم ازت... تو دوست فوق العاده ای هستی.
لبخندی که روی صورتش نشست ، غمگین بود. آهسته گفت:
_من میرم بیرون، حاضر شو که بریم.
وقتی از اتاق خارج شد دوباره برگشتم سر کمد، این دفعه ی سومی بود که امروز لباسامو عوض می کردم! یه تاپ و شلوار مشکی در آوردمو پوشیدم، کت تک رسمی آجری رنگمو هم پوشیدمو کلاه برتمو هم بعد از اینکه موهامو بافتم سرم کردم. جلوی آینه که ایستادم از دیدن صورتم وحشت کردم... لبام سفید شده بودنو زیر چشمام گود افتاده بود، رنگ صورتمم به زردی میزد. نفس عمیقی کشیدمو یه آرایش ملایم روی صورتم نشوندم تا حال زارم کمتر مشخص بشه، همین که خواستم از عطرم به خودم بزنم باز می خواست حالم بد بشه، ناخودآگاه دستم رفت سمت ادکلن تهیونگ، با شک نگاهش کردمو بعد به بینیم نزدیکش کردم. از هر زمان دیگه ای عطرشو بیشتر دوست داشتم! ... دوباره عطرشو توی ریه هام فرستادمو چشمامو بستم. خب مثه اینکه عطر تهیونگ به لیست چیزای مورد علاقم توی حاملگی اضافه شد!
یکم از عطرش به خودم زدمو از اتاق خارج شدم. جیمین همینجوری توی هال قدم میزد، گفتم:
_من آماده ام... بیا بریم.
سرشو تکون دادو رفت جلوی در، منتظر شد اول من خارج بشمو بعد خودش پشت سرم اومد، گفت:
_بیا با راننده بریم... من یکم سرم درد میکنه.
با شرمندگی و نگرانی گفتم:
_ببخش‌... تقصیر منه!
لبخند کمرنگی زدو گفت:
_هیچم تقصیر تو نیست... الان که بیشتر بهش فکر می کنم می بینم چقدر این اتفاق قشنگه... من دارم عمو میشم هانا!
شنیدن این لفظ از زبون جیمین باعث شد لبخند روی لبم بشینه... تازه داشتم به این جنینی که حتی نمی دونستم چند وقتشه احساس مادرانه پیدا می کردم! احساس عذاب وجدان داشتم... اون که تقصیری نداشت! معصوم بود و بی گناه... دست خودم نبود ولی همونقدر که دوسش داشتم ازش می ترسیدم... وقتی به این فکر می کردم که من الان دارم بچه ی وی بی تی اسو حمل می کنم استرس می گرفتم... نمی شد اینو مخفی کرد... با وجود اون نمی تونستم دیگه به آینده فکر نکنم، نمی شد! وقتی به عکس العمل خانواده هامون فکر می کردم باعث می شد حال خوبم محو بشه... تنها کسی که از خانواده ی من می دونست من و تهیونگ با همیم مامان بود... حالا باید چیکار می کردم؟
اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم کمپانی بس که فکرم از این شاخه به اون شاخه می پرید، قبل از اینکه وارد ساختمان بشیم دست جیمینو گرفتمو نگهش داشتم، با نگرانی نگاهم کرد، گفتم:
_به نظرت می فهمه ؟ حال و روزم خیلی تابلوعه نه؟
با مهربونی پشت دستمو نوازش کردو گفت:
_نمی فهمه... اگه پرسید بهش می گیم مسموم شدی .
لبامو توی دهنم کشیدم، سرمو تکون دادمو پشت سرش راه افتادم، گوشیشو چک کردو گفت:
_تو برو توی اتاق استراحتمون، ما وقتی کارمون تموم شد میایم اونجا.
_باشه... ممنونم جیمین
لبخند زدو گفت:
_اینقدر از من تشکر نکن... به جاش سعی کن آروم باشی.
نفسمو کلافه بیرون دادمو گفتم:
_سعی می کنم.
_یه جوری یونا رو پیدا می کنمو می فرستمش پیشت!
نتونستم مخالفت کنم، جیمینِ جدی، یکم ترسناک بودو همین باعث می شد ازش حساب ببرم...
روی مبل نشستمو سرمو به پشتی تکیه دادم، چشمامو بستمو سعی کردم حرفایی که قرار بود به تهیونگ بزنمو جفت و جور کنم، چیزی نگذشته بود که صدای گریه و حرف زدن وانیا رو شنیدم:
_هانا... واقعا که! تو خیلی بی رحمی... چجوری دلت اومد بهم خبر ندی ها؟
چشمامو باز کردمو نگاهش کردم، لبخند تلخی زدمو گفتم:
_خودم همین یکم پیش فهمیدم... جیمین بهت گفت ، نه؟
سرشو تکون دادو نشست کنارم، دستشو روی شکمم گذاشتو گفت:
_باورم نمیشه... حالت خوبه دیگه نه؟
دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم:
_خوبم یونا... تو چرا گریه می کنی؟
اشکاشو پس زدو گفت:
_از خوشحالیه... من خوشحالم که بچه ی تهیونگ داره میاد! چند وقتته؟
شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
_نمیدونم...
متوجه شد حالم خوب نیست، زانومو نوازش کردو با لبخند گفت:
_من گفتم باید به آرمیا بگیم... آخر کار خودتونو کردین شما دو تا!
لب گزیدمو صورتمو بین دستام گرفتم، گفتم:
_می ترسم وانیا... از عکس العمل آرمیا و خانواده هامون... خیلی می ترسم.
نگاه نگرانشو به صورتم دوختو گفت:
_اینجوری نگو... همه چیز درست می شه، من مطمئنم تهیونگ خیلی خوشحال میشه.
دستمو جلوی دهنش گرفتمو گفتم:
_نباید ته چیزی بفهمه... الان نه، یه پروژه ی مهم داره توی آمریکا، اگه بفهمه نمی ره.
چشماش رنگ غم گرفتن، دستمو کنار زدو گفت:
_پس تو چی؟ فک کردی به همین سادگیه؟
چشمامو روی هم فشردمو گفتم:
_کاریش نمی تونم بکنم... از پسش بر میام.
نفسشو بیرون دادو گفت:
_هر تصمیمی که بگیری من کنارتم هانا، تنها نیستی... اصلا خودم ازت مواظبت می کنم!
لبخندی روی لبم نشست، سرمو روی شونش گذاشتمو اون مشغول نوازش کردن موهام شد، دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:
_خاله جون.... مامانتو اذیت نکن! وگرنه خودم حسابتو می رسم! برامم مهم نیست آرمیا چقدر روی تو حساسن... دوست منو آزار بدی با من طرفی! حالا میخوای بچه ی رئیس جمهور باشی یا بچه ی کیم تهیونگ... برام فرقی نداره...
خندیدم، زمزمه کردم:
(مامان... مادر...)
یعنی داشتم مامان می شدم؟ اصلا آمادگیشو داشتم؟
انگار وانیا فکرمو خوند که گفت:
_تو بهترین مامان دنیا می شی! من مطمئنم‌...
نتونستم جوابشو بدم چون در باز شدو صدای پسرا قبل از خودشون اومد، وانیا با خجالت ازم جدا شدو ایستاد، برای همشون تعظیم کرد. منم بلند شدمو بهشون سلام کردم... تهیونگ بینشون نبود، وانیا اول یه نگاه به من کردو بعد یه نگاه به پسرا، بعد گفت:
_من دیگه برم... بهم زنگ بزن.
قبل از اینکه چیزی بگم جونگ کوک دستشو گرفتو نذاشت که بره، وقتی نگاه متعجب وانیا روی صورتش نشست خرگوشی خندیدو گفت:
_نیازی نیست خجالت بکشین... دوست هانا دوست ما هم هست. بیاین با ما ناهار بخورین.
وانیا اول سرخ شدو بعد قبول کرد که بمونه، حیف که حالم خوب نبود وگرنه کلی به این فکر می کردم که کی جونگ کوک اینقدر جنتلمن شده بود!؟
جین ظرفایی که دستش بودو روی میز گذاشتو گفت:
_امروز براتون یه غذای سفارشی درست کردم!... هانا دلش می خواست یه غذای ایرانی بخوره منم به بدبختی دستورشو پیدا کردم ... نمیدونم خوب شده یا نه ولی بیاین بخوریم.
وقتی حرف غذا می شد خود به خود استرس می گرفتم ، پسرا نمی دونستن که من حاملم و اگه حالم بد میشد مطمئنا جین ناراحت می شد...
وقتی به خودم اومدم دیدم همشون پشت میز نشستن، اون قدر خسته و گرسنه بودن که حتی نای حرف زدن نداشتن. جیمین تعللمو که دید کنار خودش یه جا برام باز کردو اشاره کرد کنار بشینم، لب گزیدمو نشستم، سعی کردم نفسمو حبس کنم تا بوی غذا توی بینیم نپیچه، ظاهر غذا که خیلی خوب بود، وانیا وقتی غذا رو دید با شگفتی پرسید:
_قرمه سبزیه که! ... من خیلی وقته قرمه سبزی نخوردم.
جونگ کوک خندیدو گفت:
_غذای خوشمزه ایه؟
وانیا‌ ابروهاشو توی هم کشیدو قاشقو برعکس به لبش چسبوند ، همزمان گفت:
_اممم خب... خیلی سلیقه ایه ، حد وسط نداره. یا خیلی خوشت میاد یا اصلا دوستش نداری
جونگ کوک سرشو تکون دادو گفت:
_ظاهرش که خوبه، بوی خوبی هم میده.
جین گفت:
_یااااا مگه من اصلا چیز بدمزه درست می کنم؟
جیهوپ خندیدو گفت:
_نه خداییش... دستپختت حرف نداره هیونگ.
شوگا با انگشت اشاره اش به پیشونی جونگ کوک زدو همونطور که قاشقشو پر می کرد گفت:
_آشپزیش خوبه ولی در زمینه ی تربیت بچه اصلا استعداد نداره!
جین همونطور که برنجشو میجوید گفت:
_اون دیگه به من ربط نداره، تهیونگ لوسش کرده!
جونگ کوک لباشو جمع کردو گفت:
_من اصلا لوس نیستم‌
همگی خندیدن، با شک به قاشقی که تا نصفه برنج و خورشت روش بودو نگاه کردمو بعد از اینکه نفسمو حبس کردم توی دهنم بردمش، حس کردم حالم داره به هم میخوره ولی با فکری که به سرم زد جلوی عق زدنمو گرفتم، سرمو خم کردم سمت کتمو عطر تهیونگو نفس کشیدم. حالت تهوعم از بین رفتو تونستم غذا رو قورت بدم... توی دلم نالیدم :
(دیگه بهتر از این نمی شد... دو ماه قرار بود از صاحب این عطر دور باشمو تنها چیزی که نسبت بهش ویار ندارم عطرشه!)
جیمین انگار خیالش راحت شد که من یکم غذا به معده ی خالیم رسوندم!
وقتی صدای در اومد خفیف لرزیدم، بخش ترسناک ماجرا تازه شروع شده بود...
وقتی جلو اومد همه بهش سلام دادن، خسته و کلافه بود... از حالت صورتش می فهمیدم از یه چیزی عصبانیه، از روی صندلیم پا شدمو بهش سلام کردم، عمیق نگاهم کرد، جلو اومدو بوسه ای روی گونه ام کاشت، روی صندلی کناریم نشستو شروع به خوردن کرد، با دیدن رفتارش شک داشتم که آیا الان کار درستیه که راجب آمریکا باهاش حرف بزنم یا نه... می ترسیدم عصبانی بشه یا لج کنه و به حرفام گوش نده، نمی دونستم باید چیکار کنم... جیمین که سکوتمو دید فهمید به کمک نیاز دارم، نفسشو بیرون دادو آهسته رو به تهیونگ گفت:
_شنیدم یه پروژه ی جدید بهت پیشنهاد شده.
دیدم که قاشقو توی دستش فشار داد، جیهوپ گفت:
_پروژه جدید؟... قضیه چیه؟
تهیونگ با زبون لبشو تر کردو گفت:
_پروژه ای در کار نیست... یه پیشنهاد بود که ردش کردم.
این بار دخالت کردم:
_برای چی بدون اینکه بهش فکر کنی ردش کردی؟
اخماشو توی هم کشیدو گفت:
_بهش فکر کردم... نمیخوام قبولش کنم.
دوباره مثل بچه ها شده بود، منم اخمامو توی هم کشیدمو گفتم:
_تهیونگ لج نکن... این پروژه واقعا یه فرصت عالیه، عاقلانه بهش فکر کن نه احساسی. اگه قبول کنی میدونی چقدر به نفعت میشه؟
نچ نچی کردو قاشقشو روی میز انداخت، صداش یکم بالا رفته بود وقتی گفت:
_عاقلانه بهش فکر کنم دیگه؟ ... یعنی تو اصلا برات مهم نیست ؟ بنگ شی چی به تو گفته که حاضر شدی اینقدر راحت باهاش کنار بیای؟
_کی گفته برای من مهم نیست؟ بنگ شی در مورد این پیشنهاد برام توضیح دادو گفت یه فرصت طلاییه و باهات حرف بزنم تا قبولش کنی!
پوزخند زدو از پشت میز بلند شد، خیره شد توی صورتمو گفت:
_پیشنهاد فوق العاده ای که بهت داده چی؟ ... من چقدر احمقم! تو خیلی راحت منو به یه موقعیت کاری توی کمپانی فروختی...
با ناباوری نگاهش کردم، این دیگه چه چرت و پرتی بود که سر هم می کرد؟ جلوی پسرا و وانیا منو خرد کرده بود... اشک توی چشمام جمع شدو آهسته گفتم:
_خودت می فهمی چی داری میگی؟
صداشو انداخت توی سرش، گفت:
_عین حقیقته... پیشنهاد پی دی نیم اینقدر برات منفعت داره که بیخیال من شدی... ببینم در قبال این دوری دو ماهه از من قراره چی گیرت بیاد هاننن؟ ... بنگ شی خودش بهم گفت که اگه قبول کنم یه فرصت خوبم برای تو در نظر می گیره... من فکر نمی کردم اینقدر خودخواه باشی!... اصلا بگو ببینم تو منو دوست داری!؟
باورم نمی شد !... چیزایی که با گوشام شنیده بودمو باور نمی کردم! قطره اشکی از چشمم فرو ریخت که یهو جیمین از پشت میز بلند شدو یقه ی تهیونگو توی مشت گرفت، با عصبانیت توی صورتش داد زد:
_صداتو انداختی توی سرت که چی؟... این مزخرفات چیه که می گی؟ اصلا حالیت هست؟... به خودت بیا!
تهیونگ همونطور که جیمینو پس میزد دوباره با داد گفت:
_ولم کن جیمین... تو حق نداری دخالت کنی.
شوگا هم اضافه شد:
_تو اصلا عقلت کار نمی کنه تهیونگ!... هانا به خاطر خودت داره اینو می گه، فکر می کنی براش راحته؟
وانیا با نگرانی خودشو سمتم کشیدو لب زد:
_خوبی؟
دستای یخ زدمو روی میز گذاشتمو خودمو به زحمت بالا کشیدم، رفتم سمت اون دوتا و جداشون کردم، رو به جیمین گفتم:
_ولش کن جیمین... به خاطر من دعوا نکنین.
جیمین نگاهشو از روی تهیونگ بر نداشت، منو پشت خودش کشیدو گفت:
_این روی عوضیتو هیچ وقت ندیده بودم تهیونگ!... صداتو برای کسی بالا ببر که هم قد و قواره ی خودت باشه و زورش به سرت برسه... نه هانا ... فکر کردی چون خانوادش اینجا نیستن میتونی هر جوری دلت خواست باهاش حرف بزنی؟... من این اجازه رو بهت نمیدم! تا زمانی که اخلاقتو درست نکنی حق نداری دور و بر هانا باشی!
خواستم چیزی بگم که تهیونگ به شدت منو سمت خودش کشید، دوباره داد زد:
_به تو چه؟ ... به تو ربطی نداره! دوست دختر خودمه... هر جور بخوام رفتار می کنم.
دستمو توی دستش فشار می داد، لب گزیدم تا اشکم در نیاد، جیمین دوباره حمله کرد سمت تهیونگو گفت:
_عوضی... من تو رو می کشم!
پسرا دخالت کردن تا جداشون کنن، میخواستم دستمو از بین پنجه ی قدرتمندش بیرون بکشم که داد زد:
_از جات تکون نخور هانا!... امروز به اندازه ی کافی اعضابمو به هم ریختی... بیشتر از این آتیشم نزن.
به خاطر تن صدای بلندش چشمامو بستم، هیچ وقت اینقدر تحقیر نشده بودم! جلوی پسرا و وانیا دعوامون شده بود... برای اولین بار...! نمیخواستم اونا ما رو اینجوری ببینن... جنین چند روزه ام هم انگار از این رفتارای پدرش خوشش نیومده بود که باز محتویات معدم بالا اومدن، به هر زحمتی بود پسش زدمو هجوم بردم سمت دستشویی... همون چند قاشق غذایی که خورده بودمو بالا آوردم... دوباره صدای داد زدن جیمینو می شنیدم:
_خیلی مزخرفی تهیونگ!... خیلی خیلی! به زور از صبح یکم غذا به معدش رسونده بود که اونم به لطف تو بالا آورد... از مردونگی فقط همین صداتو بلدی به رخش بکشی!
وانیا کنارم ظاهر شد، نا نداشتم حرف بزنم ولی گفتم:
_لطفا برو بیرون... نمیخوام منو اینجوری ببینی..‌.
فین فین کردو منو روی کاسه ی توالت نشوند، اشکاشو کنار زدو گفت:
_احمق روانی!... تو رفیقمی، برای چی برم؟ حالت خوبه؟
چشمامو بسته بودم، لبخند تلخی زدمو گفتم:
_این دو تا قصد کردن منو بکشن!
شونمو ماساژ دادو گفت:
_کدوم دو تا؟
به شکمم اشاره کردمو گفتم:
_اینو پدر کله شقش!
نتونست چیزی بگه چون تقه ای به در دسشویی خورد، وانیا گفت:
_بله؟
صدای گرفته ی تهیونگو شنیدم که گفت:
_حالش خوبه یوناشی؟
وانیا نگاه نگرانشو دوخت به صورتمو گفت:
_خوبه... فکر کنم مسموم شده، دیشب من و هانا ماهی خوردیم، احتمالا به خاطر اونه.
لبخند تشکر آمیزی بهش زدم، تهیونگ باز گفت:
_میتونم بیام داخل؟
وانیا سوالی نگاهم کرد، سرمو تکون دادمو بعد وانیا گفت:
_چند لحظه بذارین...
کمکم کرد پا شم دست و صورتمو بشورم، رفت سمت درو رو به من گفت:
_من تنهاتون میذارم... چیزی خواستی صدام بزن.
یکم بعد تهیونگ اومد داخل، وزنمو انداخته بودم روی سینک چون چشمام سیاهی می رفتنو سرم گیج می رفت، اومد جلوم ایستادو سرشو انداخت پایین، گفت:
_باورم نمیشه اینقدر ازت غافل بودم‌... از بس سرم شلوغه حتی متوجه نمی شم که خورد و خوراکت درسته یا نه... چقدر ضعیف شدی.... ببینم، وقتی سرت داد زدم ترسیدی؟
جوابشو ندادم، اشکام روی گونم نشستنو سرمو انداختم پایین، مثه اینکه هورمونام حسابی قاطی کرده بودن!
دستشو روی گونم کشیدو با چشمای سرخش نگاهم کرد؛ گفت:
_نمیخوای باهام حرف بزنی؟... من واقعا متاسفم.
چشمامو روی هم فشردمو گفتم:
_بریم خونه...
سرشو تکون دادو پشت کمرمو گرفت تا از دسشویی بریم بیرون... همه با نگرانی پشت در ایستاده بودن، لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم تا خیالشون راحت بشه. قبل از اینکه بریم رو به تهیونگ و جیمین گفتم:
_همین الان آشتی کنین... نمیتونم اینجوری ببینمتون!
ناجمون با لبخند نگاهم کرد، جفتشون به هم نگاه کردنو انگار که با هم دوئل گذاشته باشن منتظر بودن تا اون یکی پیشقدم بشه، دست تهیونگو فشردو آهسته بعش گفتم:
_برو ازش عذرخواهی کن... جیمین اگه چیزی میگه به خاطر اینه که نگرانمونه... اگه دلش باهات صاف نشه باهات حرف نمی زنم تهیونگ!
نگاه عمیقشو دوخت به صورتمو نفسشو کلافه بیرون داد، رفت سمت جیمینو آروم گفت:
_ببخشید... من خیلی تند رفتم.
جیمین تهیونگو توی آغوش کشیدو گفت:
_احمق جون من اگه چیزی میگم به خاطر جفتتونه...
تهیونگ هم متقابلا جیمینو بغل کردو به شونش زد، از پسرا و وانیا خداحافظی کردمو گفتم:
_ببخشید اگه باعث ناراحتی شدیم...
جین لبخند زدو گفت:
_این حرفو نزن... شما دو تا با هم خوب باشین برای ما بسه.
بعد رو به تهیونگ ادامه داد:
_و تو... بیشتر راجب این پروژه فکر کن... من و تو همیشه قرار نیست آیدول باشیم، بلاخره یه روزی قراره ازش دست بکشیم... باید به فکر آینده هم باشی!
تهیونگ لباشو توی دهنش کشیدو سرشو تکون داد، وقتی اونم از پسرا خداحافظی کرد از کمپانی خارج شدیم، تمام طول راه بینمون سکوت بود، همین که رسیدیم خونه سریع لباسامو عوض کردمو خودمو روی تخت انداختم، به این فکر می مردم که اگه قراره با حمل کردن این جنینی که حتی نمیدونستم الان به اندازه ی عدس هم هست یا نه اینقدر خسته بشم، قراره ماهای آخرو چیکار کنم!
حضورشو توی اتاق با استشمام بوش فهمیدم، تمام مدتی که صدای کمد و عوض کردن لباسش میومد سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی بر نگشتم نگاهش کنم... خیلی ازش دلگیر بودم، حساس تر هم شده بودمو با کوچیک ترین تندی از جانبش اشکم در میومد! کم طاقت شده بودمو دست خودم نبود... هنوز نرفته بودو دلم تنگ شده بود!... نمی دونستم چجوری می خواستم این دوماهو دووم بیارم... با یادآوری حرف پی دی نیم جملمو اصلاح کردم( حداقل دوماه... شایدم بیشتر)
تخت بالا و پایین شدو بعد حصار دستاش منو در بر گرفت، بغض توی گلوم نشست، گفت:
_نباید اون چرت و پرتا رو می گفتم!
جوابشو ندادم. ادامه داد:
_خودت میدونی وقتی خسته ام حوصله ی بحث ندارم. کارم اشتباه بود، نمیتونم توجیحش کنم ولی تو که اخلاقای منو میدونی چرا اینجوری کردی؟
بازم محلش ندادم. نفسشو صدا دار بیرون دادو گفت:
_حق داری باهام حرف نزنی... جیمینم حق داره بهم بگه عوضی... هر کس دیگه ای توی شرایط تو بود تا الان کم آورده بود، یه دوست پسر همیشه مشغول داری که فقط آخر شبا می بینیش‌. رابطه ی بینمون قابل پیش بینی نیست‌ . کلی چالش و ماجرا جلو رومونه و مجبوری مثل آدمایی که یه گناهی مرتکب شدن دائما توی خفا زندگی کنی!... این رابطه چیزی نیست که میخواستم برات بسازم.
این بار برگشتم سمتش، چشمای خستش رنگ غم داشتن، وقتی به این فکر کردم که شاید دو ماه قرار باشه نبینمش خودمو سرزنش کردم که داشتم اینجوری از کنارم بودنش استفاده میکردم. اگه با قهر و لجبازی این قضیه رو کش می دادم بعدش موقع دلتنگی دیوونه میشدم!
کنارش روی تخت نشستم. دستشو توی دستام گرفتم که منو توی بغلش کشید. بوسه ی طولانی روی موهام نشوندو گفت:
_اینقدر خوب و مهربون بودنت شرمندم میکنه... اینکه همیشه همینقدر به فکرمی و تحت هر شرایطی حمایتم می کنی تنها دلیلیه که تا الان ادامه دادم هانا... خیلی دوست دارم، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی. من طاقت یه روز ندیدنتو هم ندارم. برای همین اون پروژه رو رد کردم.
_ولی ته ما میتونیم با هم صحبت کنیم... ارتباطمون که قرار نیست قطع بشه، باید به فکر آینده باشیم. من نمیخوام تو این فرصتو از دست بدی . اگه به خاطر من همچین تصمیمی بگیری من هیچ وقت خودمو نمی بخشم. حداقل روش فکر کن... باشه؟
نفس عمیقی کشیدو سرشو تکون داد. پرسیدم:
_چیزی خوردی؟
با لبخند نگاهم کردو گفت:
_استفا یه چیزایی برام خریدن همونا رو خوردم. گرسنم نیست. بیا بخوابیم.
با لبخند چشامو باز و بسته کردم، روی تخت دراز کشیدم دستمو گرفتو کشیدتم توی بغلش. تمام اجزای صورتمو بوسیدو گفت:
_ببخشید سرت داد زدم.
لبشو بوسیدمو چیزی نگفتم. یه دستشو گذاشت زیر سرمو اون یکی دستشو گذاشت روی شکمم. توی دلم به کوچولویی که حتی نمیدونستم چند وقتشه گفتم:
_بابایی رو حس میکنی؟ ... شاید بابات ندونه تو وجود داری ولی من عاشقتم مامان! ... اگه بچه ی خوبی باشیو یکم همکاری کنی تا من دم به دقیقه حالم بد نشه بابا متوجه نمیشه تو هستی... نمیخوام تو رو از بابات پنهون کنما! نه مامانی.‌‌.. فقط بابا یه کار خیلی مهم داره، اگه بفهمه تو هستی کارشو قبول نمیکنه. من قول میدم تا زمانی که بابات برگرده حسابی مراقبت باشم، اگه یکم پایه ی مامانت باشی خیلی خوب میشه کیم نی نی!
مکالمه ام با کوچولومون لبخندی روی لبم نشوند، دوباره به خاطر ناشکری صبحم عذاب وجدان گرفته بودم!
دستمو روی دست تهیونگ روی شکمم گذاشتمو چشمامو بستم، هم به خودم و هم به جنین کوچولومون اجازه دادم تا نهایت استفاده رو از حضور تهیونگ ببریم‌.‌.. تا زمانی که خوابم ببره به این فکر می کردم که کاش می شد یکم از حس آغوششو توی یه قوطی برای خودم ذخیره کنم!

💜I PURPLE YOU💜Where stories live. Discover now