💜part 6💜

756 77 1
                                    

دستم روی دستگیره خشک شده بود. احساس می کردم قلبم داره میاد توی دهنم...
چشمامو روی هم فشردم... لب زدم: به خاطر تهیونگ!
درو آروم باز کردم. گوشه ی اتاق خودشو روی مبل انداخته بودو ساعدشو روی چشماش گذاشته بود، بدون اینکه تغییری توی وضعیتش به وجود بیاره گفت:
_هیونگ من خیلی خستم... هر چی فکر میکنم ناهار هم نمی خوام! یکم استراحت می کنم بعد میرم .
سرمو تکون دادم، همونطور که درو می بستم گفتم:
_منظورت از بعدا وقتیه که مطمئن بشی من رفتم نه؟
دیدم که ساعدشو از روی چشماش برداشت. بدنش منقبض شده بود وقتی می گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
هنوز نگاهم نمی کرد‌... نزدیکش شدمو گفتم:
_مگه قرار نشد نذاری خودمو حبس کنم؟
پوزخند زد، نگاهشو دوخت توی چشمامو گفت:
_تا جایی که یادمه گفتی میخوای فقط برای کار همو ببینیم!
لب گزیدم، جلوی پاش روی زمین نشستمو گفتم:
_اشتباه کردم... تهیونگ! این مدت... من خیلی اذیت شدم!
توی جاش نشست. موهاشو داد عقبو گفت:
_منم اذیت میشم... تو الان چند ماهه این شرایطو داری... من چند ساله که اینجوری ام، حس می کنم یه عروسکم که هر جوری که بقیه دوست دارن می تونن باهام بازی کنن... دستو پام بسته ست.
دست لرزونمو روی دستش گذاشتم، گفتم:
_معذرت میخوام... خیلی خیلی زیاد... شرمنده ام تهیونگ. من... من نمیتونم ازت دور باشم ، لطفا ازم فاصله نگیر... مثل ترسوها رفتار کردم، یادم رفته بود چقدر خوش شانسم که می تونم دور و بر تو باشم‌. نه فقط به خودم من به تو هم صدمه زدم... تحمل دیدن ناراحتیتو ندارم. بیا مثل قبل باشیم. توی این مدت فهمیدم هیچی به اندازه ی دوستیمون اهمیت نداره!
نگاهش به دستامون بود. چشماشو روی هم فشردو آهسته گفت:
_سیا
دستشو فشردمو گفتم:
_بله؟
خیره شد توی چشمام، نگاهش غم داشت. گفت:
_از من فاصله بگیر... من خیلی برای تو خطرناکم، نمیخوام آسیب ببینی.
از روی مبل بلند شد. داشت میرفت سمت در که سریع از پشت بغلش کردم. بغضم شکستو گفتم:
_لطفا... لطفا اینو نگو. من دیگه بلد نیستم چجوری باید بدون تو زندگی کنم! قول می دم دیگه مثل ترسوها رفتار نکنم. باشه؟ لطفا ازم فاصله نگیر...
دستشو روی دستام که دور شکمش حلقه شده بودن گذاشت. ساعد دستمو نوازش کردو برگشت سمتم، گونمو لمس کرد. چشمامو بستم... چقدر دلم تنگ شده بود برای حضورش! چجوری تونسته بودم این مدتو دووم بیارم؟
اشکامو کنار زد، گفت:
_چجوری اینقدر گریه کردن برات راحته؟
سرمو به طرفین تکون دادم. صورتمو چسبوندم به سینشو گفتم:
_راحت نیست..‌. نمیدونم چرا جدیدا اینطوری شدم! مسخره ست نه؟ یه روانشناسم که خودش با روح و روان خودش مشکل داره!
خندید، دلم برای خنده هاشم تنگ شده بود... سرمو از سینش جدا کرد. موهامو از توی صورتم کنار زدو گفت:
_سیا... من... راستش من دیگه نمیخوام که دوست باشیم!
نگاهمو از توی چشاش برداشتم. لب زدم:
_منظورت چیه؟ چرا نه؟
دو تا دستشو پشت گردنم گذاشت، سرشو آورد پایینو لبشو گذاشت روی لبم.
شوک زده از حرکتش چشمام باز مونده بود. قلبم کم مونده بود سینمو بشکافه...
کوتاه بوسیدو جدا شد، فهمید که انرژیم تحلیل رفته و محکم نگهم داشت، کنار گوشم زمزمه کرد:
_حس من نسبت به تو دوستانه نیست... دیگه نمیتونم اینو توی دلم نگه دارم... من ازت خوشم میاد!
باید میزدم توی دهنش نه؟ پس چرا ثابت ایستاده بودم؟ چرا خشکم زد؟ برای چی خوشم اومده بود؟ هر کس دیگه ای جای تهیونگ بود تا الان دندوناشو خرد کرده بودم! چه مرگم شده بود؟
حس می کردم صورتم همرنگ لبو شده. سرمو توی سینش مخفی کردم... نمیدونستم چی باید بگم یا چیکار باید بکنم. هنوزم گرمای لبهاشو روی لب هام حس می کردم!
پشت کمرمو نوازش کرد. گفت:
_فکر کنم اعضا می دونن که من چه حسی دارم... نمیدونم شاید دوباره گند زدم ولی پیش خودم فکر کردم بهتره بهت بگم...
کلا لالمونی گرفته بودم. نمیتونستم حرف بزنم! منم تهیونگو دوست داشتم... بیشتر از هر چیز دیگه ای توی زندگیم! ولی... ولی عاقلانه نبود بود؟ اگه بهش وابسته بشم... مگه تا الان نشدم؟ اصلا از کی همه چیز اینقدر پیچیده شده؟ چیکار باید می کردم؟ به خواسته ی دلم اهمیت می دادم یا هشدار مغزم؟ فکرم درد می کرد! شاید سوال پیش بیاد که چجوری میشه فکر درد بگیره... خودمم نمی دونم! حتی یادم رفته بود که چجوری قبلا می نوشتم!
تهیونگ ازم جدا شد، دستاشو توی جیب شلوارش برد و گفت:
_میتونی تا هر وقت که بخوای فکر کنی... مجبور نیستی قبول کنی!... ولی بهم این یه بوسه رو بدهکار بودی! باید یه جوری حساب این مدتی که از توی فکرم بیرون نمی رفتی رو تسویه می کردی!... هر چند فکر کنم بدتر شد ولی خب...
سرمو پایین انداختم، لب زدم:
_تهیونگ...
جلو اومد، رو به روم ایستادو روی زانوهاش خم شد، دستاشو گذاشت روی زانوهاشو از پایین نگاهم کرد. گفت:
_بله... سیا؟
چشمامو روی هم فشردم. گفتم:
_من... وای خدا!...من دوستت دارم!
چشمامو که باز کردم دیدم با یه لبخند قشنگ نگاهم میکنه. دستمو گرفتو منو سمت خودش کشید، محکم بین بازوهای قدرتمندش حبسم کردو گفت:
_بیا دست از منطقی فکر کردن برداریم... دردسرای اون بیرونو هم فراموش کن... فراموش کنیم من کی ام ، بیا بشیم دو تا آدم معمولی برای هم... من خسته ام از موقعیتم. دلم می خواد این بار خودم باشم ! تو اولین چیزی هستی که میخوام خودخواهانه برای خودم داشته باشمش!... دیگه سی سالم شده! حقمه یه تصمیم حداقل با میل خودم بگیرم... میشه تو اون یه تصمیم من باشی؟ میشه وی بی تی اس نباشم برات؟ میشه منو به عنوان یه مرد معمولی که بزرگ شده ی دگوعه قبول کنی؟... بدون حاشیه ها و حرفای مردم... سیا میشه فقط چشم ببندیم روی اون دنیای مزخرف بیرونو توی دیوارای خودمون ، برای خودمون زندگی کنیم؟
از روی خوشحالی اشک می ریختم..‌.. باورم نمیشد این تهیونگه که این حرفا رو بهم میزنه! محکم تر دستای کوتاهمو دور کمرش حلقه کردمو میون گریه خندیدم. اونم خندید، گفتم:
_تصمیم احمقانه ای گرفتیم.‌‌.. آخرش خوب تموم نمیشه!
صورتمو بین دستاش گرفت، وقتی دوباره برای بوسیدنم جلو میومد گفت:
_آخر هیچی ، هیچ وقت خوب تموم نمیشه... گور بابای همه چیز! من عاشق این تصمیم احمقانمونم... از دستت نمی دم سیا!...
*******
با کاردک زدم پشت دستشو گفتم:
_اینقدر ناخونک نزن!
پشت دستشو مالوندو با خنده گفت:
_بلاخره که باید بخوریمش... چه فرقی میکنه؟
دست به کمر نگاهش کردمو گفتم:
_همش که مال تو نیست! بقیه ی پسرا هم قراره بیان! نمیخوام اولین کیکی که براشون درست می کنم بد به نظر برسه!
ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_همم که این طور... بله دیگه جونگ کوک بایسته! آدم جلوی بایسش دلش می خواد همه چیز خوب باشه.
به خاطر حسادتاش خندیدم‌. گفتم:
_کاش می فهمیدم کی اینو توی سر تو انداخته که جونگ کوک بایسمه!
مثل بچه ها لباشو توی دهنش کشیدو سرشو تکون داد، همیشه عاشق این حرکتش بودم! دستای آردیمو دو طرف صورتش گذاشتمو کشیدمش پایین. روی شقیقشو بوسیدمو گفتم:
_باورم نمیشه سی سالته! تو فقط یه پسر کوچولویی.
با خنده دستامو از روی صورتش برداشت. گفت:
_چون تا حالا اون روی مردونمو ندیدی! میخوای نشونت بدم؟
سرخ شدم. همیشه خوشش میومد که منو خجالت زده کنه و به خجالت کشیدنم بخنده. پشتمو کردم بهشو ظرف خامه رو توی سینک انداختم، نگاهی به اطراف آشپزخونه انداختم... کی قرار بود این همه خرابکاری رو تمیز کنه؟
پوفی کشیدمو از آشپزخونه خارج می شدم که تهیونگ یهو منو از روی زمین بلند کرد، جیغ کشیدمو به پیراهنش چنگ زدم. صدای قهقهه زدنش باعث میشد دلم غنچ بره. چشمم خورد به تصویرمون توی آینه. خیلی قیافه هامون خنده دار شده بود، یاد خرابکاری توی آشپزخونمون افتادم. هر چی که دم دستمون اومده بودو به سر و صورت و لباسای همدیگه مالیده بودیم! خندیدم. تهیونگ هم انگار چشمش به تصویرمون افتاده بود که خندش شدت گرفت... بینیشو که پودر کاکائو روش مالیده شده بود به بینیم مالیدو چشاشو بست. داشتم از این نزدیکیمون لذت می بردم که یهو فکری به ذهنم رسید. دستامو به هم کوبیدمو گفتم:
_ته ته... بیا عکس بگیریم!
خندیدو بدون اینکه منو زمین بذاره گوشیشو از توی جیبش در آورد. دادش دستمو گفت:
_بیا تو بگیر.
گوشیو بالا گرفتمو اول از توی آینه یه عکس گرفتم. بعد چند تا سلفی گرفتیم‌. گفتم:
_منو بذار پایین، اینجوری عکسامون خوب نمیشه!
اطاعت کردو منو روی زمین گذاشت. از پشت بغلم کردو چونشو گذاشت روی موهام. عکس گرفتم، توی یکی از عکسامون چشاشو بسته بودو موهامو می بوسید... همینجوری چند تا عکس گرفتیم. صدای زنگ در که بلند شد با تعجب به همدیگه نگاه کردیم، تهیونگ همونطور که می رفت پشت در گفت:
_منتظر کسی بودی؟
سرمو به طرفین تکون دادم. وقتی دیدم داره میره درو باز کنه سریع جلوش پریدمو گفتم:
_تو کجا داری می ری؟
گردنشو کج کردو گفت:
_درو باز کنم دیگه!
_تهیونگ... دیوونه شدی؟
لبخند زدو گفت:
_ایرادش کجاست؟ لباسامون که تنمونه!
باز سرخ شدم. به سینش زدمو گفتم:
_چرا تو اینقدر منحرفی؟ ... کسی نباید تو رو اینجا ببینه!
با خنده کنارم زدو گفت:
_بیخیال... ما فقط داشتیم کیک درست می کردیم!
وقتی درو باز کرد تصویر جیمین و جونگ کوک و جیهوپ نمایان شد، با تعجب اول به سر و وضع تهیونگ و بعد به من نگاه کردن، مثل اینایی که کار اشتباهی انجام داده بودن دستامو پشت سرم مخفی کرده بودمو سرمو پایین انداخته بودم. چند ثانیه که گذشته بود صدای خندشون بلند شد. جیهوپ همونطور که می خندید گفت:
_خدای من! چه به روز هم آوردین؟ انگار توی آردو پودر کاکائو غلط زدین!
جونگ کوک همونطور که کفشاشو در میاورد گفت:
_من که از این کیک نمی خورم!
جیمین هم خندیدو گفت:
_با هم دعوا کردین؟
تهیونگ قبل از من گفت:
_چرا فکر می کنین منو سیا همیشه داریم با هم دعوا می کنیم؟
جونگ کوک قبل از جیمین جواب داد:
_چون فقط کافیه ده دقیقه با هم تنها باشین تا اشک همو در بیارین!... کلا برای همدیگه سمی هستین!
تهیونگ پشت چشم نازک کردو گفت:
_باشه تو خوبی بچه!
جونگ کوک خرگوشی خندیدو اومد سمتم ، دستشو انداخت دور گردنمو با بدجنسی گفت:
_پس چی!؟ ... من و سیا رابطمون خیلی خوبه ...مگه نه؟
خندمو کنترل کردم‌. میدونستم تهیونگ چقدر روی جونگ کوک حساسه!... فقط کافی بود جونگ کوک از چند قدمی من رد بشه تا شاخکاش فعال بشن!
نگاه کردم به تهیونگ که اخم کمرنگی روی صورتش نشسته بود. قبل از اینکه چیزی بگه جیهوپ دست جونگ کوکو از روی شونم پس زدو گفت:
_جمع کن خودتو بچه جون!... یکی دیگه رو پیدا کن باهاش لاس بزنی! من روی سیا غیرت دارم.
به حرفاشون خندیدم. دعوتشون کردم که بشینن. همونطور که حوله ی خیسو به تهیونگ می دادم تا دستو صورتشو پاک کنه گفتم:
_بقیه ی هیونگا کجان؟
جیمین از توی آشپزخونه گفت:
_کم کم دیگه باید پیداشون بشه... خدای من! شما دو تا اینجا رو هم ترکوندین!
با خجالت به تهیونگ چشم غره رفتم. خندیدو آهسته گفت:
_من آشپزخونه رو تمیز می کنم! تو برو یه دوش بگیر... وگرنه بقیه هم با دیدن سر و کله ی آردیت سرزنشم می کنن که باهات دعوا کردم!
خندیدمو سرمو تکون دادم. رفتم به اتاق خوابو یه دوش سریع گرفتم، از توی کمدم ست دورس و شلوار یاسی رنگمو پوشیمو موهامو خشک کردمو بالا بستمشون.
وقتی از اتاق خارج شدم همه توی هال نشسته بودن. جین با دیدنم گفت:
_صابخونه!... خوب مهمون دعوت می کنی خودت نیستی!
با خنده بهشون سلام دادمو گفتم:
_ببخشید... واقعا نیاز داشتم که یه دوش بگیرم!
جونگ کوک خندیدو گفت:
_راست میگه هیونگ... ما که اومدیم تازه جنگ آردیشون تموم شده بود!... خدا می دونه چی توی اون کیک ریختن!
با اعتراض گفتم:
_یاااا هیونگ!... اینو نگو! ما خیلی زحمت کشیدیم!
تهیونگ هم که روی مبل تک نفره ی گوشه ی سالن نشسته بود حرفمو تایید کردو گفت:
_آره!... هر کی نخوره خودش ضرر کرده!
جین خندیدو گفت:
_خوبه که امروز وظیفه ی آشپزی به عهده ی یکی دیگه بوده! ... به این تنوع نیاز داشتیم.
گفتم:
_خب روزایی که قراره توی خونه های خودمون غذا بخوریم من میتونم آشپزی کنم، شما خیلی سرتون شلوغه ... سخته که هم کارای کمپاتی رو انجام بدین هم آشپزی کنین.
تهیونگ همونطور که آرد روی شلوارشو می تکوند گفت:
_اون وقت تو سرت خلوته؟... خودتم دست کمی از ما نداری.
شوگا تهیونگو نگاه کردو گفت:
_نه به وقتی که قایم موشک بازیشون گرفته بودو دورو بر هم پیداشون نمی شد نه به الان!... شما دو تا عقلتون کمه!
جیهوپ خندیدو گفت:
_بیخیال... همینکه با هم خوبن کافیه!
جیمین دست منو گرفتو نشوندتم کنار خودش، دستشو انداخت دور گردنمو گفت:
_امروزت چطور بود؟
خندیدمو گفتم:
_خوب بود... کارای کمپانی که تموم شدن با تهیونگ اومدیم اینجا، کیک درست کردیمو منم یه فکری برای شام کردم.
سرشو تکون داد ، زیر چشمی به تهیونگ نگاه می کردم که با اخم سرشو کرده بود توی گوشیش . ریز خندیدم، این حسادت کردناشو دوست داشتم!
نامجون گفت:
_بچه ها دو هفته ی دیگه کریسمسه ، وقت نشد که در مورد برنامتون ازتون بپرسم، یه روز کامل بی کارین! برنامتون چیه؟
شوگا گفت:
_هنوز برنامه ی خاصی ندارم، احتمالا میرم پیش پدر و مادرم.
جیمین گفت:
_منم همینطور
جین هم همونطور که با مجله ی توی دستش ور می رفت گفت:
_من میرم پیش برادرم.
جونگ کوک و جیهوپ هم برنامه هاشونو گفتن، همشون یا می خواستن برن تفریح یا برن پیش خانواده هاشون. این وسط فقط من بودم که جاییو نداشتم برم! جیمین زود تر از بقیه متوجهم شد و گفت:
_سیا اگه دوست داری میتونی با من بیای...
تهیونگ گفت:
_من برنامه ای برای کریسمس ندارم، میخوام سئول بمونم.
گفتم:
_ولی تهیونگ... باید تعطیلاتو کنار خانوادت باشی!
نگاه عمیقشو بهم دوختو گفت:
_قبلا باهاشون صحبت کردم، فعلا خیلی سرم شلوغه، برای تولدم میرم دگو.
وقتی گفت تولدم تازه یادم افتاد چقدر نزدیک سی دسامبریم، لب گزیدمو سرمو پایین انداختم، برای تولدش باید چیکار می کردم؟ مطمئنا جیمین یه ایده ی خوب داشت، باید ازش کمک می گرفتم.
شوگا گفت:
_میشه حرف زدن در مورد دو هفته ی دیگه رو تموم کنیمو بچسبیم به الان؟... من از گرسنگی مردم!

سریع سرمو تکون دادمو رفتم به آشپزخونه تا میزو بچینم، داشتم ظرفا رو آماده می کردم که تهیونگ هم اومد داخل، گفت:
_بگو چیکار کنم، میخوام کمکت کنم.
لبخندی به روش زدمو گفتم:
_ممنونم، میشه قابلمو رو بیاری اینجا؟
متقابلا بخندی زدو قابلمو رو کنار دستم گذاشت، مشغول ریختن برنج توی کاسه ها بودمو اون داشت کیمچی رو آماده ی سرو می کرد، نگاهش کردمو گفتم:
_ته؟
نگاهشو بالا آورد و گفت:
_بله ؟
_برای چی گفتی نمیخوای بری دگو؟ ... میدونم به خاطر من نمیخوای بری ولی واقعا نیازی نیست. من اونقدر کار برای انجام دادن دارم که حوصلم سر نره، تو باید بری پیش خانوادت.
موهامو از روی شونم عقب دادو گفت:
_مگه نمیگی باید پیش خانوادم باشم؟ ... خب تو هم خانواده ی منی!
گونه هام داغ شدن، اونقدر بی جنبه شده بودم که با کوچیک ترین حرفش سرخ می شدمو قلبم توی سینم دیوونه بازی راه می انداخت!
عکس العملمو که دید خندیدو لپمو کشید، نمیتونستیم به هم نزدیک بشیم... چون آشپزخونه فقط به وسیله ی یه جزیره از هال جدا شده بود. انگار تهیونگ فکرمو خونده بود که گفت:
_دلم می خواد بغلت کنم!... این مخفی کاری کم کم داره آزار دهنده می شه!
خندیدمو چیزی نگفتم، بعد از اینکه میزو چیدیم پسرا رو صدا زدم، شاممونو با خندیدن به مسخره بازی پسرا و خاطره هاشون خوردیم. بین غذا نگاهمو بین پسرا می چرخوندم، جیهوپ کنارم نشسته بودو داشت به خاطره ای که جین تعریف میکرد می خندید. جونگ کوک چاپ استیکا رو بین لثه ها و لبش گذاشته بودو ادا در میاورد، نامجون مشغول تمیز کردن میز بود چون اشتباهی یدونه از کیمچی هارو روی میز انداخته بود، شوگا هم سر به سرش میذاشت. جیمین هم طبق معمول وقتی که از خنده ریسه میرفت از روی صندلی چپه شده بودو صدای خندش از زیر میز میومد! تهیونگو نگاه کردم، رو به روم نشسته بودو داشت با خنده به جیمینی که تقریبا رفته بود زیر میز میگفت بیاد بیرون .
توی اون لحظه عجیب احساس خوشبختی کردم... مهم نبود بیرون از این دیوارا چی می گذره! مهم نبود که توهینای مردمو خبرای فیک ساخته ی ذهنشون دست به دست توی گوشیا می چرخید... حتی به این فکر نمی کردم عمر این خوشبختیم چقدره، ... به قول تهیونگ من بدجوری عاشق این تصمیم احمقانمون شده بودم!




💜I PURPLE YOU💜Where stories live. Discover now