_مینی؟ جیمینی هیونگ؟ من دارم میرم
صدای باز شدن در استودیوی جیمین رو شنید، چهره ی خسته ی هیونگ دوست داشتنیش مقابلش ظاهر شد، جیمین گفت:
_میری خونه؟
_آره هیونگ... میگم جیمینی؟ تو باز رژیم گرفتی؟
جیمین سرشو پایین انداخت ، انگار که خجالت کشیده بود، دست چپشو پشت گردنش کشیدو گفت:
_خب... این اواخر یکم وزن اضافه کرده بود...
_هیونگ!!! باید غذا بخوری! به می چا می گم کتکت بزنه ها!
جیمین خندیدو گفت:
_همون تو از زنت کتک میخوری کافیه!
تا میخواست اعتراض کنه صدای جونگ کوک رو از پشت سرش شنید:
_به نظرم برو خونه. این بحث الکی که با هم داشتین درست نیست کش پیدا کنه
جیمین حرف جونگ کوک رو تایید کرد، رفت سمت مکنه ی دوست داشتنیش و موهاشو به هم ریخت، گفت:
_آیگووو کوکی ما چقدر عاقل شده!
مرد به صحبتای دو تا از اعضای مورد علاقه اش خندیدو بعد از تکون دادن سرش گفت:
_من دیگه میرم. خسته نباشین
جیمین و جونگ کوک همزمان ازش خداحافظی کردن، وقتی به سمت آسانسور می رفت نامجون مقابلش ظاهر شدو گفت:
_ته؟ کارت تموم شده؟
_آممم هیونگ راستش...
_میدونم! برو خونه... به بائک هیون هم بگو پنجشنبه میام دنبالش
تهیونگ با تعجب به لیدرش نگاه کردو گفت:
_چی؟ برای چی هیونگ؟
نامجون با خنده به سمت آسانسور هولش دادو گفت:
_یه چیزیه بین من و اون! تو چیکار داری؟
تهیونگ خواست اعتراض کنه اما بسته شدن در آسانسور بهش این اجازه رو نداد، پف کلافه ای کشیدو به شماره ی طبقه ها نگاه کرد، ۱۶...۱۵...۱۴...۱۳...۱۲...۱۱...
و در نهایت، اینقدر توی فکرش درگیر چیدن دیالوگ های مختلف برای شروع صحبت کردن بود که اصلا متوجه نشد کی رسیده خونه!
رمز درو که زد بوی غذا توی بینیش پیچید، با لذت چشماشو روی هم گذاشت و آرامش چند لحظه ای رو به خودش هدیه داد... اون خونه بود! خوب می دونست هر چقدرم توی این چهار دیواری بحث و دلخوری پیش بیاد بازم این فضا رو با هیچ جایی توی دنیا عوض نمیکنه. اون عاشق خونه و زندگی و بچه هاش بود و ... همینطور هم عاشق هانا.
هنوز پاشو توی خونه نگذاشته بود که جیناعه پاشو بغل کرد، با ذوق خودشو به پدرش فشردو گفت:
_آپاااا اومدیییی
تهیونگ خندیدو روی زمین زانو زد تا دخترشو بغل بگیره. روی موهای خوشبوشو بوسیدو گفت:
_سلام دختر شیرینم! چطوری بابایی؟
جیناعه لباشو غنچه کردو گونه ی پدرشو بوسیدو همین بوسه تمام خستگی رو از تن مرد بیرون کشید، با لحن کودکانه اش گفت:
_من توبم... داستم نتاسی می تسیدم
_جدا؟ من دست و صورتمو بشورم میام نقاشی هاتو ببینم باشه؟ نشونم میدی؟
جیناعه تند تند سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد، ته پرسید:
_داداش هیونت کو؟
_اُتاکِس
_باز نشسته پای کنسول من؟
جیناعه باز تند تند سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد، تهیونگ که دلش از شدت کیوتی دخترش ضعف رفته بود گونه اش رو محکم بوسیدو بعد از جاش بلند شد. چشماشو دور خونه چرخوند و بعد وارد آشپزخونه شد، با دیدن خانم بانگ که مشغول آشپزی بود لبخند کمرنگی روی لباش نشوندو گفت:
_خسته نباشین.
زن نسبتا مسن با لبخند جوابشو دادو گفت:
_متشکرم آقا. شما هم همینطور
_خانوم خونه نیست؟
_خانوم هنوز نیومدن، گفتن امروز یکم کارشون طول می کشه
تهیونگ آه خفه ای کشیدو بعد از تشکر کردن از مستخدمشون از آشپزخونه بیرون زد، وارد اتاق خواب شدو بعد از تعویض لباساش دست و صورتشو توی دستشویی مستر شست. همین که پاشو از دستشویی بیرون گذاشت شنید:
_آپاااا
کمی صداشو بلند کردو گفت:
_الان میام دخترم
توی فاصله ای که از اتاق خارج می شد شماره ی هانا رو گرفت ، منتظر بود همسرش جواب بده و در عین حال به سمت اتاق پسرش قدم بر میداشت. به جیناعه گفت:
_بابایی من میرم اتاق داداش هیون. دفتر نقاشیتو بردار بیار اونجا.
_الو؟
شنیدن صدای هانا باعث شد حواسشو به تماس بده، گفت:
_هانا؟
_چیزی شده؟
_کی میای خونه؟
_مگه تو خونه ای؟
_هوم
_خب من چیکار کنم؟
_کی کارت تموم میشه؟
_هنوز یکم مونده
_کی میای؟
_نمیدونم شاید دو ساعت دیگه
_خب امروز زودتر بیا! منم کارمو زودتر تموم کردم تا بتونیم یکم پیش هم باشیم!
_سعیمو میکنم
_خب... باشه
_دیگه قطع میکنم
_باشه
تلفنو از روی گوشش پایین آوردو چشماشو روی هم فشرد،دستی به گردنش کشیدو در اتاق پسر کوچولوشو باز کرد، همونطور که پیش بینی می کرد پسرش پشت کنسول بازی نشسته بود و داشت یکی از سری بازی های بی تی اس رو بازی می کرد! به شخصیت جونگ کوک که پسرش انتخاب کرده بود نگاه کردو چشماشو توی کاسه چرخوند، پشت سرش ایستادو گفت:
_بابایی؟
بائک هیون با شنیدن صدای پدرش فقط سرشو تکون دادو گفت:
_های ددی... زود اومدی!
_آره زود اومدم! الان نمیخوای بهم توجه کنی؟
بائک هیون با تخسی تمام ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_تا وقتی از عمه عذرخواهی نکنی نه!
تهیونگ دست به کمر پسرشو نگاه کردو گفت:
_این مسائل مربوط به آدم بزرگاست!
_بابایی شما اصلا مثل آدم بزرگا رفتار نمی کنی!
_عه؟ چطور؟
_رفتارت قِیر مَطنِقی بود
تهیونگ سعی کرد خنده اش رو بخوره، موهای پسرشو به هم ریختو گفت:
_کجای رفتار من غیر منطقی بود؟
_از مامانی بپرس
_فقط مونده مامان روان شناست اینجا رو هم بکنه مطبش!
_خب اون بلده
_منم بلدم
_مقرور شدن کار بدیه!
تهیونگ خندیدو تن پسر هشت ساله اش رو از روی صندلی برداشت، بی توجه به دست و پا زدن و اعتراضاش توی بغل خودش نشوندش و روی پیشونیش بوسه نشوند، گفت:
_عمو نامجون گفت پنجشنبه میاد دنبالت! جایی قراره برین؟
_بابایی؟
_جان بابایی؟
_شما زود اومدی خونه که سوال پیچم کنی یا باهام بازی کنی؟
تهیونگ لپ پسرشو گاز گرفت که صدای جیغش بلند شد، البته گازش محکم نبود اما برای این پسر بچه که زیر دست شش تا عموی لوس پرور قد کشیده بود این رفتاراش کاملا عادی به نظر می رسید!
بائک هیون که داد زد جیناعه دوید توی اتاق و از پای باباش آویزون شد، گفت:
_هیونی رو گاژ نگیلللل دلدش میگیله!
تهیونگ خندیدو گفت:
_خوشمزه است میخوام بخورمش
جیناعه لباشو برچسدو گفت:
_داداسی منو نخولیییی من میخوام داداسمو
بائک هیون با تخسی سرشو بالا آوردو رو به خواهرش گفت:
_تو که دوستم داری چرا همیشه موهامو می کشی؟
_تو با من باژی نمی تنی منم می ژنمت!
ته به جر و بحث کوچولوهاش خندیدو رو به جیناعه گفت:
_نقاشی هاتو آوردی بابا ببینه؟
جیناعه با چشمای درشت و براقش به باباش زل زدو بعد تند تند سرشو تکون داد، کاغذ نقاشیشو جلوی پدرش گرفت و گفت:
_این هیونیه
تهیونگ با دیدن آدمک اخموی توی نقاشی با خنده گفت:
_داداشت اخموعه؟
بعد شروع مرد به قلقلک دادن بائک هیون و همزمان دوباره گفت:
_داداشت اخموعه آره؟ بذار الان درستش میکنم.
صدای قهقهه های بائک هیون که بلند شد جیناعه باز سعی کرد دستای پدرشو پس بزنه، گفت:
_نتنننن داداس هیونی دلدش میگیله
_چیکار می کنین شماها؟
تهیونگ با شنیدن صدای آشنای همسرش دست از کرم ریختن سر بچه هاش کشید، برگشت سمتش و همزمان که ابروهاشو بالا می انداخت گفت:
_تو که نمی خواستی تا دو ساعت دیگه بیای!
هانا پشت چشمی نازک کردو رفت سمت اعصای خانواده اش، تن دخترشو توی آغوش کشیدو گفت:
_من زنگ زدم بگم یه روز زودتر اومدم خونه تو هم بیا تا پیش هم باشیم؟
تهیونگ دقیقا عین پسرش با تخسی جواب داد:
_حالا هر چی!
_به ایون جین زنگ زدی؟
_منم بهش گفتم باید از عمه عذر بخواد!
هانا با شنیدن جمله ی پسرش لبخند زد، روی موهای لخت و مشکی رنگ بائک هیونو نوازش کردو گفت:
_گاهی این بچه از تو عاقلانه تر رفتار میکنه!
_من بچه نیستم
هانا خندیدو گفت:
_بله درسته... شما مرد منی!
_نخیر! من مرد تو ام!
_عه جدا؟ پس آقای مرد... مردونه رفتار کن. زنگ بزن به ایون جین و بهش بگو هر تصمیمی که بگیره تو هم حمایتش می کنی! این زندگی اونه.
_اما اون پسره...
_ته! عزیزم! تو فقط حساس شدی! من درک می کنم اون خواهر توعه و دوسش داری اما بلاخره اونم باید بره سر خونه و زندگی خودش. این غیرت بی جا یعنی چی؟ اونا همو دوست دارن
جیناعه گفت:
_اونا همو بوش می تُنَن؟
_اه چندش! مامان دخترت چرا اینقدر از این چیزا خوشش میاد؟
تهیونگ دخالت کرد:
_اصلا هم خوشش نمیاد! دختر من اصلا از این چیزا خوشش نمیاد
هانا دستشو روی پیشونیش گذاشت و آه کشید، واقعا خنده اش هم گرفته بود. گفت:
_دخترتم میخوای ور دل خودت نگه داری؟
_هانا! اون خیلییی کوچیکه هنوز
_بلاخره که بزرگ میشه
_خب بشه... من به کسی نمی دمش!
وقتی جمله اش تموم شد بائک هیون رو کنار گذاشت و تن دخترشو توی آغوش کشید. درست مثل بچه ای که عروسکش رو سفت چسبیده تا کسی از چنگش درش نیاره! بائک هیون و هانا با تاسف به این صحنه نگاه کردن. جیناعه با چشمای درشت شده و با تعجب توی بغل باباش دست و پا زدو گفت:
_بابایی؟ میخوای خَپه ام تُنی؟
هانا با خنده دخترشو نجات دادو گفت:
_نکن بچه ام دردش گرفت! چرا اینجوری می کنی تهیونگ!؟
ته آه کشیدو با حسرت به بچه هاش نگاه کرد، لب زد:
_چرا اینقدر زود بزرگ می شن آخه؟ باید تا همیشه کوچولو بمونن!
هانا سرشو با تاسف تکون دادو کوچولوهاشو سرگرم بازی کرد، دست تهیونگ و گرفت و از اتاق خارجش کرد، گفت:
_به ایون جین زنگ بزن
_خیل خب! خیل خب زنگ میزنم
_کی زنگ می زنی؟
_شب
_یعنی یکی دو ساعت دیگه؟
_باشهههه
هانا خندیدو برگشت تا توی آغوش همسرش فرو بره، روی گردنشو بوسیدو گفت:
_دلم برات تنگ شده بود ته
تهیونگ با آرامشی که به وجودش سرازیر شده بود با لبخند چشماشو بست و پیشونی هانا رو بوسید، چونه اش رو روی موهاش گذاشت و گفت:
_منم... ببخشید به خاطر اون بحث دیروزمون.
_اشکالی نداره . تو هر چقدرم بزرگ بشی بازم سر یه مسائلی کوچولویی حتی از پسرمونم کوچولو تر!
تهیونگ خندید، قبل از اینکه بوسه ی بعدیش رو روی لبای همسرش بذاره گفت:
_در مورد شما آره!... احساسات من برای شمایی که خانواده ام هستین دقیقا مثل یه بچه ست. نه منطق حالیم میشه و نه حرف حساب... من عاشق شماهام... با تمام وجودم(:___________________
سلامم
این یه سورپرایز کوچولوعه برای کسایی که این فیک رو دوست داشتن(؛
توی پیج اینستاگرام گذاشته بودمش و گفتم شماها هم ازش خوشتون میاد و دلتون میخواد که بخونیدش پس... گذاشتمش!
یه سری حرف دارم در مورد این افتر استوری:
یادتونه اون روزی که به هانا حمله شده بود نوشته بودن تهیونگ نفهمید چطور شونزده طبقه رو پایین رفت؟ اینجا عددای آسانسور از چند شروع شدن؟(: درسته... از شونزده.
جیمینی توی فیک هم مثل زندگی واقعیش همیشه نگران وزن اضافه کردنشه.... نمیدونه که ما همه جوره عاشقشیم.
بائک و هیون و نامی برای پنجشنبه شون چه برنامه ای داشتن به نظرتون؟
....خب باید بگم... دلم برای این فیک تنگ شده بود... ممکنه یه فصل دوم داشته باشه پس اگه شما هم دوست دارین ادامه دار باشه بگین💜
پر حرفی نمی کنم، امیدوارم دوسش داشته باشین.
ووت و کامنت یادتون نره.خیلی دوستون دارم❤️
فعلا...
YOU ARE READING
💜I PURPLE YOU💜
Fanfiction__completed__ قسمتی از فیک: هانا توی سکوت هق هق کردو گفت: _من... من خیلی خسته ام تهیونگ... از دست هوادارای تعصبیت خسته ام ، از دست ساسنگ فنا، از دست هیترا... از دیدن ادیتا و کامنتاشون خسته شدم... حتی تو هم منو به خاطر اون ادیتا پس میزدی... یادت میا...