part07

113 30 8
                                    

پشت میز نشست و سرشو به دستش تکیه داد و با چشماش بارمن و دنبال کرد
مردنقاب دار:"سلام هیونگ"
بارمن لبخندی زد
کیوهیون:"سلام نقاب دار کوچولو"
لیوان دیگه ای برداشت و دستمال کشید
کیوهیون:"چی میخوری ببک؟"
اخمی کرد:" کیو هیونگ صدبار گفتم اینجوری صدام نکن"
موهاش رو بهم ریخت
کیوهیون:"خیلی خب قهر نکن،حالا بگو چی میخوری بکهیون کوچولو"
پوکرشد
بکهیون:"هیونگ کلا نمیتونی درست صدام کنی نه؟"
کیوهیون:"بینگو کاملا درست فهمیدی"
بی توجه به جوابی که شنید،سوال خودش رو پرسید
بکهیون:"هیونگ یه نوشیدنی برام میاری؟"
کیوهیون:"چی میخوری؟"
بکهیون:"ودکا"
کیوهیون:"چرا ودکا؟"
و شاتش رو پر کرد
لبخندی زد
بکهیون:"چون مثل زندگیم تلخه"
کیوهیون غمگین شد
بیخیال کارشد و جلوش نشست
بکهیون:"هیونگ چرا زندگی من اینقدر تلخه؟چرا خوشی های من انقدر کوتاهه؟چرا من نباید یه اب خوش از گلوم پایین بره؟"
مات موند
توی این چندسالی که بکهیون رو میشناخت هیچوقت انقدر درمونده و خسته و دلمرده ندیده بودش حتی وقتی که رد شده بود
کیوهیون:"هیونا"
شاتشو برای بار سوم پرکرد
کیوهیون:"خوبی هیون؟"
لبخندی زد که با صورت خیسش تضاد غمگینی به وجود اورد
بکهیون:"خوبم هیونگ فقط خسته ام"
دستشو به چونه زد به کیوهیون نگاه کرد
پنج شات ودکای هفتاد در صد حتی نتونسته بود یکم گیج و منگش کنه
بکهیون:"هیونگ میدونی چرا خسته ام؟اگه میدونی بزار بازم بگم بزار دوباره داستانه زندگی قشنگ و رویاییمو بهت بگم"
لبخند پر بغضی زد و شات ششمو بالا رفت
بکهیون:"میدونی هیونگ بابای خشنی داشتم یه بار خوب بود یه بار بد معتاد نبودا کلا مدلش این بود بیشتر مواقع تو خونه دعوا بود نونا تلاش میکرد جداشون کنه ولی من...من همیشه از ترس میلرزیدم و یه گوشه قایم میشدم...."
لبخند تلخی زد
بکهیون:"از همون بچگی بزدل بودم نه؟ بگذریم
کم کم این دعوا ها رو من اثر گذاشت در حدی که با یه صدایی که یکم از حالت عادی بلند تر بود کل تنم میلرزید گر میگرفتم و یخ میزدم و ضربان قلبم بالا میرفت
یه وقتایی هم کتک کاری میکردن که منی که تا الان تو عمرم کتک نخوردم هم ترس کتک خوردن دارم
نونا همیشه مواظبم بود همیشه گوش به حرفم میداد
میدونی هیونگ؟من از یه سنی به بعد از همه مردا بدم میومد حتی از بابام حتی از موقع هایی که باهام خوب بود از لمس همه مردا متنفر بودم از خودم متنفر بودم میخواستم نباشم میخواستم....گریه میکردم واز خدا میخواستم منو بکشه"

بکهیون:"بقیشو هیچوقت بهت نگفتم نه؟هیچوقت نگفتم چیشد که اینجوری شد خب میدونی....من یه پسردایی داشتم...یه کی که همبازیم بود تو درسا کمکم میکرد یبار به بهونه بازی منو کشوند یه گوشه خلوت و....بهم ....تجاوز کرد....دوبار سه بار اینکارو کرد دقیق یادم نمیاد چون بدنم حتی دردشو هضم نمیکرد ولی یادمه تا چندین روز همیشه بعدش درد داشتم زیر دلم و پشتم درد میکرد موقع نشستن بلند شدن و خلاصه همه کار درد داشتم بچه بودم نمیفهمیدم ینی چی من فقط هفت سالم بود هیونگ ولی بعدش دیگه خونه داییم نرفتم از پسرداییم میترسیدم میترسیدم اذیتم کنه امممممم هیونگ من تا ده سالگی نمیدونستم چی به سرم اومد وقتی که فهمیدم دنیا رو سرم اوار شد حتی دیگه دعواهای توی خونه هم برام مهم نبود چون من کثیف بودم ادم کثیف و که نباید براش دلسوزوند؟ولی بعدش با خدا قهر کردم اخه من که فقط هفت سالم بود اونکه میدونست داره چه بلایی سرم میاد باید مواظبم میبود هیونگ دیگه داشتم دیوونه میشدم که با دوتا از ادمای زندگیم خودمو نجات دادم اونا همیشه باهام بودن هیچوقت دلیل گریه هامو نمیپرسیدن و همیشه مواظبم بودن ولی.....من مجبور شدم از مدرسه انتقالی بگیرم اون موقع پونزده سالم بود دبیرستان جدید جایی بود که اون پسر و دیدم قد بلندش گوش های بزرگش اولین چیزایی بودن که تو خاطرم ثبت شدن کار هر روزم شده بود تکرار کارای روزانه اش کاری که میکرد و میکردم راهی که میرفت و میرفتم کم کم باهم دوست شدیم خیلی ادم خوبی بود احساسات من کم کم فراتر از دوستی پیشرفتن از یه جایی به بعد اون کمترین وقتشو واسه من میذاشت به من میگفت من برای گذشته ایم که رهاش کرده ولی نمیدونست چرا دلش میخواست منو ببینه قلب بی جنبه منم ذوق زده میشد خیلی دیر فهمیدم که بخاطر گرایشش از خونه رفته یه وجهه اشتراک بینمون بود اون از خونه رفته بود من از خونه فرار کرده بودم! همیشه برای اون سهون بود برای اون مینهو و جونگهیون و تمین و جونگین و کریس بودن هیچوقت برای اون من نبودم منی که هیچکسو جز اون نداشتم نبودم همه اینا گذشت تا چندسال پیش که توی دسته ارباب دیدمش دوست صمیمی ارباب بود منو که دید شکه شد فکرشم نمیکردم که منو یادش باشه!احتمالا بخاطر اینکه با یه دلیل دروغی ردم کرده بود منو یادش بود هیونگ بهم گفته بود گی نیست و هیچوقت از مردا خوشش نمیاد ولی بخاطر گی بودنش از خونه رفته بود تف تو صورتم مینداخت بهتر بود میگفت عاشق مردا نمیشه ولی مثل اینکه عاشق شده...."
پا به پاش اشک ریخته بود
چرا زندگی این بچه انقدر درد و زجر داشت
یه ذره خوشی توی زندگی چی بود که سهم این بچه نبود!؟
کیوهیون:"هیونا.."
حرفشو قطع کرد
اشکاشو پاک کرد و لبخند حقیقی زد هرچند لبخندش از طعم گس و تلخ ودکاهم تلخ تر بود
بکهیون:"هیونگ یه تصمیمی گرفتم"
کیوهیون:"چه تصمیمی؟"
بکهیون:"فقط دوبار...فقط دوباره دیگه برای چانیول تلاش میکنم"
حتی هنوز هم با گفتن اسمش قلب بی جنبه اش میلرزید
کیوهیون:"بعدش چی؟"
بکهیون:"بعدش میزارم میرم...میرم یه کشور دیگه و هیچوقت بر نمیگردم و همه رو توی خاطراتم نگه میدارم و فراموش میشم"
.
.
.
.
.
.
تلو تلو خوران از بار زد بیرون
میدونست با این وضعیت بره خونه کیونگسو کلشو میکنه
مثل بدبخت ها روی جدول کنار خیابون نشست
کجا میتونست بره؟
اون حتی یه خونه هم نداشت که بره
اون فقط جونگین و کیونگسو رو داشت
آهی کشید و راهشو سمت محل کار جونگین کج کرد
هرچند که میدونست امروز جونگین وقت بکهیون که هیچ، وقت سرخاروندن هم نداشت
نمیتونست مزاحمش بشه
سر راهش یه قهوه تلخ هم گرفت تا مستی محدودش کاملا بپره
نگاهش به شیشه کافی شاپ افتاد
موهای بلوند کرمی رنگش که روبه بالابود قیافه اش رو وحشی میکرد
چشمهای تمام سیاه رنگش
همیشه از موهای نسکافه ای رنگش بدش میومد
تقصیر اون موها بود که چهره بکهیون رو کیوت نشون میدادن و دست کم گرفته میشد
دوباره آهی کشید و نگاه از شیشه رو به روش گرفت و به راهش ادامه داد
با رسیدن به شرکت معروف جونگین
پاهاش از حرکت ایستادن
چقدر دلش میخواست بیخیال همه چیز و همه کس فقط بخونه
کمپانی خوانندگی جونگین تقریبا یک جور واسطه بود
دی جی(Dj) کمپانی خواننده های زیادی رو به صورت سولو آموزش میداد
بهترین آموزش ها رو دی جی کمپانی داشت
کاراموز های دی جی کمپانی بعد اتمام دوره آموزشیشون به نسبت بهترین بودنشون،به کمپانی های خوانندگی دیگه فرستاده میشدن تا توی یک گروه یا به صورت تکی دبیوت کنن
برای بار سوم آهی کشید و سمت طبقه سوم کمپانی جونگین،جایی که اتاقش بود،رفت
دلش نمیخواست بی اجازه وارد اتاقش بشه
و میدونست الان ساعتیه که با تمامی پرسنل و کاراموزان کمپانیش جلسه داره

In My Soul(در ازای روحم)Where stories live. Discover now