part35

54 21 4
                                    

باصدای زنگ در نگاه متعجبی بهم‌دیگه انداختن.ساعت دوازده نیمه شب مهمون داشتن؟
توجه‌کسی به تلفن‌همراه سهون که ممتد اسم "محافظ هیونگ"روشن و خاموش میشد جلب نشد.سهون با ابرو‌های درهم گره‌خورده و نگاه نگرانش،قبل از هرکسی سمت در قدم برداشت.
بازکردن در و نشستن انگشت‌های باریک و کشیده روی گونه‌ی رنگ‌پریده سهون یکی شد.
سر کج شده سهون چرخید و نگاه متعجبش به صاحب‌دست خیره موند.
سهون:"ییفان؟"
سوهو ، لوهان و بکهیون پشت سهون گارد گرفتن و با نگاه جدی به دخترک خیره شدن.
سهون قدمی به جلو برداشت و ناباور اسم دخترک رو تکرار کرد.
بودن ییفان الآن و در این لحظه درست نبود.
دخترک توی آغوش محافظش به سهون نزدیک شد.
ییفان:"ناامیدم کردی سهون"
اشاره‌ای به محافظش کرد تا روی صندلی چرخ‌دارش بشینه.
ییفان:"باید حرف بزنیم سهون."
.
.
.
.
نگاهش از جونگین به کیونگسوی مات رسید.
بکهیون:"این چشه؟"
جونگین:"نمیدونم"
بکهیون ضربه‌ای پس کردن جونگین زد.
بکهیون:"خدا لعنتت کنه کیم..بازم خون به دل این بچه کردی؟"
کیونگسو از صدای کولی بازی‌های جونگین از فکر خارج شد و لبخندی به همسر کم‌عقلش زد.
کیونگ:"چرا عاشق توی کم عقل کولی شدم اخه؟"
جونگین صاف نشست و با لبخندی به درخشانی نگاهش به کیونگسو خیره شد.
جونگین:"چون توی یک نگاه دلتو بردم"
مفتخر گفت و اوق زدن بکهیون به گوشش رسید.
بکهیون:"چقدر چندشین شما.حالم بهم خورد."
جونگین لگدی سمت بکهیون پرت کرد.
جونگین:"پاشو برو همونجایی که تا الان بودی"
خنده‌ی بکهیون گشاده‌تر شد و باصدای بلندی خندید.
بکهیون:"کیونگ..وای..توهم فکر میکنی که..شبیه زنایی شده که بعد یه‌مدت شوهرشون رو میبینن؟"
بین خنده‌هاش گفته و داد جونگین رو به جون خرید.
کیونگسو:"متاسفم همسر عزیزم ولی حق با بکهیونیه"
جونگین دستاشو به سینه زد و تخس پاشو به زمین کوبید.
جونگین:"باز شما دوتا رسیدین بهم دست به‌یکی کردین اذیتم کنین؟منی که آزارم به مورچه نمیرسه‌رو؟"
با مظلومیت گفت.
بکهیون:"کیونگ میگم..من اگه این دوپای دویل صفتو بکشم توکه ازم ناراحت نمیشی؟"
کیونگسو:"نه راحت باش"
جونگین دادی زد و هرچندتا کوسن که دورش بود رو سمت اون دو پرتاب کرد.
جونگین:"اصلا میخواین من برم یه خونه‌ی دیگه بگیرم شما دوتا راحت باهم باشین؟"
بکهیون ذوق زده تایید کرد:"واقعا این‌کارو میکنی؟من‌که از خدامه..زندگی بی سرخر خدایااااا تصورشم حالمو خوب میکنه"
دروغ نگفته بود جدا از خداش بود!
بودن توی یک خونه‌ی کوچیک با کیونگ از جمله‌ آرزوهایی بود که هیچوقت بهش نمیرسید.کیونگ آدم کاملی بود.هربار به تکیه کردن احتیاج پیدا می‌کرد تکیه می‌کرد به عزیزانش و همواره تکیه‌گاه خوبی برای بقیه به حساب می‌اومد.ارامشی داشت که هرکسی نداشت.توی کلامش رفتارش افکارش بالغیت موج میزد.
خنده‌هاش روح آدمو طراوات میبخشید.
فقط کاش..هنوز هم شیطنت هاش رو داشت.
کاش شیطنت‌هاش پس رمان‌های فانتزی و فیلم‌های سوپرنچرال گم نمیشد.
بکهیون:"کیونگ نمیشه توی زندگی بعدیمون به‌جای جونگ منو انتخاب کنی؟"
گفتن و چنگ شدن موهاش بین پنجه‌های جونگین یکی شد.
بکهیون:"ااااااخ بکش بیرون این پنجه‌های فولادیتو از سر من"
نگاه کیونگ به بیرون خیره شد و قلبش لرزید.
زمین سفید شده‌بود.
کیونگ:"پسرا..بریم برف بازی؟"
جونگین و بکهیون از موهای همدیگه دست کشیدن و با ذوق تایید کردن.















In My Soul(در ازای روحم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora