Kim Namjoon pt.1

41 19 45
                                    



همه فکر می‌کنن من مردم!

تموم آدمای اون خونه فکر می‌کنن من مردم، معمولا وقتی عده‌ی زیادی از مردم مثل هم فکر می‌کنن، نشونه‌ی اینه که یه اشتباه بزرگ اون وسط وجود داره. برای این که این اشتباه رو درست کنم، دقیقا نمی‌دونم باید چی کار کنم، چون من این جا، درست وسط این زیرزمین ترسناک، گیر افتادم.

چشم‌هام بالاخره به موندن توی تاریکی عادت کرده، اما این کمکی توی دیدن بهم نمی‌کنه، چون حتی ذره‌ای نور وارد این زیرزمین لعنتی نمیشه. حتی نمی‌تونم موقعیتم توی زیرزمین رو شناسایی کنم. نمی‌دونم کجام، نمی دونم چه قدر با پله‌ها فاصله دارم و نمی‌دونم آیا زیرزمین راه فراری داره یا نه و حتی اگه می‌دونستم هم راهی برای پیدا کردنش توی این تاریکی مطلق نبود.

یاد گوشیم می افتم. اونو از جیبم بیرون می کشم و با روشن کردن چراغ قوه‌ش چشمم به دو جسدی می افته که درست سمت چپم روی زمین قرار دارن. وحشت زده عقب می پرم و همون لحظه با خوردن به لوله‌های موتورخونه متوجه بوی وحشتناکی میشم که توی زیرزمین پیچیده و انگار بودن طولانی مدتم توی زیرزمین باعث شده بود بهش عادت کنم.

بالاخره لحظه‌ای که از شوک خارج میشم، تصمیم می‌گیرم به سمت پله‌ها برم و خودمو از این ماوای مرگ نجات بدم. با وحشت قدم به قدم از کنار اون دو تا می‌گذرم. دقیقا نمی‌دونم چرا باید از دو تا جسد بترسم. اون دو تا حالا بی‌آزارترین موجودات روی کره‌ی زمین هستند، اما من هنوز ازشون می‌ترسم. شاید این تاثیر فیلم‌های ژانر زامبی باشه، شاید هم یه ترس ذاتی از اجساد توی وجود آدما وجود داره، نمی‌دونم!

با رسیدن به پله‌ها از اون‌ها بالا میرم و با رسیدن به آخرین پله‌ها، دستمو بالا می‌برم تا در زیرزمین رو باز کنم. نور کمی که از اون باریکه داخل میاد برای روشن کردن هیچ جا کافی نیست. دو سه باری به در می‌کوبم تا بالاخره متوجه میشم در قفله و کسی هم نیست که صدای کمک خواستنم رو بشنوه. دوباره پایین برمی‌گردم تا چیزی برای نجات خودم پیدا کنم. گرچه پاهای لرزونم منو وسط راه قال میذارن و مجبور میشم روی پله‌ی آخر بشینم. سعی می‌کنم نور رو به سمت اون دو جسد برنگردونم و بیش از این پاهای لرزونم رو دچار لرز نکنم. با این حال مطمئن نیستم کار عاقلانه‌ای باشه و با حمله‌ی ناگهانیشون مواجه نشم.

سر و صدایی از بالای سرم میاد، صدای قدم‌های نویدبخش چند نفر! دوباره فریاد می‌زنم: «کمک!»

اما اثری از کمک نیست، حتی صداهای طبقه‌ی بالا هم آروم نشده. باید فکر کنم. فکر کن! بی اختیار دست توی جیب‌هام می‌کنم و ناگهان فکری به ذهنم می‌رسه! سکه‌ی شانسم توی جیبمه و من فقط باید یه لوله پیدا کنم تا به مدل زیر آوارمونده‌ها درخواست کمک کنم و این چیزیه که سریع پیداش می‌کنم. با وجود موتورخونه، چندان هم وظیفه‌ی سختی نبود. سکه رو بین انگشت‌هام می‌گیرم و با نهایت توانم شروع به ضربه زدن می‌کنم. همزمان فریاد زدن رو هم فراموش نمی‌کنم. با تمام وجودم کمک می‌خوام و چشم به در می‌دوزم.

Who's NextWhere stories live. Discover now