Kim Namjoon pt.2

98 16 61
                                    

بیمارستان مثل همیشه شلوغه، حتی توی این ساعت از روز هم کلی آدم توی سالن انتظار و بقیه بخش‌ها در حال رفت و آمدن. بیشترشون نگران و خسته به نظر می‌رسن و حتی اگه بعد از گذروندن یه روز طولانی کنار دو تا جسد و زندانی شدن توی زیرزمین این جا نیومده بودم، باز هم با دیدن چهره‌های این آدما احساس خستگی می‌کردم.

خوشبختانه به خاطر مامور پلیسی که همراهم اومده، خیلی زود به کارم رسیدگی می‌کنن. وقتی روی یه تخت توی بخش اورژانس میشینم و یه پرستار بالای سرم میاد، مامور پلیس بعد از یادآوری کردن این نکته که بهتره فعلا از شهر خارج نشم، تنهام میذاره.

چشم به دست‌های پرستار می‌دوزم که مشغول پانسمان زخم‌هاییه که توی این مدت کوتاه به بدنم وارد شده؛ پیشونی شکافته‌م و خراش روی ساعدم. پرستار ساعدم رو به سمت خودش می‌کشه و با کنجکاوی می‌پرسه: «با چی زخمی شده؟»

گیج جواب میدم: «نمی‌دونم»

پرستار مشغول کار میشه و میگه: «ذره‌های خاک توی زخمت می‌بینم... آخرین باری که واکسن کزاز زدی، کی بود؟»

می‌خوام حافظه‌مو جست و جو کنم، اما به نظر می‌رسه جواب سوال پرستار زیر هزاران فکر دیگه مدفون شده باشه. پرستار بی خیال جواب گرفتن از من میشه و به تشخیص خودش عمل می‌کنه.

لحظه‌ای که با دو پانسمانی که روی دست و پشونیم رو پوشونده، بهم اجازه‌ی رفتن میده، بالاخره یادم میاد برای چی این جا اومدم. به سمتش برمی‌گردم و میگم: «می‌خوام دوست‌هامو ببینم»

- بهتره از پذیرش بپرسی...

تشکر می‌کنم و به راهنماییش عمل می‌کنم. 5 دقیقه نگذشته که کنار تخت دکتر ایستادم. حتی ذره‌ای از اون انرژی و خوش‌بینی روز اولش توی وجودش دیده نمیشه. به محض دیدنم از این که سالمم، ابراز خوشحالی می‌کنه، به سوالم درباره‌ی حالش جواب میده و غرق فکر میشه. نمی‌تونم سرزنشش کنم که با کسی که برای ملاقاتش اومده، این طور رفتار می‌کنه؛ نمی‌شد از کسی که مرگ رو پشت سر گذاشته، انتظار دیگه‌ای داشت.

دکتر به خاطر داروهای مسکنی که بهش تزریق کردن، خواب‌آلوده و مطمئنم ترجیح میده زودتر برم تا بتونه استراحت کنه. ولی من سعی می‌کنم نگاه معذبش رو نادیده بگیرم و میگم: «تا وقتی که خونواده‌ت بیان این جا می‌مونم، فکر می‌کنم یکی دو ساعت دیگه برسن.»

- لازم نیست این کارو انجام بدی، من خوبم.

به زخمام اشاره می‌کنه و ادامه میده: «خودت هم نیاز به استراحت داری.»

به زور لبخندی می‌زنم و اصرار می‌کنم: «این طوری خیالم راحت‌تره، حداقل مطمئن میشم که قرار نیست یه نفر دیگه از دوستام رو از دست بدم.»

دکتر با شنیدن این حرف کمی مکث می‌کنه، اما بعد از چند لحظه با ناراحتی سرش رو تکون میده و میگه: «من هم همچین چیزی نمی‌خوام. ولی بهت قول نمیدم تمام مدت بیدار بمونم.»

Who's NextWhere stories live. Discover now