Koo Hara pt.1

48 13 8
                                    

بیوگرافی راوی این پارت:
https://en.wikipedia.org/wiki/Goo_Hara
___________________________________

نترس، کله خر، دیوونه، احمق.

هیچ کدوم از این صفت‌ها منو توی این لحظه توصیف نمی‌کنه.

توی این لحظه من هیچ کدوم از این‌ها نیستم. شوکه، وحشت‌زده و خشک‌شده سر جام به صحنه‌ای که جلوم می‌بینم زل زدم، یه صحنه‌ی بی رحم! و قرمز، خیلی قرمز.

صدای جیغ نسبتا خفه‌ای که از پشت سرم می‌شنوم، منو به خودم میاره. به سمت سومین برمی‌گردم که دستش رو روی دهنش گذاشته و تلاش می‌کنه تا جلوی بد شدن حالش رو بگیره. وضعیت جیو هم خیلی بهتر از من و سومین نیست.

صدای جیغ خفه‌ی سومین بقیه رو هم به اون صحنه می‌کشونه. تهیونگ به محض دیدن صحنه‌ی روبروش سکندری می‌خوره. بقیه‌ی واکنش‌ها هم تقریبا مشابهه، به جز دکتر که یه بار دیگه حرفه‌ای بودنش رو بهمون ثابت می‌کنه. بدون ترس و شوک جلو میره و نبض جین رو چک می‌کنه. اما وقتی نگاهش به سمتمون برمی‌گرده شبیه نگاه مطمئن قبل نیست. وقتی نتیجه رو اعلام می‌کنه، وحشت توی چشم‌هاش نشسته: «نبضش نمی‌زنه»

دلم می‌خواد رومو برگردونم، با بیشترین سرعتی که در توانمه از این اتاق، این عمارت و حتی این شهر دور بشم. ولی در حال حاضر حتی توانایی پلک زدن هم ندارم. این طور نیست که مجذوب صحنه‌ی وحشتناک روبروم شده باشم. نه، مطمئنم اعصابم قوی‌تر از اونه که توی همچین موقعیتی منو با تروما تنها بذاره. قضیه اینه که من اون پسر جوونی رو که غرق در خون خودش روی تخت دراز کشیده، می‌شناسم. چشم‌هاش هنوز بازن، ولی اون دو گوی تیره دیگه هیچ حسی به جز پوچی رو منتقل نمی‌کنن. به شکل آزار دهنده‌ای احساس می‌کنم گرمای بدنش ذره ذره از لای زخم‌ها و شکاف‌های روی پوستش فرار می‌کنه. تمام این‌ها یه حقیقت محض رو فریاد میزنن: کیم سوک جین، مرده!

صدای آشنایی کنار گوشم اعلام می‌کنه: «باید به پلیس خبر بدیم.»

بالاخره به زحمت مسیر نگاهم رو تغییر میدم و جیمین رو می‌بینم که از عمارت بیرون میره تا پیشنهاد خودش رو عملی کنه. برای من خیلی طول نمی‌کشه که به خودم بیام. بازوی سومین رو می‌کشم و سعی می‌کنم همه رو از صحنه‌ی نمایش آشفته‌ای که به نظر می‌رسه به زودی قراره پرده‌ی وحشتناک‌تری رو به اجرا دربیاره، دور کنم.

خوشبختانه سومین مقاومت نمی‌کنه و همراهم به آشپزخونه میاد. با دیدن لرزش محسوس بدنش، تمام تلاشم رو می‌کنم چیزی بگم و بهش دلداری بدم. ولی ذهنم کاملا خالیه و مطمئنم جملات پیش‌پاافتاده‌ای مثل «مشکلی نیست» و «همه چیز درست میشه» توی این موقعیت مسخره به نظر میان. برای همین با عجله یه لیوان آب براش می‌ریزم و جلوش روی میز میذارم. وقتی چشم‌های وحشت‌زده‌اش رو که با اشک پر شدن به من می‌دوزه، فقط می‌تونم در جواب نگاه گنگی تحویلش بدم و بگم: «سعی کن آروم باشی، الان باید... باید برم پیش بقیه، ممکنه بهم نیاز داشته باشن.»

Who's Nextحيث تعيش القصص. اكتشف الآن