- زود باش تهیونگ، کمک کن باید ببریمش بالا.
این تنها چیزیه که توی اون وضعیت از دهنم بیرون میاد، اما تهیونگی توی سالن نیست که بخواد کمکم کنه. در عوض دکتر داوطلب میشه تا توی این موقعیت خطیر کمکم کنه و در واقع ازش خیلی ممنونم چون مطمئن نیستم که بتونم هوسوک رو تنها یا حتی با کمک هر کدوم از بچههای توی سالن تا اتاقش ببرم. تقریبا تموم ساکنین خونه دنبالمون میان، اما دکتر اجازهی ورود رو به هیچ کدوم نمیده و ازشون میخواد که تنهامون بذارن. دقیقهای از شروع معاینه نمیگذره که همهمهی بیرون اتاق کمکم آروم میگیره. صدای دمپاییها دورتر و دورتر میشه تا جایی که دیگه شنیده نمیشه. شاید به همین خاطره که صدایی که چند لحظه بعد میشنوم باعث میشه ضربان قلبم تا دو برابر افزایش پیدا کنه.
- حالش خوب میشه؟
از تموم خویشتنداریم با این سوال پرده برداشته میشه. دستم ناخودآگاه روی قلبم میشینه و به سمت صدا برمیگردم. دقیقا نمیدونم سومین که وزنش رو روی چهارچوب انداخته و یک دستش بیشتر به حالت عصبی روی چهارچوب نشسته، این سوال رو از من پرسیده یا تنها با برگشتن نگاهم به سمتش اون هم جواب نگاهمو داده، ولی در هر حال من جوابی براش ندارم.
دکتر آرومه و این لحنش با جوابی که میده در تناقضه: «فکر میکنم بهتر باشه ببریمش بیمارستان.»
- حالم خوبه
صدای هوسوک نگاهها رو به سمت خودش برمیگردونه. سعی میکنم ملایمت به خرج بدم و جواب میدم: «بهتره بری بیمارستان... وضعت از روز روح سرگردان نونیانگ دونگ بدتره»
خندهی بی جونش حرفهام رو قطع میکنه و بعد از اون ادامه میده: «فقط نیاز به استراحت دارم»
چارهای جز اطاعت نمیبینم و با نارضایتی غر میزنم: «باشه بخواب»
سومین بالاخره از چهارچوب در دل میکنه و نگاه نگرانش رو از هوسوک میگیره تا ناامید به اتاق خوابش برگرده. دکتر هم ترجیح میده بعد از تجویزی که خودش اون رو ناکافی میدونه، به سراغ بقیه مهمونهای خونه بره و از وضعیت اونها هم اطمینان پیدا کنه. ده دقیقه بیشتر نگذشته که خونه کاملا غرق سکوت آمادهی خواب میشه. با وجود خواب نسبتا سنگینم، خوابیدن به نظر فکر عاقلانهای نمیاد. به همین خاطر اون لحظه که روی صندلی میشینم، تصمیم میگیرم ماجرای روح نونیانگ دونگ رو مرور کنم، به این امید که ماجرای خندهدار و ترسناک اون شب به عنوان کافئین عمل کنه.
تنها نیم نگاهی به نیمرخ هوسوک کافیه تا کل ماجرای اون شب جلوی چشمهام جون بگیره. دو سال پیش، توی یه شب سرد پاییزی بود که با سر هم کردن هزارتا دروغ و حیلههایی که معمولا مردم انتظار ندارن یه کشیش از اونها استفاده کنه، هوسوک رو ترغیب کردم به سئول بیاد. هنوز چند دقیقهای از رسیدنش نگذشته بود که باز هم با همون روش قبلی و به امید تجربهی یه سونای فوقالعاده مجبورش کردم تا محلهی نونیانگ دونگ همراهیم کنه. هیچ وقت حالت چهرهاش رو زمانی که به چراغهای خاموش ساختمون سونا خیره شده بود، فراموش نمیکنم. اون که هنوز متوجه کلک من نشده بود، به تار عنکبوت ضخیم کنار در اشاره کرد و گفت: «مطمئنی راهو اشتباه نیومدیم؟ این جا کاملا متروکهست.»
YOU ARE READING
Who's Next
Mystery / Thrillerنوشته شده توسط @so_ng2 و vinchi کاورها از @Emethod یک تیم تحقیقاتی برای بررسی اتفاقات عجیبی که توی خونهی تهیونگ رخ میده تصمیم میگیرن توی اون خونه زندگی کنن اما اتفاقاتی که سالها قبل برای ساکنان قبلی اون خونه افتاده دوباره و این بار برای اونها تک...