Kim Lisa Pt.2

42 15 12
                                    

بعدا فهمیدم وقتی که بالاخره مامان در کمد رو باز کرد و با بدن سرد و بی روح من مواجه شد، فقط به اندازه‌ی سه ضربان قلب دیر کرده بود. اگه می‌تونست سه تپش جلوتر از مرگ منو پیدا کنه، شاید الان من هم کنار اون بچه‌ها نشسته بودم و به کارهای عجیب و غریب هوسوک می‌خندیدم. اما الان فقط می‌تونم جسمش رو تسخیر کنم و روبروی تموم اون بچه‌ها بشینم و بهشون اثبات کنم که کی هستم. با این حال به نظر می‌رسه یکی توی اون جمع هنوز به من مشکوکه. کلانتر کف می‌زنه و رو به هوسوک و یونگی اعلام می‌کنه: «کارتون رو خیلی خیلی خوب انجام دادین. باور کنید اگه داورای جشنواره‌های فیلم و سریال بازیتون رو می‌دیدن با من هم عقیده می‌شدن که شما لایق یه جایزه هستید. حالا اگه چیز دیگه‌ای باقی نمونده، ترجیح میدم برم توی سالن پایین»

لبخند می‌زنم و رو به کلانتر که داره از پله‌ها پایین میره، اعلام می‌کنم: «توپت قرمز بود. قرمز با طرح‌های سفید رنگ»

کلانتر روی پله‌ها متوقف میشه. به سمتم برمی‌گرده و می‌پرسه: «چی گفتی؟»

- یه تاپ سرمه‌ای رنگ و یه شلوار کوتاه سفید پوشیده بودی و دائم شکایت می‌کردی که لک گِل و چمن قرار نیست از روش بره... اون یکی یه پیراهن آبی رنگ تنش بود، اونی بزرگه یه پیراهن سفید و شلوار جین پوشیده بود... رنگ موهای مکنه قرمز بود، با دسته‌های سفید رنگ...

- بسه! بسه!

چه واکنش قابل پیش بینی! عادتی که زمان زنده بودنم داشتم، باعث میشه سرم رو به یک سمت کج کنم و با شیطنت بهش لبخند بزنم. می‌دونم خاطرات دردناکی رو براش بازگو کردم، ولی نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم؛ هر حرکت کوچیکم توی این بدن زنده واقعا سرگرم‌کننده‌ست.

کلانتر حالا تقریبا روبروی من ایستاده و به طرز محسوسی سعی داره فاصله‌اش رو با من حفظ کنه: «جونگ هوسوک، تو چه طور این چیزها رو می‌دونی؟ مطمئنم این‌ها رو توی بازجویی‌ها هم نگفته بودم. مگه این که تو هم اون شب...»

- هی!

کلانتر داره زیادی تند میره و متاسفانه از مسیر درست هم منحرف شده، برای همین چاره‌ای ندارم به جز این که حرفش رو قطع کنم: «اشتباه نکن، این بچه...»

با سر به بدن هوسوک اشاره می‌کنم و ادامه میدم: «هیچ ربطی به بلایی که سر دوستای تو اومد نداره.»

نگاه کلانتر پر از تردیده. شاید الان وقت مناسبی برای گفتن حقیقت باشه. همون حقیقتی که منو توی این خونه‌ی نفرین شده اسیر کرده. بعد از این همه سال، به خاطر به دست آوردن چنین فرصتی هیجان‌زده‌ام. سرم رو آروم جلو می‌برم و خبری که قراره همه چیزو عوض کنه به زبون میارم: «اما قاتل همیشه همین جا بوده. درست مثل الان.»

حرکتی از گوشه‌ی چشم هوسوک توجهم رو جلب می‌کنه. پدر جوزف که تمام مدت عقب ایستاده بود، حالا کنار یونگی اومده و با نگرانی یه چیزهایی زیر گوشش زمزمه می‌کنه.

Who's NextWhere stories live. Discover now