(8 یا 9 ماه پیش)
شین هه روی تاب بیرون از خونه نشسته و خودش با یه کتاب فلسفی مشغول کرده بود. صدای سر و صدای بچه ها توی حیاط میاومد. رائون بین دختردایی و پسر دایی هاش جیغ می کشید و بازی میکرد.
شین هه چرا اونجا بود؟ چند دقیقه دیگه غروب میشد. کتابش کنار گذاشت و شلنگ گوشه حیاط برداشت. حیاط خیلی خیلی بزرگ بود. اما ایرادی نداشت. اینکه با جارو دستی همه جاش اب و جارو کنه و بچه ها اب بازی کنن. می دونست کمتر از یک ساعت دیگه ماشین برادر و پدراش یکی یکی توی حیاط پارک میشه. شیر اب باز کرد و سر شلنگ گرفت و سمت بچه ها رفت.
رائون جیغ کشید و قدم های کوتاهش تند تر برداشت. زمین خورد و با شلواری که حالا گلی شده بود پشت سر دختردایی بزرگترش راه رفت. هه را رائون بغل کرد و دوید. شین هه کمی نگران بود که هردو زمین بخورن.
دیگه رو کسی اب نریخت. بچه های بزرگتر به صف کرد و دست هر کدومشون یه جاروی دستی داد. سر اینکه کدومشون جارو دست بلند برداره دعوا شد و حتی گریه بچه های کوچیک تر دراومد.
شین هه اهی کشید و جاروی بلند تر برداشت.
-هرکس بتونه کارش تمیز تر انجام بده از سمت من جایزه داره.
هه را مسئول شد بچه های کوچیک ترو ببره داخل. رائون گریه میکرد که میخواد بمونه. هه را کوچولوی توی بغلش که جیغ می کشید سمت مادرش برد.
-عمه رائون همه جای صورتم خنج کشیده.
شین هه با اخم به رائونش خیره شد. رائونی که شباهت کمی به بکهیون داشت. دلش لرزید ولی اخم کرده بود.
-به حرف ابجی هه را گوش کن رائون وگرنه خبری از اسباب بازی نیست.
رائون دوباره گریه کرد و اینبار محکم تر از قبل به هه را چسبید. باد سردی اومد.
شین هه بچه ها رو داخل فرستاد. بهرحال کاری جز بچه بازی نکرده بودن. خودش با جاروی دست بلند مشغول شد. یکی از بچه ها روی سکو اومد و صداش زد.
-عمه در باز کن پدربزرگ اومده.
شین هه چرخید. سر انگشتاش بی حس شده بودن. در بزرگ سفید باز کرد و گوشه ای ایستاد تا بعد دوباره ببندتش. ماشین مدل بالای پدرش داخل شد و گوشه ای پارک کرد.
-سلام بابا
پدرش کم حرف بود. فقط سری براش تکون داد و داخل رفت. شین هه در بست و اونم برگشت توی خونه. هوا تاریک شده بود و حیاط هم برق میزد. رفت توی اشپزخونه. بچه ها برای پدرش پشتی بردند. پدرش همیشه با بچه ها بدخلقی می کرد. شاید خصلت نوه های زیاد بود.
شام اماده بود. خسته دست و روش شست. مامانش توی سالن کوچیکی که روبروی اشپزخونه بود با خاله اش حرف می زد. رفت توی انبار. خونه اتاق زیادی نداشت. یکی برای خواهر کوچک مجردش بود. یکی برای پدر و مادرش و سه اتاق دیگر برای برادرانش بود. او و رائون هر دو در انباری میماندند.
انباری تمیز بود. بخاطر اینکه داخلش پر از تشک بود و کمد های اسناد درونش قرار داشت نام انباری به خود گرفته بود. در اتاقش نشست و دوباره مشغول به خواندن کتاب فلسفی اش شد." ورونیکا می خواهد بمیرد"
تقه ای به در خورد. خواهر کوچک ترش بود. روی زمین کنارش نشست.
-دوباره شروع کردن.
همین یک جمله از زبان جه این سایه نگرانی بر روی قلبش انداخت. با خودش فکر کرد. دوباره چه خوابی برایشان دیده اند؟ جز اینکه در خانه میماند و هر ازگاهی کمک می کرد چه کار اشتباه دیگری کرده بود که میخواستند اون از سر خودشون باز کنند. ته حلقش تلخ شده بود.
-ایندفعه کیه؟
جه این پاهاش بغل کرد و به ستونی از تشک ها تکیه زد.
-همکار باباست وضع مالیشون بد نیست.
مال و ثروت چه اهمیتی داشت وقتی همه اون ها طرز تفکر عهد بوق داشتند؟ شین هه حتی زن طلاق گرفته یا بیوه زن هم نبود که ابرویشان را ببرد.
از جایش بلند شد.
-بیخیال بیا بریم بیرون شام بخوریم.
همینکار را کردن. رائون روی کول برادرش با اسباب بازی جدیدش بازی میکرد. متوجه لباس نو تنش شد. لباس عروسکی صورتی رنگ با کلاهی که رائونش را دقیقا شبیه عروسک های بچه میکرد. از همان هایی که شیر میخورند و جیش میکنند.
توی اشپزخانه رفت. زن برادرش هم انجا بود. غذا را کشیدند و بچه ها دونه به دونه موظف به پهن کردن سفره شدن.
نگاه های مادرش را روی خودش حس میکرد. همه اتیش ها از گور مادرش بلند میشد.
برادر وسطی اش ساعدش را گرفت. میدانست چه مسئله ای را میخواهد وسط بکشد.
هر دو در اتاق رفتند. برادرش در بست و کنارش روی تخت توی اتاق نشست.
-ببین، بابا با بابای بکهیون حرف زده. طلاقت میگریم.
با لحن سردی جواب داد. کلمه طلاق واقعا حرصش را در میاورد. اعتیاد بکهیون رو چنان بزرگ کرده بودن که انگار اون جزام داره.
-که چی بشه؟
-اسمش هوانگ وو بینه. مرد خوبیه ببینش
دست هاش مشت کرد.
-من نه طلاق می گیرم و نه دوباره ازدواج می کنم.
برادرش نگاه ناامیدش را به او داد. لعنت به ابرویی که از بی عقلی و عقب ماندگی میامد.
-مردم چی میگن؟ یکساله تنها زندگی میکنی توهم به یه مرد نیاز داری...
-بکهیون پدر بچه منه. هرچقدر هم بد باشه هرچقدر هم گناه کار باشه اون همسر و بابای دخترمه. شاید الان شما بخواید ازش طلاق بگیرم ولی دخترم وقتی بزرگ شد از من نمیپرسه چرا به خودش حق انتخاب ندادم؟
تا زمانیکه رائونم بزرگ شه من با این مرد زندگی میکنم و ازش مراقبت میکنم چون هیچکس بهتر از اون برای دخترمون پدری نمیکنه داداش!
صداش بلند و در عین حال یواش بود. نمی خواست کسی از مکالمه اش بویی ببرد. از اتاق بیرون اومد. روزی که ازدواج کرده بود. همین مادر که الان با نگاه های تیز بهش خیره بود با خوشحالی اهنگ گذاشت و رقصید چون من داشتم با برادر زادش ازدواج می کردم.
قلبش گرفته بود. از ظلمی که روای هر دوشون می کردن. یادش نمی رفت یک ماه بعد از ازدواج نزدیک ترین دوستش که زنی شصت و خورده ای ساله بود بهش چی گفت. گفت بکهیون دوسش داره و بخاطرش میجنگه. شین هه هم داشت می جنگید. با غرورش برای زندگیش و دخترش و همسری که از هر طرف تحت فشار بود.
رائون در بغل مادرش نشسته بود و مثل همیشه غذاش پخش سفره کرده بود. مادرش بوسه ای روی گونه های رائون کاشت و سعی کرد هواپیما وار بچه را غذا دهد. همه چیز دراماتیک وار به نظر میرسید. تا چندماه پیش بکهیون عادت داشت برای دیدن رائون به انجا بیاید و بعد از اینکه پدرش به طرز فجیعی تخریبش کرد دیگر نیامد. شین هه احساس تنهایی میکرد.
(پایان)
رائون هنوز داشت کارتون نگاه میکرد. اروم سمتش رفت و موهایی که مثل یک دسته پیاز بالای سرش بسته شده بود و باز کرد و بوسه ای روی گونه ی دخترش گذاشت.
-باید بخوابی مامان
بکهیون گفته بود خونه نمیاد. در را قفل کرد و همراه با رائون توی تخت رفت.
***
2 سال بعد
-اقای مین، ساخت و ساز توی دبی می تونه بهترین ایده باشه.
بکهیون پاش روی پاش انداخت.
-قبوله
مشاور اقای مین برگ قرارداد را روی میز گذاشت. بکهیون خم شد و بعد از نگاهی سرسری به قرارداد ان را امضا کرد.
هر دو بلند شدند و بهم دست دادند.
چانیول لبخند زد و با اقای مین دست داد.
-تبریک میگم
اقای مین لبخندی زد و همراه مشاورش کافه را ترک کرد.
-باورم نمیشه
بکهیون با ذوق گفت و دوباره سر جایش نشست. چانیول به گارسون اشاره کرد.
-بالاخره گرفتیمش. باید شیرینی بدی بکهیونا
بکهیون بی پروا دستش را روی رون چانیول کوبید.
-اول بولینگ اقای پیر
گارسون سمتشون اومد و دوتا گلس شراب سفید مقابلشون گفت.
-مبارکه
-مبارکه
گلس ها رو بهم زدند و شراب را سر کشیدند.
-امشبم میای خونه من؟
-نه، باید این خبر خوب به شین هه بدم خیلی خوشحال میشه.
چانیول کمی اوقاتش تلخ شده بود. بهرحال هنوز می توانستید بازی بولینگ را باهم بگذرونن
-یادت نره چند روز دیگه تولد رائونه
بکهیون سرش تکون داد و بی حواس گوشیش دراورد.
-احتمال زیاد تولدش خونه تو بگیریم
-با کمال میل، مشکلی ندارم
هر دو بلند شدند و کت هایشان را برداشتند. بکهیون کت چانیول را از دستش گرفت و روی دوشش انداخت.
-سر چی میخوای شرط ببندی؟
چانیول خندید و ضربه ای به بوت بکهیون زد و باعث شد صدای مرد کوتاه تر در بیاد و ضربه ابدار تری نسیب بوت خودش کنه.
-چی بهتر از بوت گرد تو؟
چانیول این را گفت و بی توجه به اینکه در یکی از باکلاس ترین کافه های پایتختن شروع به فرار کردن کرد. بکهیون با دوتا کت روی دوشش دنبالش دوید.
-عوضی
هوا سر بود و از دهانشان دود سفید رنگی بیرون میامد. بکهیون کت چانیول را برایش پرت کرد و سوار ماشین جدیدش شد.
دوتا ماشین پشت سر هم حرکت میکردند. توی ماشین نشسته و بخاری هم روشن کرده بود. با زنگ خوردن گوشیش و دیدن اسم شین هه گوشی را به بلندگو وصل کرد.
-جونم کون پنبه
-زهر، بک امشب میای خونه دیگه نه؟
-چرا نیام؟
-هیچی فقط خواستم بگم رائون رفته خونه خانم پارک
-مادر چان؟
-اره میخواست با جنی بازی کنه. هرکاریش کردم نیومد
-باورم نمیشه چند روز دیگه میره توی شش سالگی
صدای خنده شین هه از پشت گوشی اومد.
-باورت نمیشه اگر بگم چه حرف هایی میزنه از خنده میمیری
بکهیون دنده رو عوض کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت تا ببینه چانیول هستش یا نه. با لحن سرزنده ای جواب داد.
-چی میگه؟
-اون دفعه که با جنی رفته بودن پارک میگفت عاشق شده
بکهیون خندید و دوباره نگاهش به جاده داد.
-وروجک بابا، حالا عاشق کی شده بود؟
-نمی دونم یکی به اسم یو جین؟ جین یو؟ نمی دونم
متوجه شد که چانیول داره براش چراغ میزنه.
-شین هه عزیزکم من باید برم. مراقب خودت باشه
-باشه دوست دارم
-من هم دوست دارم
تلفن قطع کرد و ماشین گوشه ای پارک کرد. از ماشین پیاده شد.
-چان باورت نمیشه.
چان دست بکهیون را گرفت و توی جیب خودش گذاشت.
-چی شده؟
-رائون میگفت عاشق شده
چان خنده ای کرد.
-روی خودت رفته.
-خفه شو بدبخت. با این سنت هنوز ازدواج نکردی.
چانیول خواست چیزی بگوید که صدای بقیه را شنید. بچه های شرکت بک همه جمع شدند.
-به به رومئو و ژولیتمون هم اومدن.
بکهیون خندید و نگاهی به چان کرد.
-تو الان رومئوی منی؟
چانیول ابرویی بالا انداخت.
-میخوای نباشم؟
بکهیون همون لحظه دستی که چانیول گرفته بودتش بالا اورد.
-من و چانیول توی یه تیمیم
صدای اعتراض جمع بلند شد. بکهیون رفت تا برای خودش و چان کفش مناسب بیاره و از بوفه یه لیوان کافی داغ گرفت.
چانیول منتظرش روی صندلی نشسته بود. سمتش رفت.
-بیا گوشات سرخ شده پسر
چانیول کافی رو از بک گرفت و منتظر شد تا سرد بشه.
***
کلید تو در انداخت و داخل شد.
-کــــــون پنبــــه
کفش هاش دراورد و کتش اویز کرد. شین هه داشت تلوزیون نگاه میکرد و برای خودش سیب قاش کرده بود.
کنارش روی مبل نشست و شین هه رو سمت خودش کشید.
-نکن بک چاقو دستمه
محکم تر سمت خودش کشید و شین هه سریع چاقو رو توی بشقاب انداخت.
-دلت برام تنگ نشده؟
-چه عطرت بوی خوبی میده.
-هومم
شین هه توی بغلش بود و حالا دوتاشون به تلوزیون نگاه میکردن.
-چند روز خونه می مونی؟
-اون قرارداده رو بستم فکر کنم یه هفته خونم.
-جدی؟
بکهیون بوسه ای روی سر شین هه گذاشت.
-گشــــنــــمه
شین هه یک ان ترسید.
-بمیری
بکهیون خندید و یدونه از سیب هایی که شین هه قاش کرده بود برداشت و توی دهنش گذاشت.
شین هه بلند و سمت اشپزخونه رفت.
-امروز چطور بود؟
-با چان رفتیم بولینگ. بقیه اش هم همش شرکت بودم.
-اون منشی دختره هنوز هستش؟
-نگه داشتم شاید بتونه مخ چان بزنه.
بک خندید و دوباره یه قاش سیب خورد.
-نمی فهمم چرا اینقدر چانیول اذیت می کنید. خیلی وقت ندیدمش
-بهش میگم یه روز بیاد. برای تولد رائون هم قبول کرد توی خونش برگذار کنیم.
یدونه تخم مرغ توی نودل شکست و کمی هم زد.
-اون مرد خوب و با مرامیه. واقعا وجودش نعمته.
-هومم
بک که دید شین هه خیلی داره طولش میده سمت اشپزخونه رفت و از پشت شین هه رو بغل کرد.
-نکن بکهیون دارم غذا درست میکنم.
بکهیون دست هاش دور بدن شین هه حلقه کرد و با لحن اغواگرانه ای زیر گوشش زمزمه کرد.
-بهت نیاز دارم شیین
پایین تنه اش به باسن شین هه مالوند و شین هه درجا یخ کرد. زیر گاز خاموش کرد و برگشت سمت بک.
بکهیون از فرصت استفاده کرد و بدون تلف کردن وقتی لب هاش روی لب های شین هه کوبوند تا دلتنگی روزهایی که نبوده در بیاره. دست هاش بی قرار تر بودند. از یقه داخل رفتند و سینه های درشت همسرش فشار دادند. ناله شین هه توی دهان بک پیچید.
شین هه خودش از بک جدا کرد.
-بریم توی اتاق
تا خواست حرکتی کنه بک اون مثل پر روی کول هاش سوار کرد و سمت اتاق رفت. روی تخت انداختش و شروع به دراوردن لباس هاش کرد.
روی شین هه خیمه زد و دکمه های لباسش رو باز کرد و سینش از توی سوتین بیرون کشید و نوکش توی دهن برد.
-اهه بک
همینطور که یکی از سینه ها رو می مکید دومی رو فشار میداد. از جاش بلند شد و کمربندش دراورد و منتظر شد.
شین هه باکسر بکهیون پایین کشید و دو زانو جلوی پاش نشست.
کلاهک التش توی دهان برد و بک از خود بی خود کرد. شین هه محکم مک میزد و عقب و جلو رفت تا درشت شدن الت همسرش توی دهانش حس کنه.
بکهیون به موهای شین هه چنگ زد و حرکاتش تند کرد. شین هه بلند شد و اب دهنش با دستش پاک کرد.
-کاند...
بک به پشت برش گردوند و ضربه ای به باسنش زد.
-نمیخواد.
انگشت وسطش توی سوراخ شین هه فرو برد و ناله زن بلند شد. انگشت دوم هم به ارومی وارد شد و قیچی وار باز و بسته کرد. روی تخت نشست و شین هه خودش روی الت بکهیون تنظیم کرد و یه جا روش نشست. ناله هردوشون بالا رفت. شین هه بالا و پایین میشد و بک توی لذت می پیچید.
-اهه همیشه دوست دارم اینطور به فاکت بدم زنیکه...
سینه های شین هه رو فشرد.
-چه حسی داری؟
شین هه عرق کرده بود. بکهیون بیرون کشید.
-بخواب
شین هه خوابید و دو پاش بالا برد.
بکهیون دوباره التش تنظیم کرد و اینبار خودش با شدت بیشتری ضربه زد و ارضا شد.
شین هه از خستگی چشم هاش بست و بدن سنگین بکهیون که روش افتاد حس نکرد.
-بکش بیرون مرتیکه دارم پاره میشم.
-نــه!
-عوضی
لب های بکهیون روی گردنش نشست و شروع به مارک کردنش کرد.
-عوضی عوضی عوضی
***
(چانیول)
کتم با عصبانیت گوشه ای پرت کردم و پاکت توی دست هام روی میز گذاشتم.
با اینکه در طول مدت سفر های کاریمون بکهیون پیش خودم داشت اما هر وقتی که سفر تموم میشد و بک به خونه بر میگشت انگار بدنم سوزن سوزن میشد مخصوصا حالا که فهمیده بودم رائون پیش مادرشه و می دونستم اون دو نفر حالا که تنها هستن چیکار میکنن.
دستی توی موهام کردم و بهم ریختمشون. روی مبل نشست و پاکت باز کردم. مجموعه ای از عکس های یهویی که از بک توی مسافرت گرفته بودم.
پاکت سیگار رو از روی میز برداشتم و اتیش زدم.
-لعنت بهت مرتیکه که اینطور ازارم میدی
به مبل تکیه دادم و همینطور که نخ سیگار توی دهنم بود به عکسش خیره شدم. به لبخند بهشتیش و چشم هایی که هلالی شده بود. کی من دلم بهش باخته بودم. من ادمی نبودم که بخوام دو سال از زندگیم پای یه نفر بزارم و منتظر بمونم. چه بلایی سرم اومده بود. اون مرد مستقل و موفق چی ازش مونده بود؟ یه جسم بی روح که زندگیش به زندگی یه نفر دیگه وابسته است.
من مرده ای بودم که با دیدن خنده هاش زنده میشدم. سیگار توی جا سیگاری شیشه ای پرت کردم و از جام بلند شدم. نفسم بالا نمی اومد. دستام لرزش گرفته بودن. کشوی میز گشتم و دست کشیدم تا کلیدش پیدا کنم. کلید برداشتم و با زانوهام ضربه ای به میز زدم و سمت اتاق رفتم. لرزش دستام و اعصاب خرابم کارم سخت تر می کرد. با یه فشار و چرخوندن کلید در باز شد و من خودم میون هزاران هزار عکس دیدم. عکس از معشوقه ظالمم که با بیرحمی تموم من رها کرده بود. کی میشد نسبت به داشتنت احساس ارامش کنم؟
من، مردی قدرتمندی که ناجی خیلی ها بود حالا شکسته بود و گریه میکرد. هعق هعق هام تن دیوار های اتاق به لرزه در میاورد. تن خودم بغل کردم و مثل ابر بهار گریستم. به حال خودم به من الان به من مسخ شده از وجود بکهیون!
شب به صبح بدل شد. بخاطر گریه هام سینم میسوزید. چشم هام درد می کرد. به سختی از جام بلند شدم. صدای زنگ گوشیم بلند تر می شد. تن و بدنم خسته و کرخت بود. به سختی گوشیم که روی میز بود پیدا کردم. هنوز گیج بودم و تعادل نداشتم. خودم روی مبل انداختم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با صدایی که خش دار شده بود جواب دادم.
-الو
-عمو چان
با شنیدن صدای رائون نفسم بیرون دادم.
-جان عمو رائونا
-مامان بزرگ گفت بهت خبر بدم که داریم میایم اونجا
-اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم ولی قرار بود امروز بیایم. باباهم گفت عصر میاد زنگش زدیم ولی جواب نداد. مامان بزرگم گفت تا ما بیایم اونم میایم.
یادم اومد. تولد... فردا تولد رائون بود و امروز قرار بود تا کیک درست کنیم و بریم خرید.
-باشه رائون عمو منتظرتونه.
با خستگی از جام بلند شدم. واقعا خوابم میاومد. به سختی تن لشم به سمت حموم کشیدم و بعد از یه دوش که کرختیم از بین برد با یه حوله دور کمرم بیرون اومدم.
سریع هر عصری از سیگار کشیدن بود از بین بردم و در اتاق قفل کردم. باید به امروز امید میاوردم و بهترین لحظاتم میگذروندم. بی توجه به شب گذشته...
***
(بکهیون)
چرخی زدم. بوی سکس دیشب توی اتاق میاومد. بی رمق بودم. گوشیم زنگ خورد توجهی نکردم و توی جام چرخیدم. شین هه پشت به من خوابیده بود. دیشب شب سختی رو گذرونده بود و ایرادی نداشت اگر امروز استراحت می کرد. لخت زیر پتو خوابیده بودم. سلانه سلانه سمت حمام رفتم و خودم توی وان انداختم. با اینکه حمام بزرگی داشتیم ولی وجود یه وان کم داشت. در اخر وقتی اولین پروژه شرکت گرفتم یه وان برای خودمون خریدم. منتظر بودم تا وان پر بشه که سر و صدایی از بیرون شنیدم. شین هه بیدار شده بود. در حموم باز کردم و دیدمش. پتو پیچ روی تخت نشسته بود و ناله می کرد. به محض اینکه چشمش به من خورد سرخ و سفید شد.
-پدرسگ عوضی
خندیدم و در حموم باز تر کردم.
-بیا برو اب وان گرمه.
پتو رو کنار انداخت و بلند شد. همینطور که لنگ لنگ سمت حموم می اومد از درد ناله می کرد و کمرش گرفته بود. دیشب چند بار سکس کرده بودیم و هربارش شین هه من با فحش های گران بهاش به رگبار بسته بود.
دستش به دیوار زد تا توی حموم سر نخورده. توی وان نشست و اه کشید. دوش باز کردم و زیر دوش رفتم. کارم که تموم شد با وجود اینکه شین هه هنوز توی وان نشسته بود بیرون اومدم.
-شین من میرم خونه چان
شین هه هومی یواشی کرد و شنیدمش. لباس پوشیدم، عطر زدم و ساعت اصلی که خود چان برام خریده بودتش دستم کردم. کمی معدم قار و قور میکرد. گوشی از کنار میز تخت برداشتم. نگاهم به ملافه های کثیف افتاد. اهی کشیدم، مطمئن بودم شین هه با اون وضع نمی تونه تمیز کاری کنه. ملافه ها رو جمع کردم و انداختم توی لباسشویی و توی اتاق عطر زدم و پنجره ها رو باز گذاشتم. اب گذاشتم جوش بشه و همزمان نون توی تستر گذاشتم. پد گرم کننده رو پر از اب جوش کردم و روی تخت گذاشتمش.
صبحانه روی میز اماده بود و فقط ملافه ها بود تا پهن بشن. سراستین های لباسم کمی خیس شده بود اما چیکار می تونستم انجام بدم. بعد از پهن کردن ملافه ها بالاخره همه چیز تموم شد. بلند خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.
مثل همیشه مسافت خونه من و چانیول زیاد بود و تا رسیدنم شاید نیم ساعت تا 45 دقیقه طول کشید و بیشتر بخاطر ترافیک لعنت شده سئول بود.
نگهبان ساختمون با دیدنم اجازه ورود به پارکینگ داد. لابی من هم من میشناخت. زیاد اینجا میاومدم بهرحال بیشتر مواقع رو با چان می گذروندم و عادی بود بخوام خونه چان بمونم.
کارتی که چانیول بهم داده بود روی سنسور در زدم و در با صدای تیکی باز شد.
-من اومدم.
سرم داخل اوردم و کسی رو پیدا نکردم.
-چانیول؟
چان با یه تیشرت خردلی و شلوارک ورزشی روبروم ظاهر شد. نفسم با ارامش بیرون دادم.
-هی مرد ترسوندیم
موهاش خیس بودن و چشم های درشتش رگه های سرخ داشت. رفته بود حموم.
-صبحونه خوردی؟
چان سرش به چپ و راست تکون داد.
-نه هنوز
کتم و دراوردم و چان ازم گرفتش و اویز کرد.
-تا من نیام صبحونه نمیخوری؟؟
یکراست سمت اشپزخونه رفتم و استین هام بالا زدم. یخچال باز کردم و پاکت شیر دراوردم. نگاهم به تخم مرغ ها دادم اگر قرار بود تخم مرغ بخوره پس نیازی به شیر نبود. یه بسته ژامبون توی جا میوه ای دیدم. ماهیتابه رو از توی کابینت دراوردم. چان توی اشپزخونه اومد و پشت میز نشست و بهم زل زد.
-چی میخوای درست کنی؟
-چیزی که دوست داری
نیشخند کجی صورتش پوشوند. ژامبون و تخم مرغ سرخ کردم. نون های تست از کابینت بالایی دراوردم و ژامبون و تخم مرغ لا به لاش گذاشتم. توی یخچال گشتم تا پنیر ورقه ای پیدا کنم. چان پنیر پیتزا دوست داشت و اینجور تنقلات همیشه توی خونه اش پیدا میشد. برعکس شین هه که میگفت همه این ها ناسالمن.
پنیر لای ساندویچ گذاشتم و توی ماکرویو قرار دادمش. برای خودم شیر ریختم و یه لیوان خوردم.
کنار چان نشستم و منتظر تموم شدن تایمر ماکرویو شدم.
-وسایل کیک خریدی؟
-نه
-رائونم نیومده
-جلوتر از تو زنگ زدن گفتن میاین ولی هنوز نیومدن.
سرم تکون دادم. موهای بلند لعنتیش هنوز خیس بود.
-چان نمیخوای موهات کوتاه کنی؟
نگاهی بهم کرد.
-چرا اخه؟
ماکرویو صدا داد؛ ساندویچ دراوردم و جلوش گذاشتم. حوله دور گردنش برداشت و پشت سرش ایستادم تا موهای بلندی که اب ازش چکه میکرد خشک کنم.
-تو هیچ وقت خشکشون نمیکنی و ممکنه سرما بخوری. فایده موهای بلند چیه وقتی بهشون نمیرسی.
چان ناامیدانه گازی از ساندویچش زد و با دهان پر گفت.
-فکر میکردم ازش خوشت میاد
-خوشم میاد در صورتی که حواست به خودت باشه مرد
حوله رو محکم روی موهاش کشیدم تا ابش قشنگ بگیرم. صدای زنگ در اومد. حوله رو روی ساعدم گذاشتم و سمت در رفتم. رائون همراه خانم پارک بود.
-برو رائون باباهم اینجاست.
سلامی به خانم پارک کردم. داخل نیومد. گفت باید برگرده پیش جنی.
دست رائون گرفتم و داخل اوردمش.
-فرشته بابا صبحونه خورده؟
سرش به ارومی تکون داد. شاید باهام خوب شده بود ولی ازم می ترسید و هربار باعث میشد بخوام خودم بخاطرش سرزنش کنم.
چانیول با دیدن رائون نیمه دیگ ساندویچش به سمتش هل داد.
-رائون خوشگل عمو نمیخوری
با اینکه بهم گفته بود صبحونه خورده، توی بغل چان نشست و ساندویچ مرد بیچاره رو تا ته خورد. خودم روی مبل انداختم و چشم هام بستم. صدای پچ پچ های چان و رائون میشنیدم. خندم گرفت. با عصبانیت ساختگی فریاد زدم.
-پشت من غیبت نکنید!
رائون و چان ریز ریز خندیدن. زنگ زدم به لابی من و ازش خواستم لوازم لازم کیک بخره. حتی قالب کیک به اندازه ده نفر.خب این پارت یکم پر تر بود و از طرفی خیلی به جلو پرتاب شدیم. امیدوارم گیج نشده باشید بخاطر پرش زمانی.
دوست دارم نظراتتون حتما در مورد این پارت بدونم. پس نظر فراموش نشه!
YOU ARE READING
BLOODY FOOTPRINTS
Romance𝕮𝖔𝖚𝖕𝖑𝖊: ChanBaek, KaiBaek 𝕲𝖊𝖓𝖗𝖊: Drama, Romance, Smut, Harsh, Sad end «من قدم هات دنبال کردم چانیول، ولی چرا پاهام می سوزن؟» من، امید توی چشم هایتو دیدم. درونش زندگی کردم و به جودت ایمان داشتم. تو قرار بود زندگیم بسازی. یه زندگی رویایی ک...