part 18

317 101 6
                                    

رد پای خونین
پارت: 18
(بکهیون)
شاید اگر من و چانیول دوتا همکار بودیم که برای تعطیلات یه سفر تفریحی با کروز میرفتیم همه چیز طور دیگه ای میشد.
ولی چانیول اصرار داشت که رابطه من و اون بیش از یه رابطه ساده مثل دو تا همکار یا دوسته. اقرار میکرد دوستم داره و بیش از یه دوست براش مهمم. تا بحال ازش نپرسیده بودم چرا من؟ چرا یه مرد به اسم بکهیون؟ چرا من؟ منی که تازه تونسته بودم به زندگی بدون خانواده عادت کنم؟
کای برخلاف چانیول بود. سومین ادم مهم زندگیم. اون مثل چانیول چیزی بهم نداد و چیزی طلب نکرد. خیلی راحت ازم اضافه حقوق میخواست و هر از گاهی باهام همسفره میشد تا تنها نباشم. همونقدری که از زندگیم می دونست از زندگیش می دونستم و همین تکرار دیدن ها باعث شد باهم راحت تر باشیم.
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم شاید اگر شین هه زنده بود چان هرگز جرئت اعتراف پیدا نمیکرد و قدم جلو نمیذاشت. اما این ها همه مربوط به گذشته است.
این بار هزارم بود که ارزو میکردم الان بجای چانیول شین هه کنارم قرار داشت و هردو درحالی که دست رائون گرفته بودیم به سفر میرفتیم. اما در مقابل، من با ادم غریبه ای همراه شده بودم که میلی به برگردوندن دخترم نداشت.
روز اولمون توی میامی اصلا خوب نگذشت. چرا که مجبور شدم خودم توی هتل حبس کنم و بیرون نرم. از اینکه اون کنارم راه میرفت و نفس میکشید حالم بد میشد. نمی خواستم مردم من و اون کنار هم ببینن.
روز دوم توی میامی بالاخره سر کله کشتی پیدا شد. دیدن تجملاتش من به وجد میاورد اما بودن اون ادم کنارم مثل ابی روی اتیش ذوقم کور میکرد.
بار ها رو به باربری داده بودیم و هر دو سعی کردیم از پله ها بالا بریم که حلقه شدن دست هاش دور مچم احساس کردم. نفسم حبس شد و امپر چسبوندم. با بدخلقی دستم از دستش بیرون کشیدم و توپیدم.
-بهم دست نزن!
بعد بدون اینکه منتظر بمونم به قدم هام سرعت دادم و زودتر از اون وارد شدم و اون بین هیاهوی جمعیت گم شد.
مثل کسایی که فرار کردن خیلی زود کارت اتاقم رو گرفتم و راهنما من سمت اتاقم توی بالکن کشتی برد.
احساس فراغ بال میکردم فقط اگر دقیقه ای بعد در اتاق باز نمیشد و سر کله اش پیدا نمیشد.
میخواستم لباس عوض کنم تا زودتر به عرشه برم. تا ساعت های دیگه کروز حرکت می کرد و حالا چی...
در بست و سمتم اومد.
-چیکارم داری؟
اونقدر نزدیک شد که کمرم به کمد برخورد کرد. سرش نزدیک گوش هام اورد و زمزمه وار گفت:
-بار اخرت باشه اینطوری رفتار میکنی.
چشم چرخوندم و با ضربه ای به قفسه سینه اش به عقب روندمش.
-من تهدید نکن!
ابرویی بالا داد و من دوباره قالب تهی کردم.
-دوست نداری که کل اینجا از رابطمون با خبر بشن هوم؟
ترسیدم اما نه اونقدر که کم بیارم و ببازم.
-ابروی تو هم میره
-من؟ یا تو که قرارداد مالکیت امضا کردی. من مالک توام بک، باید باهام درست رفتار کنی.
من مشکلی نداشتم. یه رابطه جدید با یه مرد یه تجربه جدید میتونست برای من باشه. من توی زندگیم شکست خورده بودم. پس هیچی اهمیت نداشت برام. نه ابرویی نه دنیایی نه حتی حرف مردم. من کسی رو نداشتم که حرف زدنش برام مهم باشه.
ولی چانیول، اون خانواده ای داشت که میبایست بهشون جواب پس بده. اون اینده ای درخشان داشت که با این تصمیمات نابود میشدن.
من نسبت به اون تجربه های تلخی داشتم پس خواستنش برای کسی که تا مدت ها زندگیم ساخته بود خودخواهی محسوب میشد.
من زندگیم نابود شده بود پس از دست دادن شرکت چیز خاصی برام نبود. نه کسی رو داشتم که خرجش بدم نه مسئولیتی، خودم بودم و خودم. اما چانیول چی؟ اون به شرکت، ابرو و جایگاهش نیاز داشت.
+دوستم داری؟
موهای بلندش پشت گوشش فرستاد.
-اره
+پس مالکم نیستی
خواست حرفی بزنه ولی دهنش فقط باز و بسته شد.
-من پذیرفتی؟
+نه
+بهم ثابت کن ارزشش داری. ارزش اینکه بخاطرت روی همه چیز، حتی ابروم ریسک کنم.
دروغ گفتم. برام مهم نبود. اینکه دوستم داره یا نه. عشق یه مرد به یه مرد دیگه رو درک نمیکردم اما می دونستم خطرناکه. به عواقبش نمی ارزه. چانیول سرش به سنگ خورده و چرت می گفت. با این کارا فقط وضعیت خودش بدتر از قبل می کرد.
بهش اطمینان داشتم. اون برادرم بود. میدونستم بعد از پنج سال حتی فکر رابطه جنسی رو هم نمی کنه. میشناختمش. اون فقط داشت دیوونه بازی در میاورد و یه نفر میبایست سر عقل میاوردش.
-بعد از پنج سال هنوز بهم میگی صبر کنم؟ این انصافه؟
+عشق انصاف نمیشناسه. اگر انصاف داشت من شین هه رو الان کنار خودم داشتم.
حالت چهره اش تغییر کرد و زود کوتاه اومد. یعنی به اسم شین هه هم حساسیت داشت؟ اینجور ادم ها از زن ها خوششون نمیاومد؟ شاید باید اطلاعات بیشتری جمع میکردم. شاید برای روبرو شدن با بیمار روبروم نیاز به تحقیقات داشتم. چانیول قطعا مریض شده بود. مریض شده بود و من درمانش میکردم. نمیذاشتم بیشتر از این به خودش اسیب بزنه. این بیماری باید زودتر از این خوب میشد.
-باهام یه کافه میای؟
+بریم روی عرشه.
عمیق نگاهم کرد و موهاش که از پشت گوش رها شده بودن دوباره به عقب روند.
+موهات کوتاه کن.
***
(چانیول)
+موهات کوتاه کن
حتی صبر نکرد. برای من منتظر نموند و از پیشم رفت. نگاهی توی اینه به خودم و موهام انداختم. کوتاهشون نمیکردم. لباس عوض کردم و سمت عرشه رفتم. درحالی که به لبه کشتی تکیه داده بود پیداش کردم. صداش زدم اما حتی برنگشت نگاهم کنه.
-چی اینقدر توجه ات جلب کرده؟
خط نگاهش دنبال کردم و به پوچی رسیدم. فقط دریا بود و دریا.
+یه چیز بزرگی رو فهمیدم.
به نیم رخ زیباش که با رگه های افتاب میدرخشید خیره شدم.
-چی؟
+اینکه بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
دروغ بود. کلماتی که به زبون می اورد برای قلب خسته ام سنگین بود و باورش سخت.
روش از دریا گرفت و بهم نگاه کرد. لبخند زد و من از درون مردم.
+من ببوس
سرش به سنگ خورده بود یا من توهم زده بودم.
-بکهیون
اسمش سر زبونم طعم شیرینی میداد. دست هاش دو طرف صورتم گذاشت و بدون توجه به ادم هایی که اونجا بودن لب هاش روی لب هام گذاشت.
جز اسمش، لب هاش هم طعم عسل میداد. احساس میکردم برای بار سوم به بهشت ممنوعه وارد شدم با این تفاوت که نگهبان بهشت خودش برام دعوت نامه فرستاده بود.
"من ببخش چانیول که زود قضاوت کردم. تو فقط بیمار شدی و اگر راه درمانت اینه من از جون دل برای برگشتت مایه میذارم. زود خوب شو"
بوسه رو قطع کرد و دستم رو گرفت. دوباره نگاهش گرفت و به دریا داد. دریایی که پیج و تاب میخورد از درونم حرف میزد.
-دوست دارم.
منتظر موندم ولی جوابی بهم نداد. فقط لبخند زد و دستم بیشتر فشار داد.
من با داشتن تو همه چیز داشتم. من ثروتمند ترین ادم دنیام وقتی که تو بهم لبخند میزنی. وقتی دست هام میگیره و بهم قوت قلب میدی. من احمق و دیوونه شدم. دیوونه تو، ازم نخواه عاقل شم. نمیتونم منطقی فکر کنم چرا که تمام وجود من سرتاسر خواستن توعه.
+باهم غذا بخوریم؟
-میشه فقط نگاهت کنم؟
نزدیکم شد و دستم رها کرد و من توی قعر دریا پرتاب شدم. دست هاش دور تنم حلقه شدم و در اخر سرش روی سینم گذاشت.
کاش این رویا تا ابدیت ادامه پیدا کنه. کاش فقط من باشم و اون. بدون ادم مزاحمی. بدون قانون و فرهنگی.
+من گشنم چانیول
مثل مسخ شده ها در حالی که دوباره دست هام گرفته بود دنبالش کشیده شدم.  روبروی مینی بار روی عرشه توقف کرد. هوا رو به تاریکی میرفت و چراغ های روی عرشه همه جا رو روشن کرده بود. روی صندلی های پایه بلند نشستیم و اون به انتخاب خودش دو مدل کوکتل گرفت. حالا که مرزی بینمون نبود دستپاچه به نظر میرسیدم. چطور اینقدر یکهویی تغییر کرد.
-بکهیون
+جانم
-چرا... چرا قبولم کردی. چرا بو
انگشت اشاره اش روی لب هام گذاشت و ساکتم کرد.
+چون غیر از تو کس دیگه ای ندارم چان. مهم نیست که مردی یا زن.
مهم نبود. جوابش کمی حالم گرفت ولی کی اهمیت میداد وقتی داشتمش. وقتی برای خودم داشتمش.
اون باز خیره به دریا بود و من خیره به چشمای قهوه ای رنگش بودم که بخاطر غروب آفتاب درخشش خاصی پیدا کرده بود. برای لحظه ای چشم از بکهیون برداشتم و به خورشید در حال غروب دادم. انگار که دریا خورشید رو داشت می‌بلعید و پرتوهای نارنجی رنگ غروب نشان از حل شدن خورشید توی دریا رو میداد همون طور که چشمای بکهیون منو تو خودشون غرق میکنن. دوباره به بکهیون نگاه کردم که دیدم اونم داره بهم نگاه می‌کنه و نگاهمون تو هم گره خورد و من آرزو میکردم زمان متوقف شه تا بتونم عمیق تر توی چشمای پسر روبروم نفوذ کنم و راز دلبستن خودم به اون دو تا گوی قهوه ای رنگ رو کشف کنم ولی هیچ وقت زندگی بر وفق مرادت پیش نمیره و دقیقا همون موقع که به اوج لذت می‌رسی با سر به زمین میکوبتت؛ همون موقع با اومدن گارسون و گذاشتن سفارشات روی میز رشته نگاهمون پاره شد و لحظه ای که آرزو میکردم تموم نشه تموم شد. شروع به خوردن کردیم هر چند من اصلا نفهمیدم چی خوردم چون تمام حواسم به بک بود که بر خلاف من با اشتها غذاش رو میخورد. هوا رو به تاریکی میرفت و چراغ های روی عرشه همه جا رو روشن کرده بود. بک غذاش رو تموم کرد و منم نیمی از غذا تموم شده بود. بک دستاش رو کشید و کش و قوسی به بدنش داد و دهنش رو مثل کروکودیل برای خمیازه باز کرد وای خدا چقدر کیوت بود آخه خندم گرفت و با صدایی که رگه های خنده توش پیدا بود گفتم
+خسته ای بک؟
-اوهوم
+پس بیا بریم استراحت کنیم.
- اره دلم یه چرت یکی دو ساعته میخواد.
بلند شد منم بلند شدم و به سمتش رفتم و دستاش رو گرفتم و آخ چقدر لذت بخش بود که دستاش رو از تو دستام نکشید. به سمت اتاق مون رفتیم و درو با کارت مخصوصش باز کردیم بک وارد شد و منم پشت سرش رفتم تو درو بستم و همین که برگشتم دیدم بک طاق باز و با کفش رو تخت خوابیده و ساعدش هم رو چشمشه خندیدم و باز با خودم تکرار کردم آخه تو چرا انقدر کیوتی کفش رو از پاش در آوردم و چون روی پتو خوابیده بود گفتم
+هی بک پاشو رو پتو خوابیدی
خمار گفت
-نمیخواد
کلافه نچی کردم و مجبور شدم بلندش کنم و با پام پتو رو زدم کنار و باز بک رو خوابوندم و پتو رو دادم روش تخت دو نفره بود و من بشدت دودل بودم که اون سمت تخت بخوابم یا نه...
رفتم اون سمت تخت و به شوخی گفتم
+ هی بک تو خواب جفتک که نمیندازی بزنی ناقصمون کنی هان؟
خواستم واکنش رو ببینم که یا درست جوابم میداد و یا گارد می‌گرفت که مگه تو میخوای اینجا بخوابی با اینکه قبلا کنار هم خوابیده بودیم ولی با توجه به شرایط اخیر مضطرب بودم؛ در کمال تعجب بازم با لحنی خمار گفت:
-نه
پیراهنم رو طبق عادت در آوردم و روی تخت خوابیدم به چهره غرق در خوابش نگاه کردم موهاش روی پیشونیش ریخته بودن و اونو مظلوم و کیوت تر کرده بود. لبخندی زدم و اونو برای اولین بار با آرامش در آغوش گرفتم و برای بار هزارم آرزو کردم که اگر این خوابه هیچ وقت از این خواب شیرین بلند نشم. زیر لب زمزمه کردم. " خوب بخوابی عشق کیوت من "
***
دستم رو روی تخت کشیدم و با حس کردن تشک خنک لبخندی زدم و غلطی زدم؛ صبر کن ببینم! تشک سرد؟ پس پس بکهیون..
با ترس از خواب بلند شدم و اطراف رو نگاه کردم نکنه فرار کرده باشه؟ نکنه ولم کرده باشه خواستم از رو تخت بلند شم که بک رو در حالی که با یه حوله کوچیک موهاش رو خشک میکرد و از اتاقک مخصوص حموم و دستشویی بیرون  میاومد. نفس آسوده ای کشیدم و قبل از اینکه چیزی بگم با لبخند بهم نزدیک شد و گفت
+بیدار شدی؟ بیا بریم بیرون حیفه همچین منظره ای رو از دست بدیم.
نگاهم به موهای خیسش خورد.
+ لباست رو بپوش و بیا من بیرون منتظرتم
بسمتش رفتم و دستش رو کشیدم سوالی نگاهم کرد
- با این موهای نم میخوای بری بیرون؟ سریع موهات رو با سشوار خشک کن بعد میریم.
+ چرا می‌دونم بیرون سرد ولی آخه حوصلم نشد.
چشم غره ای بهش رفتم که با غرغر سشوار رو از تو چمدون در اورد و شروع به خشک کردن موهاش کرد. پیراهنم رو پوشیدم و برای جلوگیری از غر فرای بیشتر بک خودم موهاش رو خشک کردم که اول خواست مانع شه ولی نذاشتم و اونم سکوت کرد. احساسم می‌گفت یه چیزی درست نیست ولی حس خوب با بک بودن و همراهی کردن بک مانع از فکر کردن به افکار بدم میشد و این هیچ وقت نتیجه خوبی نداشته....
هر دو پایین رفتیم برای صبحونه. توی رستوران طبقه پایین میز درازی چیده شده بود و هرکس با بشقابی توی دست هاش از میز چیزی بر میداشت و سر جای خودش میرفت. من و بکهیون هم همین کار کردیم.
بعد از صبحونه توی سکوت شلوارک پوشید و روی عرشه دراز کشید تا از افتاب لذت ببره. نگاهم به پارک ابی بود. بهش پیشنهاد میدادم؟ نیمه برهنه دراز کشیده بود و از گارسون درخواست تکیلا کرد.
تیشرتم دراوردم و کنارش روی یکی از صندلی ها دراز کشیدم. چتر بالای سرمون باز بود و امواج اروم دریا صحنه لذت بخشی رو بهمون میداد.
+نمی خوای پارک ابی رو امتحان کنی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
-پولش باید جدا بدی.
+ودف مشکل پوله؟
عینک مشکی ای رو پایین اورد و نیم نگاهی بهم انداخت و نیشخندی زد.
-نه تا وقتی شوگرددی مثل تو دارم
خندید و من یخ کردم. چقدر زود از اون مرتیکه سیگاری ای که شیشه تو سرم زد به این ادم تبدیل شده بود.
از جاش بلند شد و به زور بلندم کرد. بازوم گرفت و بهم چسبید. زیاده روی نبود؟
-خب شوگرم قراره کلی دست به جیب بشی
لبم تر کردم و اجازه دادم کنترلم به دست بگیره. سمت پارک ابی رفتیم و یه کارت طلایی خریدم که هزینه اش تقریبا نصف هزینه بلیط کروز بود.
مرد و زنا توی استخر بودن  و هم همه ای بود. زن ها با بیکینی های سکسی روی شونه ی مرد هاشون سواری میکردن و دوتا زوج گی هم مثل خودمون پیدا کردیم که هم میبوسیدن. این برام مثل یه تلنگر بود. اینجا امریکا بود و شاید اگر من هم امریکا به دنیا میاومدم زندگی بکهیون نابود نمیشد.
از ایستگاهی که اونجا بود مایو خریدیم و هر دو توی اب رفتیم.
-من هم مثل اونا کول کن
ضربه ای توی کمرش زدم.
+برو بابا کلی وزنته
لب هاش جلو داد.
-کی بود میگفت خیلی من دوست داره؟ دروغ گفتی؟
چشمام چرخوندم و توی صورتش اب ریختم. همین باعث شد هینی بکشه و بخاطر خیس شدن موهاش به عقب بیوفته و کل تنش خیس بشه.
-لعنت بهت چان
خندیدم و سمت پله های سرسره دویدم. به زور از استخر در اومد و دنبالم کرد. هر دو از پله ها بالا رفتیم و با صف طول و درازی روبرو شدیم.
+گاد
بکهیون نگاهی به پشت سرمون انداخت.
-بیخیال به صبر کردن میارزه.
یه تیوب دو نفره گیرمون اومد و بخاطر وزن بیشتر من من عقب نشوندن. سرسره پیچ در پیچ بود و با هلی که دادنمون با شتاب پایین رفتیم. صدای فریادمون توی کل استخر پیچید. محکم به دست ها چنگ زدم و بکهیونم ترسیده بود. سرسره طولانی و پیچ در پیچ بود به حدی که وقتی بالاخره توی اب پرتاب شدیم ادرنالینمون بالا و نفس نفس میزدیم.
-این عالیه
نیشخندی گوشه لبم جا گرفت. سمتش رفتم و یهویی بوسیدمش و عقب کشیدم. لحظه ای نگاهم کرد و بعد خندید.
-پررو
بعد از کلی بازی کردن خسته و کوفته بالا برگشتیم و لباس عوض کردیم. بکهیون خوابش برد و من هم بعد از پرت کردن لباس هام با موهای خیس کنارش افتادم و خوابمون برد.
غروب بود که با سر و صدایی چشم باز کردیم. از پنجره اتاق نور های رنگی داخل میاومد. هنوز گیج خواب بودم. بکهیون سرش توی گوشیش بود. با پا ضربه ای بهش زدم.
+چه خبره؟
-نمی دونم
دستم روی صورتم کشیدم.
-با موهای خیس خوابیدی؟
+هومم خستم بود.
-خیلی پررویی
نیشخندی زدم و از جام بلند شدم. رکابی و شلوارک پوشیدم و یراست رفتم دستشویی.
وقتی اومدم بیرون دیدم بکهیون لبه پنجره است.
-هی چانیول پایین جشن گرفتن. پارتیه
ابرویی بالا انداختم و کنارش رفتم.
+بپاچ بریم پایین
با باز کردن در اتاق صدای شدید آهنگ به گوشمون خورد. میون جمعیت رفتیم و سرخوش با اهنگ تکون دادیم. بکهیون مسخره بازی در میاورد و کونش تکون میداد. مچش گرفتم.
+جلب توجه نکن
لپ هاش گاز گرفت و دست از رقصیدن کشید. سمت بار رفت و من هم کنارش نشستم. ودکا گرفت.
-خیلی بیشعوری میدونستی؟
+اینکه نذاشتم برقصی بیشعوریه؟
-نه، اینکه برام قرارداد مالکیت تنظیم کردی از بیشعوریته.
یه شات بالا داد و من هم همزمان باهاش با عصبانیت الکلم سر کشیدم.
+تقصیر خودته.
دومین شات خورد و با لحن طلبکاری جوابم داد.
-من؟ تو بودی که اول دنبالم بودی!
+و تو کسی که ردم کردی. جز زور کار دیگه ای بود.
-میبینی؟ بیشعوری.
سومین و چهارمین هم سر کشید. من ادامه ندادم و عصبی ازش جدا شدم.
به لبه عرشه تکیه دادم و نگاهم دریا رو نشونه گرفت. نمیخواستم همه چیز خراب کنم نه الان. نه الان که زحماتم به بار نشسته بود.
نیم نگاهی از دور بهش انداختم. با دیدن زنی کنارش چشمام درشت شد. زن دستش روی شونه هاش انداخت. بک نیشخندی زد و زبونش روی لب هاش کشید. زن کنارش نشست و درحالی که دست هاش به شکل وی دراورده بود زبونش دراورد. با قدم های بلند سمتشون رفتم.
+داری چه گوهی میخوری بکهیون
زن نگاه مظلومش بالا اورد.
-رفیق جذابی داری هیون
منتظر ری اکشن بکهیون بودم چرا که خودم فاصله ای تا ترکیدن نداشتم و خب کی زن ها رو میزنه؟
+بسه دیگه بک خودتو خفه کردی!!
-ولم کن
همون موقع زن از جاش بلند شد و خودش به من چسبوند.
-هیون دوست جیگره
بکهیون مست بود و از چشم هایی که دو دو میزد و دست شل و ولش میشد فهمید. با لحن خماری رو به دختر گفت:
-میخواستم پیشنهاد تریسام بدماا ولی ازش دوری کن اون مریضه اون عاشق مرداست فکر نکنم باهات حال کنه جسییی
و بعد با صدای بلند خندید
_ باورت میشه؟ اون مریضه. خوب میشه ولی، حیف باید تحملش کنم. کون دوس نداره دیک میخواد.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره از خنده پوکید. زن چشم هاش ریز کرد و بعد با حالت نا امیدی سمت من برگشت و زمزمه کرد.
-این رفیقت هموفوبیکه؟ باهاش نگرد. بخوای خودم برات ادم جور میکنم.
زن این گفت و ترکمون کرد.
تنها کلمه ای که مثل ناقوس مرگ تو ذهنم زنگ میخورد"اون مریضه... مریییضه"
ساعدش کشیدم و بلندش کردم. گیج نگاهم کرد.
-شوگرم، کی خوب میشی من خلاص شم هومم؟
دندون هام بهم فشردم و دنبال خودم کشیدمش. ناله میکرد خودش ازاد کنه. بردمش توی اتاق و در بستم.
روی تخت دراز کشید و اه خسته ای از دهنش در رفت.
-بوسه کافی نیست؟ اینکه میذارم لمسم کنی کافی نیست؟
صداش کش دار و لوس شد.
-اههه کوتاه بیا دیگ. منم باید حال کنم فقط تو تنها نیستی که
اخم کرده بود. روش خیمه زدم و باعث شدم دوباره پهن روی تخت بشه.
+میدونی مریض ها چیکار میکنن
ادای فکر کردن دراورد و سرخوش گفت:
-نمی دونم.
شرتکم دراوردم و لب هام به لب هاش چسبوندم. دست هاش روی سینم احساس کردم ولی حتی سعی نکرد من عقب برونه و این بیشتر باعث تعجبم شد. اینکه فکر میکرد من مریضم و سعی میکرد با دلم راه بیاد بیشتر رو نروم میرفت و کلافم میکرد. این بی انصافی بود.
+اونا به احساسات اطرافیانشون اهمیت نمیدن.
هر دو نفس نفس میزدیم و بوسه خیلی وقت بود که قطع شده بود. زبونش بین دندون هاش بیرون اورد.
-خب تو هم اهمیت نمیدی
من هم اهمیت نمی دادم؟


دقت کردید دارم تند تند و پشت سر هم اپ میکنم؟
شاید چون مود خوبی دارم و نویسنده دوم هم داره کمکم میکنه
می رسید پارت بعدی ووت ها رو 70 تایی کنید؟
پس قرارمون شد 70 تا ووت

BLOODY FOOTPRINTSWhere stories live. Discover now