part1

1.7K 198 23
                                    


رهگذر برایم از عشق گفت و من از درد. رهگذر رفت و درد دلم برای همیشه در سینه ام ماند.

زندگیم مثل یه تراژدی تلخه. زندگی که فقط برای من نبود. خانوادمم پاسوز اشتباهات من شدن. همسرم دیگه توان زندگی کردن با من نداشت و با بی رحمی تموم من از خونه بیرون انداخت. اما من دست از پا دراز تر برگشتم و کاری کردم تا اون دست دختر یکی یدونم رو بگیره و برای همیشه از خونه و شهر بره. خودم رو توی تنهایی کامل میدیدم و دلم تنگ تک دختر شیرینم بود. روز هام به جای سپری کردن توی اون خونه تنگ و سوت کور توی خیابون ها میون ادم هایی مثل خودم میگذشت.

اون خونه دیگه جایی برای من نداشت. سقفم اسمون ابی رنگ و تختم خیسی چمن های سبز بود. دنیا می تونست بیرحم تر و خشن تر با من رفتار کنه جونم رو بگیره یا با خانوادم بازی کنه. اما من بیون بکهیون هنوز داشتم زندگی میکردم.

تنها هدفم از زندگی برگشتن پیش خانوادم و دیدن دخترم بود. دختر سه ساله ای که بخاطر بی کفایتی های من اواره شد. شبی وقتی میون جمعی از بی خانمان ها درحالی که ملحفه نازکی رو دور خودم پیچیده بودم از زبون یکی از اون ها تعریف یک مرد شنیدم.
مردی نجیب و خوش اوازه. طبق گفته ها اون مرد مثل یک ناجی بود. ناجی که به عالم و ادم دست یاری میرسوند. اون بیخانمان از پسر عموش گفت.

به محض اینکه از زندان ازاد شده بود مرد ناجی به کمکش اومده و دستش توی شرکتش بند کرده بود. همین بارقه ی امیدی برای همه ما بود. مایی که از زندگی بریده بودیم و تنها دلخوشیمون دیدن رنگ مواد های نابی بود که مفت و مجانی به دستمون میرسید.

دست دست نکردم، به خونه برگشتم، زود خوابیدم. هر چقدر سخت بود ولی اون شب حتی مواد هم نکشیدم.

بهترین لباس هام به تن کردم و من اماده بودم. توی دلم اشوبی به پا بود و فکر اینکه بعد از دیدن اون مرد زندگیم قرار عوض بشه باعث میشد انگیزه بگیرم و دل توی دلم نبود. پارک چانیول قرار بود کلید رسیدن من به دخترم باشه.

"چانیول شی منتظر باش که قرار بهترین کارمندت ملاقات کنی"

لبخندی به خودم توی اینه زدم و سوار تاکسی تلفنی شدم.

پاهام ضرب گرفته بود و حتی راننده تاکسی متوجه استرسم شده بود و دائم از توی اینه بهم نگاه میکرد.

با رسیدن به مرکز شهر دستام شروع کردن به عرق کردن. استرسم به اوجش رسیده بود و دعا میکردم کار دستم نده.
تاکسی روبروی شرکت پیادم کرد.

REAL PCY

این شرکت قرار بود اینده منو بسازه و من دقیقا روبروش ایستاده بودم. هولدینگ ریل پی سی وای...

سابقه کاری نداشتم و کارت سلامتم هم از تاریخش گذشته بود. با یه پرونده نصفه نیمه اومده بودم تا استخدام بشم و اون لحظه هیچ کس نمیتونست حالی که داشتم درک کنه. تنها امیدم به مدرکی بود که مادرم به زور اجبار باعث شد تا بگیرم.

BLOODY FOOTPRINTSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora