part 17

300 99 27
                                    

رد پای خونین
پارت: 17
چرا احساس کثیفی میکردم؟ وقتی به اندازه لذتش برد عقب کشید.
-از امروز دیگه حق نداری کای ببینی
این دیگه اخرش بود. عصبانی بلند شدم.
-تو حق نداری بهم دستور بدی!
انگشت اشارم سمتش گرفتم. این ته ناحقی بود. چقدر دیگه میخواست ازارم بده.
-من تن خودم بهت میدم هرچیز دیگه ای که روح تشنه ات ارضا کنه ولی حق نداری بهم بگی چیکار کنم یا چیکار نکنم. فکر کردی کی هستی... تهدید کردن من با رائون تا حدی جواب میده!
با ارامش نگاهم میکرد. شاید بخاطر قرص و تزریقی هایی که بهش زده بودن بود. بهرحال باعث میشد اعتماد به نفس بگیرم و بیشتر حرف بزنم و بیشتر خارش کنم.
-چرا فکر  نمیکنی بکهیون؟ چرا ذره ای به خودت اجازه فکر کردن نمیدی و دست از قضاوت کردن بر نمیداری؟ تن تو چه ویژگی خاصی داره که باید بخاطرش تمام توهین هات تحمل کنم و خودم به خاک و خون بکشم؟ به قول خودت روح تشنه! روح تشنه من با همخوابگی با تو اروم نمیگیره. من زمانی اروم میگیرم که بفهمم اون قلبی که توی سینه اته یه روز برای من میتپه.
از عصبانیت دهنم باز و بسته شد. چطور میتونست اینقدر بیشرف باشه. نفسم بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. هرچقدر ضعیف النفس و بیچاره بودم ولی این ته خفت بود. دلش همخوابگی با من نمیخواد؟ معلوم نیست چی توی ذهنشه.
نزدیک بود گریه کنم و به حال خودم زار بزنم. کای نبینم؟ مردک عوضی، میخوای دورم دیوار بکشی و زندانیم کنی؟ به چه حقی.
بینی بالا کشیدم و از بیمارستان بیرون اومد. نیاز بود تنها باشم و سیگار بکشم. نیاز بود فکر کنم.
گوشی رو از توی جیبم دراوردم و همینطور که توی پیاده رو راه میرفتم شماره کای گرفتم. دعا کردم کاری نداشته باشه و جواب بده.
-بک؟
-کای!
بغضم ترکید و با صدای لرزونی صداش زدم.
-دارم خفه میشم کای.
از پشت خط صدایی شنیده نمیشد. برای همین ادامه دادم.
-دارم خفه میشم. چیزی روی سینم سنگینی میکنه کای. من چه کار بدی در حقش انجام دادم که وضع الانم اینه. مرد... یه مرد افتاده دنبالم و من اینقدر بدبختم که نمیتونم هیچ کاری کنم. نه حتی دفاع از خودم.
-تقصیر خودت بود.
چشم هام محکم روی هم فشار دادم. الان وقت تخریب کردنم نبود. پاکت سیگار رو از دکه گرفتم. دست هام میلرزید. نخ سیگاری اتیش زدم و کای ادامه داد:
-کل زندگیت دادی دست ادمی که هیچ شناختی ازش نداشتی.
نیشخندی زدم و دود بیرون فرستادم.
-فکر کنم دارم اینکار دوباره تکرار میکنم.
بازم کای لال شد و چیزی نگفت. دروغ نبود من بازم داشتم کارم تکرار میکردم و این بخاطر بدبختیم بود. تنها بودم و غیر از پدری که حتی دلش نمیخواست من ببینه کی رو داشتم تا باهاش حرف بزنم و دردم بگم. اعتماد به ادمی که نمیشناختم تهش این شد.
-درسته، حتی نباید با من حرف بزنی. ممکن من هم ازت سواستفاده کنم. ولی مگر چیزی هم داری؟ هرچیزی که داری مال چانیوله احمق. حتی پول این سیگاری که خریدی هم مال چانه. لباسای تنت همه چیزت مال اونه. تو رسما هیچ چی نداری
کسی رو داشتم که بتونم باهاش حرف بزنم؟ تنها ادمای زندگیم توی چانیول، کای و پدرم خلاصه میشد. واقعیت سخت بود. اینکه جز خودم و خودم هیچ چیز نداشتم. با کدوم امید میخواستم رائون از چانیول پس بگیرم؟ شاید واقعا زندگی که چانیول براش کافی بود. قرار بود اونم مثل خودم بدبخت کنم؟ حالا که خوشحال بود و لبخند میزد دیگه چه نیازی به یه پدر اواره و بیچاره داشت؟
-بک، لعنتی یه چیزی بگو
-وقتی واقعیت توی صورتم کوبیدی انتظار چی ازم داری؟ من لعنتی حتی نمیتونم مسئولیت دخترم بر عهده بگیرم و الان با ادمی حرف میزنم که غیر از دوتا بار رفتن و گشت و گذار هیچ رابطه دیگه ای ندارم.
-احمق عوضی داری قید همه چیز میزنی؟
-به تو هیچ ربطی نداره!
با عصبانیت گوشی رو روش قطع کردم. ته مونده سیگار زیر پاهام له شد و من همونجا روی جدول خیابون نشستم و با اخم های توهم دومین نخ دود کردم و به ماشین هایی که با سرعت میگذشتن نگاه کردم.
خب بیون بکهیون، زندگی پولدارا چندان هم قشنگ نبود. وقتشه برگردی به همونجایی که ازش اومدی. گوشیم دوباره زنگ خورد و باز کای بود. بی حوصله تماس وصل کردم که چانیول زنگ زد.
-بکهیون هی
با دیدن اسمش چشمام چرخوندم.
-بعدا باهات تماس میگیرم کای
گوشی رو قطع کردم. دست دراز کردم تا تاکسی بگیرم و به سرعت ادرس اژانس تور گردشگری رو  دادم.
-به سلامتی جایی تشریف میبرید؟
حوصله حرف زدن با تاکسی رو نداشتم. ادم های اطرافم همه سواستفاده گر به نظر میاومدن.
-هوم
راننده نگاهی از توی اینه بهم انداخت و دیگه حرفی نزد. از همه چیز خسته بودم. برای چی میجنگیدم و زندگی میکردم. بی هدف و سرگردون بودم.
با دیدن اژانس کرایه رو پرداخت کردم و پیاده شدم. نگاهم اطراف چرخوندم. با دیدن سوپر مارکت کوچیک سمتش رفتم و یه ابمیوه ساده خریدم. معدم توی هم میپیچید و تا زار زدن فاصله نداشتم. دنیا انگار تاریک میشد و همزان بهم الارم خطر میداد. خطر...خطر...خطر...
وارد اژانس مسافربری شدم و با دیدن علامت بالای سر هر میز روبروی میزی که مربوط به تور های درون کشوری بود نشستم. مرد روبروم بهم لبخند زد.
-اوه اقای بیون خوش اومدید.
بهم دست دادید و مثل رئیس ها روی صندلی نشستم.
-معمولا منشیتون پرواز ها رو باهامون هماهنگ میکرد اتفاقی افتاده تشریف اوردید؟
-منشیم فعلا مرخصیه برای همین تصمیم گرفتم خودم بیام.
-اوه فکر میکردم بخاطر ادغام شرکت ها سرتون شلوغ باشه.
ابرویی بالا دادم. ادغام شرکت؟ سعی کردم زیاد ضایع نباشم. با غضب به مرد نگاه کردم.
-ببخشید فضولی کردم.
-یه تور تفریحی میخوام مدت زمان یا هزینه اش مهم نیست. نیاز به استراحت دارم. به قول خودتون این ادغام شرکت ها واقعا دردسر بود.
مرد لبخند کمرنگی روی لب هاش نشوند.
-برای یک هفته دیگه، تور کروز داریم. به مدت سه هفته اب...
-زودتر سراغ نداری؟ امروز فردا...
-خب مطمئن نیستم. معمولا برای تور ها باید رزرویشن انجام بشه.
ابرویی بالا انداختم.
-فکر میکردم میتونید کاری کنید
مرد نیم نگاهی بهم انداخت انگار میخواست براندازم کنه.
-اه بله. سه تا تور کروز هرکدوم تاریخ خاصی به بندر میان. ماه بعدی، هفته دیگه و اخرین گزینه که دقیقا فرداست.
-برای فردا!
مرد من منی کرد.
-همونطور که گفتم رزرویشن ها از چند روز قبل انجام میشه.
دستام روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم.
-هر قیمتی که باشه پرداخت میکنم. میخوامش!
-مسئله قیمت نیست.
واقعا کشش نداشتم. ازجام بلند شدم.
-پس هیچی
-اقای بیون، خواهش میکنم از کوره در نرید.
نگاهی اجمالی بهش انداختم.
-این تور برام بگیر در غیر این صورت کل این اژانس روی سرت خراب میکنم.
عصبی نگاهش کردم. دو تا خانومی که توی اژانس ترسیده بهم نگاه کردن با اشاره مرد یکیشون سمتم اومد.
-اقای بیون بشینید لطفا، کلر براشون قهوه بیاره
دختر جوون مشتریش ول کرد و سمت قهوه ساز رفت. مرد اهی کشید و تبلت روبروم قرار داد. عکس های اجمالی از کشتی و ویژگی هاش.
-فقط چهار جای خالی وجود داره و برای همین نرخش بالاست. یه بلیط به بندر میامی هست و متاسفانه فردا روز دوم سفره و از روز سوم کروز به بندر میاد، مقصدش به ترتیب فلوریدا، کوزومل و
-هزینه اش...
-اتاق تک نفره بالکن دار3300 دلار، پارک ابی و یه سری...
-برای پرداخت هزینه چک میکشم. مدارک مورد نیاز رو هم الان میدم فقط کار هاش انجام بده.
مرد سری تکون داد.
-بلیط به میامی برای امشب میگیرم اقای بیون و زمانش به اطلاعتون میرسونم.
-خوبه
فقط باید برمیگشتم شرکت و دسته چک لعنتی برمیداشتم.
***
(چانیول)
منتظر موندم تا برگرده، یکساعت گذشته بود و حتی تلفنمم جواب نمیداد. چاره ای نداشتم. بکهیون با خودش چی فکر میکرد؟ دور زدن من اینقدر اسونه؟ تا زمانیکه اون قرارداد کوفتی دستم بود هیچ غلطی نمیتونست انجام بده نه حتی یه اینچ تکون بخوره.
ناچار به کای زنگ زدم. ازش متنفر بودم. اینکه چقدر بکهیون بهش اعتماد داره و بدتر همه چیز بین ما رو میدونست. بعد از چند دقیقه صداش توی گوش هام پیچید.
-بله اقای پارک
خنده ای کردم. تا همین صبح یقم گرفته بود و توی صورتم داد میزد. الان یادش افتاده بود رسمی حرف بزنه؟
-بکهیون کجاست؟

BLOODY FOOTPRINTSWhere stories live. Discover now