part11

492 91 16
                                    


بیرون نشستم تا سرم بکهیون تموم بشه و بعد ببرمش خونه خودم. حالا اون توی مشتم بود؛ بدون هیچ رقیب و بدون هیچ حرص و جوش اضافه ای...
بدنم بخاطر نشستن طولانی مدت کرخت شده بود. از بیمارستان بیرون زدم و از سوپری دوتا ابمیوه کوچیک خریدم. تا الان دیگه  حتما سرمش تموم شده بود.
وقتی داخل اتاق رفتم درحالیکه توی خودش جمع شده دیدمش. سرش بین پاهاش قایم کرده بود.
-هی بکهیون   
اروم زمزمه کردم و سمتش رفتم. سرش بالا اورد و نگاهم کرد. بند دلم پاره شد. چشم های خوشگلش خیس و رگه های قرمز توش دیده می شد. صورتش سرخ شده بود و صدای هعق هعق های کمی ازش شنیده میشد.
پاکت ابمیوه رو گوشه ای گذاشتم و بغلش کردم. به لباسم چنگ زد. انگار که مهم ترین داراییش من باشم و نمی خواد از دستم بده
_اروم باش بک
بدنش می لرزید. از ته دل هعق زد.
+بهم نگو آروم باشم بهم نگو چااااان زنم مرد بچم مرد خانوادم سوختن و منه بی غیرت منه بی عرضه زندم من اینجا صحیح و سالم ایستادم کاش من میمردم چان کاش من میمردم..
-بکهیون باید یه مسئله ای باهات درمیون بزارم و اگر اینطوری ادا و اطوار در بیاری هیچ بهت نمیگم
سرش بالا اورد و ملتسمانه بهم  نگاه کرد. چطور می تونستم بهش بگم؟ ولی باید می شنید باید می فهمید. باید دردی که من با شنیدنش کشیده بودم می کشید. باید می فهمید این دو سال چه زجری کشیدم چطور تحمل کردم.
حیف که اون عزیز بود. حیف که توی قلبم جا داشت. حیف که دردش من از پا در می اورد.
- هه شین باردار بوده بک
***
(بکهیون)
مات بهش نگاه کردم چند دقیقه طول کشید تا مغزم بتونه حلاجی کنه.. جنین؟
چانیول وقتی نگاه گنگ من دید نفسش بیرون فوت کرد و من بیشتر به خودش فشرد.
+ هه شین باردار بود. فکر کنم چهارهفته اش بود. شبی که به خونتون اومدم بهم گفت. میخواست تو رو سورپرایز کنه
اونقدر شوکه بودم که حتی نمی تونستم کلمه ای به زبون بیارم، بی هیچ خداحافظی به سمت در رفتم و خارج شدم و بی هیچ درک درستی از موقعیتم شروع به راه رفتن کردم. قدم های سستم رو روی دل آسفالت می‌کشیدم و به سمت ناکجا آباد میرفتم. انگار به پاهام وزنه وصل کرده باشن نمی تونستم بلندشون کنم؛ درونم تهی بود... خالیه خالی دریغ از ذره ای احساس. برخلاف دلم، ذهنم پر بود از سوالات بی جواب. جای سرم کشیده شده روی دستم کمی خون اومده بود. زندگی چقدر بی رحمانه باهام رفتار میکرد. توی اوج خوشبختی من زمین می زد و انگار از دور بهم میخندید. برای چی تلاش می کردم؟ برای چی می جنگیدم. پوچ و تهی بودم.
انگار از هر طرف تیر انتقاد به سمتم پرتاب میشه. دائم خودم سرزنش می کردم. تصمیماتم رفتار هام زیر سوال می بردم. واقعا این من بودم؟ بکهیون یه مرد ضعیف و بی دست و پا... این من بودم؟ خود واقعیم؟
واقعا نقشم توی این زندگی چی بود؟ چرا نفس میکشیدم؟ چرا راه می رفتم چرا می خندیدم؟ برای چی؟ یه ادم اضافه توی این دنیا خلق کرده بودن.
اینده ای برای خودم نمی دیدم. نه تا وقتی که زیر اوار های الانم له شده و دست و پا می زدم.
دنیا اینقدر ظالم بود؟ یا من اینقدر دست و پا چلفتی بودم.
در حال ردیف کردن سوالات ذهنیم بودم که صدای بوق ممتدی رو شنیدم و اسم خودم که توسط چان مدام تکرار میشد اما نمی‌خواستم... نمی‌خواستم ببینمش میخواستم تنها باشم و تا بی نهایت راه برم. اونقدر که از پا در بیام و بمیرم. در اخر صدای ترمز محکم و باز بسته شدن در رو شنیدم. شونه هام توسط چان زندانی شد و منو محکم به سمت خودش برگردوند.
+چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی، بک خودتو جمع و جور کن هنوز امید هست شاید...
نذاشتم ادامه حرفش رو بگه و با انرژی که نمی‌دونم از کجا اومد با عصبانیت یقشو گرفتم و سرش داد زدم
_نیست چان نیست تموم شد اونا مردن زنم مرده زندگیم مرده دلیل نفس کشیدن مرد چان مرد نگو، دیگه نگو امید هست.
دستم محکم از یقش جدا کرد
+بس کن احمق، جوری رفتار نکن انگار دنیا به پایان رسیده هنوز کسایی هستن که بتونی باهاشون زندگیت از نو بسازی هنوز هستن کسایی که عاشقتن خودتو جمع و جور کن مرد.
با بهت بهش نگاه کردم اما طولی نکشید که به سمتش یورش بردم و مشت محکمی بهش زدم. از شدت ضربم سرش به چپ کج شد و دستش رو رو بینیش گذاشت با ناباوری بهم نگاه کرد خودمم بهت زده بودم. من به چان زدم؟ اونم با وجود اون همه کاری که برام کرد؟ اونم با وجود... خدای من!
_چ..چان م..من ن..نفه
دستشو به عنوان سکوت جلوم گرفت
+باشه باشه بک مهم نیست فقط بیا سوار شو اشکال نداره.
بی حرف سوار ماشین شدم و بیحال به بیرون و رد شدن درختا نگاه کردم به آسمون آبی که برای من سیاه بود خیره شدم. به منی که اینبار واقعا مرده بود.
***

BLOODY FOOTPRINTSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora