Part 31

140 47 2
                                    


احساس دلپیچه وحشتناکی می کردم. ماشین حرکت می کرد و من می خواستم بالا بیارم. فقط نگاهم به بیرون دادم و به دستگیره بالای سرم چنگ زدم. همه چیز تموم می شد امیدوار بودم که اینطور باشه.

بالاخره چانیول روبروی پاساژ متوقف شد. ترافیک سنگینی تا پایین پارکینگ بود. با هربار ترمز و عقب و جلو شدنم دلپیچم شدت می گرفت کاش میشد زودتر ماشین پارک کنیم.

-حالت خوبه؟

+اره

انگار یه پرده نامرئی بینمون قرار گرفته احساس معذب بودن می کردم انگار نه انگار که تا چند روز پیش دست هاش می گرفتم و زیرش ناله می کردم. چشم هام محکم روی هم فشار و اب دهنم قورت دادم. بالاخره از سراشیبی پایین رفتیم و ماشین جا گرفت. تقریبا خودم به بیرون پرتاب کردم. پیشنهاد بیرون اومدن با چانیول اصلا خوب نبود. ادم های توی پارکینگ همگی خیره نگاهمون می کردند و این در حالی بود که ما با فاصله از هم راه می رفتیم و اینبار حتی دست های همدیگه رو هم نگرفته بودیم. کف دست هام عرق کرده بود. پشیمون بودم و دلم میخواست زودتر به خونه برگردیم.

-اغذیه طبقه بالاست.

نگاه گیج و گنگم رو بهش دادم و دنبالش رفتم.

-چرا عجیب رفتار میکنی چته؟

مریض نبودم شاید بخاطر این بود که کل امروز جز چایی چیزی نخورده بودم. معدم خالی بود و توی هم پیچ می خورد.

چانیول نزدیکم اومد و دستم رو گرفت. نمی خواستم دوباره مضحکه خاص و عام بشم پس دستم محکم عقب کشیدم و جلوتر رفتم.

+بیا حواسمون به خرید بدیم.

نگاهم ازش دزدیدم و با قدم های لرزونی سمت پله برقی رفتم. وارد مغازه شدم، زودتر از چانیول و بین ردیف تم های تولد گذر کردم. مردد بودم که کدوم رو انتخاب کنم و بدحالیم کمی بی حوصله و کم طلاقتم می کرد.

-بنفش و صورتی می تونه قشنگ بشه.

پیشنهادش بدون هیچ فکری پذیرفتم. بعد از اون منتظر موندیم تا بادکنک های هلیومی رو برامون پر کنن و همونجا سفارش کیک و دادیم و خانمی که حضور داشت گفت باید برای تحویلش به شیرینی فروشی که زیر مجموعشون بود بریم و ادرس داد.

حرف ها و کلماتش توی ذهنم معلق بودند. جلو رفتم تا کارت بانکیم رو بهش بدم اما نفهمیدم چطور همه چیز برام خاموش و بدنم کرخت شد.

***

(چانیول)

روی صندلی ماشین یک جا بند نمی شد و دائم تکون می خورد. نمی دونستم چش شده حتی وقتی رسیدیم هم گیج می زد. می دونستم که عمرا کمکم رو قبول نمی کنه پس بیخیال فقط دنبالش کردم و نظاره گر کار های عجیب و غریبش شدم. ته دلم نگران بود و می ترسید بلایی سرش بیاد. وقتی دست هاش گرفتم اونا سرد و یخ زده بودن.

BLOODY FOOTPRINTSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora