part5

349 112 30
                                    


اگر بلایی سرم میاومد حداقل خانوادم میتونستن راحت زندگی کنن.
میخواستم کار هام تموم کنم اما اون مرد بیصبری کرد و داخل شد.
-چانیول!
فکر نمیکردم خودش شخصا برای بردنم بیاد.
+براش اماده ای؟
فکر ترک کردن لرزه به اندامم میانداخت و من میترسوند. ترک برای هیچ معتادی ساده نبود. جنم و جربزه میخواست که من نداشتم. دستام شروع به لرزیدن کرده بودن. دست های لرزونم توی  جیبم بردم و یه نخ از توی پاکت سفید رنگ بیرون کشیدم.
فندک روشن کردم و سیگارم اتیش زدم. نگاه چانیول خیره به من بود.
-فکر میکنم قبلا واضح بهت گفته بودم که دوست ندارم توی اتاقم بوی سیگار بیاد
سری تکون دادم.
+فراموش نکردم
بکهیون دود درون دهانش به بیرون فوت کرد و لبخند زد.
+بهرحال قرار برای همیشه از شرش خلاص شم 
بکهیون برای لحظه ای مکث کرد و پک دیگه ای به سیگارش زد.
-تو اولین کسی هستی اینطور خونسرد جلوم رفتار میکنه. خیلیا ازم میترسن یا ازم متنفرن 
بکهیون رشت سیگار رو روی میز ریخت و نیشخندی زد.
+برات عجیب نباشه. از نظر تو، من مرد خاصی ام و نمی خوام طرز تفکرت بهم بریزم
سیگارش به انتها رسید. فیلتر سیگار توی سطل اشغال انداخت و به چانیول خیره شد.
+قرار نیست برم کمپ؟
چانیول خیره به بکهیون که سمت در خروجی میرفت گفت:
-تو حتی از من ترسناک تری بیون
***
(هه شین)
دست رائون گرفته بودم و هر دو از روی پل هوایی رد می شدیم. داشت غرغر میکرد که دوست نداره کلاس زبان بره و ترجیح میده توی خونه با خاله و دختر دایی اش برنامه تلوزیونی مورد علاقه اش ببینه.
شانس بدش زمان کلاس و زمان پخش برنامه یکی شده بود.
-رائونا بعدا هم میتونی تکرار اون برنامه رو ببینی
سرش پایین انداخت و اشک چشم های کشیده پاپی طورش خیس کرد.
+من نمیدونم کی تکرار داره
اهی کشیدم و بغلش کردم. سنگین شده بود و بازوهام بخاطر بغل کردنش درد کرد.
-من نگاه می کنم ببینم کی تکرار می زارم و اونموقع می تونی با خیال راحت نگاه کنی خوشحال نیستی داری پیش میس جئون میری؟ میس جئون تو رو خیلی دوست داره و مطمئن باش بازم برات شیرینی کنار گذاشته.
اروم روی زمین گذاشتمش تا خودش از پله های پل هوایی پایین بیاد. بخاطر برقی بودن پله ها محکم دست هام گرفته بود تا نیوفته.
ذهنم درگیر پیشنهاد پدرم بود. برادر کوچیکترم گفته بود بهتر دیگه طلاق بگیرم و پدرم هم چند مرد برام در نظر داشت. قلبم توی سینه ام فشرده شده بود. نمیخواستم فقط به خودم فکر کنم. من یه دختر داشتم و اگر بالای سرش نا پدری میاوردم رائون میتونست بهش عادت کنه؟ از طرفی نمیخواستم زندگی رائون خراب کنم. اون بزرگ میشد و مطمئنن بکهیون برای دیدنش میاومد.
پای زندگی خودش وسط نبود و پدرش گفته بود نمی تونه بیشتر از این ننگ جدایی رو تحمل کنه و بهتر شین هه ازدواج کنه.
سر خیابون ایستادم و دست هام تکون داد تا تاکسی بگیرم. میدونستم اگر حمایت های پدرم نبود نمی تونستم رائون تنهایی بزرگ کنم و براش زندگی بهتری بسازم.
رائون پیش دختر دایی هاش و خاله اش زندگی شادی داشت و فکر میکرد دایی هاش اون خیلی دوست دارن.
غافل از اینکه مادرش زیر فشار حرف و کنایه های دایی ها مجبوره پدر جدیدی براش انتخاب کنه.
دلم نمی خواستم نمک خورده نمکدون شکسته به نظر بیام. برادر هام هیچ چیز برام کم نذاشته بودن. اونا به رائون عشق زیادی میدادن هر چیزی که برای دختر خودشون تهیه می کردن برای اون هم فراهم میکردن ولی من ترجیح می دادم هیچ کدوم از اون محبت ها رو نداشته باشم و بحث ازدواج هم پیش نیاد.
دلم میخواست به شوهرم برگردم و بار مشکلات روی دوش اون مرد سبک سر بندازم ولی وقتی هربار به یاد کتک ها و نئشگی بکهیون می افتادم تنم میلرزید و پشیمون میشدم.
همه میگفتن من زن قوی ایم که با این همه مشکل دست و پنجه نرم کرده و چهار سال با بکهیون زندگی کرده. اما واقعیت این بود من اصلا زن قوی نبودم بدتر زن ضعیف و حساسی بودم که با کوچک ترین چیزی گریه میکرد و میشکست.
برادرم خرج دانشگاه، مدرسه رائون خورد و خوراک و غیره ما ها رو میداد درحالی که مطمئن بودم بکهیون نمیتونه هیچ کدوم از این ها رو فراهم کنه و بخاطر مشکل مالی دوباره سر من و دخترم فریاد میکشه.
رائون دستم تکون تکون داد تا من به خودم بیاره و متوجهم کنه که باید زنگ خونه رو بزنم.
خودم درست کرد و بوسه ای روی موهای رائون گذاشت. رائون کوچولیی که لب و چشم هایی شبیه پدرش و دست های تپل و بینی قلمی شبیه خودش داشت. صدای تو دماغی زنی از ایفون شنیده شد.
-سلام خانم جئون مادر رائون هستم
قفل در زده شد.
+بفرمایید
از پله ها بالا رفتیم و خانم جئون در خونه رو باز کرد و رائون به اغوش کشید و بغل کرد.
+خانم بیون میبینم رائونی دوباره خوشگل کرده
لبخندی زدم و با عشق به دخترم که موهاش خرگوشی بسته بودم و یه بلر سوت و تی شرت صورتی تنش کرده بود نگاه کردم.
-البته با انرژی اومده تا درس هاش بخونه
رائون با شیطنت سرش نزدیک گوش میس جئون برد و میس جئون سمت اشپزخونه کشوند.
می دونستم میخواد شیرینی بخوره.
میس جئون برام میز اورد و جلو شیرینی و میوه گذاشت و بعد همراه رائون توی اتاق رفتن.
کتابچه کوچیکی که همیشه همراه خودم اینور اون ور میبردم از توی کیفم بیرون اوردم و شروع به خوندن کردم.
توی عمق کتاب فرو رفته بودم که صدای گوشیم من به دنیای خودم اورد. با دیدن شماره ناشناس با تفکر اینکه دوباره از دانشگاهه جواب دادم. صدای مرد غریبه ای از پشت گوشی شنیده شد.
+سلام ببخشید مزاحم میشم شما خانم بیون شین هه هستید؟
دانشگاه من به این فامیل نمیشناخت.
-شما؟
+من یکی از دوستان همسرتون هستم.
اخم هام توی هم رفت و نگرانی و ترس شدیدی به قلبم هجوم اورد.
-اتفاقی افتاده.
+باید حتما به دیدنش بیاید مرگ و زندگیش به شما بستگی داره.
با ترس از سر جام بلند شدم.
-چه بلایی سرش اومده؟
+ایشون توی کمپ ترک بستری هستن و وضعیتشون اصلا خوب نیست.
اولش فکر می کردم دوباره اوردوز کرده و بیمارستانه. این اتفاق زیاد برامون میوفتاد ولی کمپ...
یعنی بکهیون بخاطر ما میخواست ترک کنه؟ از دستش به شدت عصبانی بودم!
***
(چانیول)
یک هفته از زمانی که به کمپ اوردمش میگذشت. توی  همین مدت کم حسابی لاغر شده بود، پوستش رنگ پریده و زیر چشماش گود افتاده بود، لب های زیباش پوسته پوسته و ترک برداشته بودن. تمام مدت زمانی که اینجا بود و درد میکشید به همون اندازه درد میکشیدم شاید جسمانی نه ولی قلبم تیکه تیکه میشد، با هر فریادش انگار روحم از بدنم جدا میشد با هر سوزنی که برای آروم کردنش تو دستش فرو می‌رفت انگار یه نفر با سیخ داغ قلبم میسوزند. شب ها نمیتونستم بخوابم انگار صدای فریاد های دردناکش توی مغزم هک شده بود و مدام میشنیدمش. وحشتناک بود ولی یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم؛ هرگز فکر نمیکردم اینطور از نقطه امن زندگیم بیرون بیام و بخاطر اون مرد از کارم و زندگیم دست بکشم و بیشتر روز هام به کمپ برای دیدنش بیام.  داشتم از لای در بهش نگاه میکردم که بخاطر ماده بیهوشی ای که بهش زده بودن آروم خوابیده بود. دست و پاهاشو بسته بودن و این خیلی آزارم میداد ولی چاره ای نبود با چشمای خودم دیده بودم که وقتی بهوش میاد چطور فریاد می‌کشه و هجوم می‌بره سمت وسایل. پس بستنش الزامی بود چون ممکن بود به خودش آسیب بزنه. وقتی بهوش میاومد اول اونقدر نا نداشت که تکون بخوره اما بعد متعجب میشدی که چطور فریاد میزنه و دست هاش برای ازادی تکون میده.
+آقای پارک
به دکتر نگاه کردم در حالی که پرونده بک دستش بود به سمتم اومد.
-بله بک چیزیش شده؟
+ نه ولی روند درمانیش خیلی کند پیش می‌ره به علت مصرف ترکیبی مواد که هم باعث درد بیشترش شده و هم کار ما رو سخت تر کرده.
با چشم های منتظر نگاهش کردم که ادامه بده و یه راه چاره ای پیشنهاد بده چون نه دیگه خودش دووم میاورد و نه من و هر لحظه ممکن بود از این کمپ لعنتی درش بیارم و بهش هر موادی که میخواد بدم تا دیگه درد نکشه.
بعد از مدتی مکث ادامه داد
+ خب ایشون همسر و فرزند دارن درسته؟
هر چند برام سخت بود ولی سرم تکون دادم.
-بله
+ خیلی خب خوبه درسته که شما در طول این یک هفته براش هیچی کم نذاشتید و مشخصه رفیقتون براتون مهمه
" لعنتی برو سر اصل مطلب نه.. من عاشقشم ، عاشق!"
+ ولی به هر حال حضور همسرشون می‌تونه خیلی تاثیر گذار باشه و اگه کمی حالشون بهتر شد با دیدن بچشون میتونن اراده لازم رو بدست بیارن. پس لطفاً به خانوادشون خبر بدید تا بیان.
سرم رو آروم تکون دادم و دکتر رفت. لعنتی... از روزی که هه شین قرار بود بیاد میترسیدم و الان باید خودم زنگ میزدم تا بیاد؟ واقعا ارزشش داشت؟ فعلا خوب شدن حال بکهیون در اولویت بود و من نمیخواستم اون بیشتر اینجا بمونه.
گوشی قدیمی بکهیون رو به شارژ زدم و جست و جو برای پیدا کردن شماره هه شین رو شروع کردم. مخاطبین زیادی نداشت یکی از مخاطبینش با اسمی سیو کرده بود که چشمام چهار تا شد... کون پنبه ای؟؟ با یه قلب کنارش؟؟ خدای من. زیاد لازم به فکر نبود که این شماره و لقب می‌تونه متعلق به کی باشه. تا به خودم اومدم دیدم چنان موبایل رو دارم تو دستام فشار میدم که بند بند انگشتام سفید شده و موبایل در مرز خرد شدنه، چند تا نفس عمیق کشیدم و شماره رو تو گوشی خودم زدم و تماس گرفتم. بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی صدای زنانه زیبا و ظریفی از پشت تلفن به گوشم رسید
-سلام ببخشید مزاحم میشم شما خانم بیون شین هه هستید؟
+ شما...؟
***
( هه شین )
دیروز اون مرد ناشناس زنگ زد و از وضعیت بک خبر داد و من الان در حال جمع کردن لباس های خودم و دخترم بودم. هر چند خیلی حرف از برادرام شنیدم ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم و برام مهم نبود اونا چی میگن مهم این بود که بک حاضر شده بود ترک کنه بخاطر ما! و الان هم شرایط خوبی نداشت. اون داشت تلاشش رو میکرد پس من چرا نباید تلاش می کردم برای سرپا کردن زندگی که در حال فروپاشی بود. بعد از آماده کردن چمدون و یک ساک کوچیک دست رائون رو گرفتم و رفتم طبقه پایین خداحافظی کردم و باز هم معذرت خواستم و اونا هم آخرین تلاششون رو برای منصرف کردن من کردن و با دیدن بی نتیجه بودن تلاششون با خداحافظی کوتاهی و بدون هیچ بدرقه ای من به سمت سئول راهی شدم... سعی کرده بودم زودترین زمان ممکن رو برای بلیط رزرو کنم و الان صبح خیلی زود بود و من می‌تونستم تا عصر اونجا باشم و اگه شانس میاوردم همین امروز می‌تونستم بک رو ببینم...
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم. اولش نمی‌دونستم کجام ولی با دیدن قیافه هیجان زده رائون و گفتن مداوم کلمه رسیدیم رسیدیمش همه چیز یادم اومد. از پنجره قطار به بیرون نگاه کردم... درسته رسیده‌ بودیم... به شهری که با وجود خاطرات بدش خاطرات شیرین و لذت بخشی هم داشت.
بعد از ایستادن قطار پیاده شدیم و با برداشتن وسایلمون که چیز زیادی هم نبود برای گرفتن تاکسی راهی شدیم سمت خروجی ایستگاه؛ سئول ! شهری مدرن اما شلوغ.
مردی به سمتمون اومد.
+ تاکسی میخواید خانم؟
-بله
مرد سری تکون داد  و با دیدن رائون لبخندی زد و لپش رو کشید. چمدون رو برداشت و پشت ماشین گذاشت... آدرس خونمون رو دادم خونه ای که با وجود خالی بودن خاطرات زیادی رو تو خودش جا داده بود...
رائون با اشتیاق به اطراف نگاه میکرد و مشخص بود از برگشتن به اینجا خیلی خوشحاله.
به خونه رسیدیم کرایه رو حساب کردم و چمدون رو برداشتم و به داخل خونه رفتیم رائون جوری به خونه نگاه میکرد که انگار به یک مکان رویایی و یه قصر داره نگاه می‌کنه! به این ذوق شیرینش لبخندی زدم و بوسیدمش. وقتی برای از دست دادن نداشتیم سریعا دوشی گرفتم و با تعویض لباسهای خودم و رائون به بهترین لباسی که داشتیم به سمت کمپی که مرد ناشناس ادرسش رو بهم داده بود رفتیم. بعد از مدتی به کمپ رسیدیم! به نظر کمپ مجهزی میاومد و همین عجیب بود. یعنی بعد از رفتن من چه اتفاقاتی افتاده بود و بک چیکار کرده بود؟ سعی کردم تمام سوالات و درگیری های ذهنیم رو کنار بذارم و فقط رو دیدن دوباره بکهیون تمرکز کنم.
***
(چانیول)
با شنیدن صدای جر و بحثی چشمام رو باز کردم و تکیه سرم رو به دیوار برداشتم به زنی نگاه کردم که داشت با پرستار دعوا میکرد و خواستار دیدن کسی بود، در حالی که پرستار مدام تکرار میکرد که زمان ملاقاتی تموم شده و باید فردا بیاد. اول اهمیت ندادم ولی با دیدن دختر بچه ای که پشت زن و به پاهاش چسبیده بود مبهوت به زن نگاه کردم؛ اون، هه شین بود؟
بک هیچ وقت عکس درستی از زنش بهم نشون نداده بود ولی دخترش رو از روی عکس هایی که روز اول کاری بهم نشون داده بود کاملا می‌شناختم. اسم دخترش رائون بود! دختر کوچولویی با چشم هایی قهوه‌ای و موهایی خرمایی و لب های ظریف و نرم درست مثل پدرش...
به زن نگاه کردم؛ موهای شرابی که تا روی شونه هاش می‌رسید و آزادانه باز گذاشته شده بودن، دست ها و پاهایی لاغر و قد متوسطی داشت اما از همه بیشتر چیزی که توجه ها رو جلب میکرد چشم هاش بود! چشم هایی بزرگ و سبز رنگ... سبزیش تیره و خیلی زیبا به نظر می‌رسید. لب هاش قلوه ای بود ولی پوسته پوسته بودنش توی ذوق میزد. دلیلش هم خیلی زود فهمیدم، همین جور که پرستار سعی میکرد با هه شین حرف بزنه و متقاعدش کنه، هه شین مدام پوست لبش رو با دندون میکند و مشخص بود پریشون و مضطرب هست. به سمتشون رفتم و رو به پرستار کردم
-همراهای من هستن بذارید بیان
پرستار که کفری شده بود با اخم نگام کرد.
-نمی دونید ورود بچه کوچیک به کمپی که پر از معتاد چقدر خطرناکه؟ خدای من
با عصبانیت این گفت و رفت.
به هه شین نگاه کردم که با کنجکاوی و اخم ظریفی نگاهم می‌کنه دستم رو جلو بردم و گفتم
+ سلام من پارک چانیول هستم دوست، رئیس، و البته به زودی همکار بک افتخار آشنایی با همسر بکیهون رو دارم درسته؟ من باهاتون تماس گرفته بودم
دستم رو نرم گرفت و گفت:
-اوه پس شما با من تماس گرفتید از دیدنتون خوش بختم و ممنون که از وضعیت بک بهم خبر دادید آقای پار .
لبخندی بهش زدم و دستش رو ول کردم به سمت دریچه باریکی که اتاق بک از پشت اون مشخص بود رفت و رائون کوچولو هم با چشم های درشتش بهم خیره شده بود با اون هم صحبت کوتاهی کردم و به سمت هه شین رفتم. اشک توی چشم هاش حلقه زده بود و چشم هاش رو روشن تر نشون میداد توی دلم پوزخندی زدم
" چه اشکی هم براش می‌ریزه... تو همین آدمی بودی که رهاش کردی تو همونی بودی که بهش پشت کردی... ولی دیگه نمیذارم آزارش بدی نمیذارم بهش نزدیک شی تا دوباره با رها کردنش قلبشو بشکونی. وقتی تو اوج سختی بود و نیاز به کمک داشت ولش کردی نمی زارم اون ازم بگیری بیون هه شین؟ هه به همین خیال باش ."

میخوام باهاتون یه قهر اساسی کنم
نه ووت می دید نه هیچی
ناراحتم خیلی
نمیگید این دختر گناه داره وقت می زاره برامون؟
هعق


BLOODY FOOTPRINTSOnde histórias criam vida. Descubra agora