part 23

159 56 3
                                    

رد پای خونین

پارت: 23

-ازش می ترسم.

+دیگه چی بک دیگه چی؟این همه حست نسبت به اونه؟

کلافه شده بود و مدام نفسش رو به بیرون فوت میکرد.

-خب... خب راستش نمیدونم کای، نمی‌دونم. فقط میدونم حسم بهش عشق نیست من عاشقش نیستم می‌دونی تاحالا که پیشش بودم فکر میکردم عاشقمه برای همین پیشش موندم تا مثلا اون خوشبختم کنه بهش فرصتی که می خواد و بدم ولی تو الان بهم فهموندی نیست من فقط یه بازیچه بودم یه جایگزین برای گذشته تلخش.

یه دفعه سرش بالا گرفت و با خشم گفت:

-اون... اون کاری کرد که من نابود بشم از هم پاشیدم اون منو له کرد تا خودش منجیم بشه اون نابودم کرد تا خودش به هدفش برسه اون منو بی ارزش کرد تا خودش رو ارزشمند نشون بده اون مدام منو خورد کرد و احساس حقارت بهم داد تا خودش نشون بده که پشتیبانمه در حالی که من باید پشتیبان خانواده خودم میشدم ولی اون خانوادم رو ازم گرفت کای گرفت.

دیگه رسما داشت گریه میکرد اون درد کشیده بود و من می‌فهمیدم چان خودخواهی کرده. ولی خودت عاشق نیستی چطور می تونی بقیه رو پای یه عشق دروغین بشونی؟

-سیگار داری؟

پاکت سیگار رو از توی جیبم بیرون اوردم و یه نخ بسمتش گرفتم، نیشخندی زد و کل پاکت رو از دستم برداشت.

+بکهی..

-فندک

+ولی..

-فندک

فندک رو بهش دادم. گرفتش و سمت پنجره رفت پنجره رو باز کرد و پک عمیقی به سیگارش زد.

+بک سرما میخوری پسر

-من سرما رو حس نمیکنم کای خیلی وقته من دارم از درون آتیش میگیرم و میسوزم.

بسمتم بر گشت و با لحن خطرناکی ادامه داد:

-ولی مطمئن باش من تنها توی این آتیش نمیسوزم!

برام مهم نبود می خواد چیکار کنه. زندگی اون و تصمیماتش هیچ ربطی به من نداشت. از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. اونقدر خسته بودم که روی تخت دراز کشیدم.

امروز روز سنگینی برای هممون بود. افکارم حول بکهیون می چرخید. هرچقدر هم میخواستم اهمیت ندم ولی دست خودم نبود. توی مغزم شناور بالا و پایین می شدن.

بکهیون نجات پیدا می کرد ولی چانیول چی؟ کی قرار بود دست های اون بگیره و کمکش کنه؟

ادمی نبودم بخوام تعیین کنم کی خوبه و کی بده یا بخوام طرفداری کسی رو بکنم...

***

(بکهیون)

نمی‌دونم چند ساعت بود که جلوی پنجره ایستاده بودم فقط وقتی به خودم اومدم که دستی که برای برداشتن یه نخ دیگه سیگار جلو رفت خالی برگشت. سیگار های پاکت تموم شده بودن ولی فکر و خیال من هنوز پر قدرت توی مغزم داشتن جولان میداد. این سیگار ها نمی تونستن جای مواد دوباره برام پر کنن. پنجره رو بستم و روی مبل نشستم. کای احتمالا خوابیده بود. نگاهی به خونه انداختم یه خونه کوچیک که بهش نمیومد بیشتر از دو خواب داشته باشه و احتمالا در سوم هم حموم دستشویی بود. مبل های کرم رنگ با فرش و پرده های قهوه ای بیشترین رنگ های تو چشم خونه بود و یه آشپزخونه نقلی هم اون گوشه.

BLOODY FOOTPRINTSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora