part10

362 80 36
                                    

رد پای خونین
پارت: 10
رائون و چان ریز ریز خندیدن. زنگ زدم به لابی من و ازش خواستم لوازم لازم کیک بخره. حتی قالب کیک به اندازه ده نفر.
چان در حالی که رائون رو بغل کرده بود از آشپزخونه بیرون اومد و کنارم روی مبل نشست. کنترل تی وی رو برداشتم و روشنش کردم، بی خود کانال ها رو بالا و پایین میکردم و رائون هم از زمین و زمان و پیش دبستانی و هر چیزی که بود تند تند تند برای چان می‌گفت و چان هم با یک لبخند به تمام حرفاش گوش میکرد. برای یه لحظه به چان حسودیم شد تعداد جملاتی که در طول یک روز من از رائون میشنیدم که باهام حرف بزنه شاید به سه چهارتا می‌رسید که اونم به یه سلام و خدافظی کوتاه میشد. خداروشکر زنگ در چان رو از پر حرفیای رائون و منو از فکرای تاریکم نجات داد. از خدا خواسته بلند شدم و به سمت در رفتم. با باز کردن در با انبوهی از پلاستیک روبرو شدم چشم چرخوندم و لابی من که با لبخند بین پلاستیک ها  نگاهم می‌کنه دیدم. خب... واقعا هم کم نگذاشته بود و انعام خوبی باید بهش میدادم! با دادن انعام به لابی من پلاستیک ها رو داخل اوردم و در رو بستم. رائون با کنجکاوی به پلاستیک ها نگاه کرد ولی از ترسم جلو نمیاومد و همین باعث شد لبخند غمگینی روی لبام بیاد. چان که انگار متوجه شده بود به رائون حرفی زد و رائون به من نگاه کرد و من هم با دیدن نگاهش لبخندی زدم که همین لبخند برای دویدن رائون به سمت پلاستیک ها کافی بود. رائون با اشتیاق گفت
+اینا چین بابایی
خنده آرومی کردم و روی موهای رائون بوسیدم
_خودت زودی میفهمی دختر خوشگلم
پلاستیک هارو برداشتم و به سمت چان رفتم پلاستیک ها رو جلوش گذاشتم و دستام به هم کوبوندم
_خب چان پاشو که باید امروز کد بانویی کنیم
چان غر غر کرد
+دختر توعه من چرا باید حمالی کنم
_غر غر نکن برو کیک درست کن تا من اینجا رو درست کنم.
و غرغرای بعدی چان بین شادی ها و هورا هورا گفتنای رائون که با شنیدن اسم کیک ایجاد شده بود گم شد.
***
(چانیول)
چندین ساعت بود که داشتیم همه جارو تزئین میکردیم و کیک هم اماده شده بود. از رائون واقعا باید تشکر میکردم چون بخاطر تولد اون بود که باعث شد حسابی با بک وقت بگذرونم و با هم بخندیم و شوخی کنیم. خنده هاش... اونا عالی بودن و روح مُردم زنده میکردن. رائون هم از شوق تولدش هی اینور و اونور می‌چرخید و خوشحالی میکرد. کارمون تموم شده بود که صدای در اومد. بک رفت تا در رو باز کنه و منم رفتم تا لباسم عوض کنم که با شنیدن صدای شین هه متوقف شدم. سمت در رفتم  و مامان در حالی که جنی رو بغل کرده بود داخل شد.
جنی رو از بغلش گرفتم می دونستم مامانم کمر درد داره و با این حال تک نوه اش باز هم بغل میگیره
_مامان چند بار گفتم جنی رو بغل نکن کمرت درد میگیره
+اشکال نداره پسرم اونقدرام پیر نشدم
زیاد نبودیم؛ مهمونا متشکل بودن از من، بک، جنی، مامانم، هه شین و دوتا بچه دیگه که همسن رائون بنظر میرسیدن. بابا گفته بود کار داره و نمیاد و مامان بابای جنی هم که دیدن چه فرصت بهتر از این که با هم یه شام دو نفره بگذرونن. اون دوتای دیگه هم ورجه وورجه کنان سلامی کردن و رفتن پیش رائون. تنها کسی که دم در موند هه شین بود که با لبخند به بک نگاه میکرد و بک هم با چشماش داشت میخوردش. چشمام توی حدقه چرخوندم. همینش مونده توی خونه من با هم لبخند عاشقونه رد و بدل کنن. هه شین یه لباس قرمز رنگ با ساپورت مشکی پوشیده بود. روی یقه اش طرح زیبایی نگین کاری شده و یک کفش قرمز پاشنه بلند هم پوشیده بود. ساده اما در عین حال زیبا.
مثل همیشه با دیدن هه شین احساس حسادت، نفرت و خشم توی رگام به جریان افتاد.. عامل جدایی من از بکهیون اون بود! اما طبق معمول همه ی این احساسات رو پشت لبخند ظاهریم پنهون کردم. جلو رفتم و به شونه بک زدم و با دلی پر اما آمیخته به خنده گفتم:
+هی پسر اینجا جاش نیست برو کنار بذار هه شین بیاد داخل دم در نگهش داشتی بهش زل زدی مثلا رمانتیک بازی در بیاری.
هر دو خندیدند. و هه شین کمی خجالت کشید و با لبخندی که همیشه مهمون لباش بود به من نگاه کرد.
+سلام چانیولا خوبی؟ خسته نباشید چقدر اینجا رو قشنگ تزئین کردید.
خب انصافا شین هه همیشه با من خیلی مهربون بود و خوش اخلاق رفتار میکرد ولی من نمیتونستم احساسم نسبت بهش عوض کنم.
_سلام هه شین خوش اومدید. مرسی ولی بیشتر کارا رو بک کرد.
بک خنده کنان گفت:
+راست میگه عزیزم همش زحمت این شوهر با سلیقت بوده، آشپزی با چان بود که امروز راهی بیمارستان نشین خودش خیلیه.
و قهقهه زد. منم محو خندش شدم و در عین حال مشتی حواله بازوش کردم. هه شین هم خندید و همین طور که به سمت مبل می‌رفت گفت
+نمیخواستیم مزاحمتون بشیم پیشنهاد بک بود که گفت امسال برای اینکه تکراری نباشه اینجا جشن بگیریم و شما هم لطف کردید و قبول کردید.
با خودم گفتم همینم کم بود که امروزم منو از گذروندن وقتم با بک محروم کنی ولی لبخند زدم طبق معمول و گفتم:
-خواهش میکنم چه زحمتی اتفاقا خیلی خوشحالم کردید.
هه شین نگاه قدرشناسانه ای بهم کرد و منم برای اینکه بیشتر از این باهاش همکلام نشم نگاهم به سمت بچه ها که با آهنگ میرقصیدن و جیغ جیغ میکردن منحرف کردم. تولد هم طبق معمول با خوردن تنقلات و رقصیدن و باز کردن هدایا و خوردن کیک گذشت. هه شین از طرف خودش و بک یه سگ رباتی به عنوان هدیه برای رائون خریده بود، دوستاش هم هر کدوم عروسک خریده بودن و منم هدیم که به مامان گفته بودم با سلیقه خودش یه لباس بگیره رو به رائون دادم. مامان هم کم نذاشته بود و یه آشپزخونه عروسکی خوشگل براش خریده بود.
بعد از تموم شدن تولد، پدر مادرای دو تا دوستای رائون اومدن دنبالشون و ما هم با همکاری هم، خونه ای که انگار زلزله چند ریشتری اومده بود رو تمیز کردیم. بعد از اون بهترین اتفاق برام افتاد، بک محکم و مردونه بغلم کرد و گفت ازم ممنونه بابت همه چیز. منم اونو محکم بغل کردم و نفس عمیقی کشیدم که باعث شد تموم بینیم پر از بوی بکهیون بشه.
_خواهش میکنم پسر خوشحالم که میبینم رابطه رائون باهات خوب داره میشه.
+ فعلا چان فردا می‌بینمت.
هه شین هم با لبخند ازم خداحافظی کرد و رائون هم با یه بغل رفت. مامان هم با گفتن اینکه فردا نوبت آرایشگاه داره و باید جنی رو برسونه دست مامان باباش من تنها گذاشت.
بعد از رفتن اونا به سمت تختم رفتم و لباس و کفشم در اوردم تا شاید خنکی تشک کمی از آتیش درونم کم کنه؛ اتیشی که از آغوش بک و عطر و خنده هاش تو وجودم شعله میکشید. به امشب فکر کردم و با خودم گفتم یعنی میشه روزی که بک تمام و کمال متعلق به من باشه و دیگه شب رو نخواد با هه شین بگذرونه؟ تو خونه من باشه و کنار خودم بخوابه؟ اهی کشیدم و با امید دیدن بک فردا تو شرکت چشمام بستم و با هزار فکر و خیال به خواب رفتم. فکر و خیالاتی که با مردی به اسم بکهیون شروع می شد و به پایان میرسید.
با صدای زنگ گوشی از خواب بلند شدم. بخاطر تولد دیشب و گریه های قبلش سرم و چشام درد میکرد. بعد از شستن دست و صورتم یه قرص خوردم و طبق معمول بدون خوردن صبحانه لباس پوشیدم و به سمت خونه بک رفتم. خب... فایده زود بیدار شدن همین بود که ترافیک نبود چون اصلا حوصله نداشتم. جلوی خونه جدید بک ایستادم. خونه ای که بر خلاف خونه قبل آیفون تصویری داشت. زنگ در رو فشار دادم صدای هه شین از توی آیفون در اومد.
+سلام چان بیا تو
و بدون منتظر بودن جوابی درو زد. وارد شدم، یه خونه نقلی حیاط دار. یه باغچه کوچیک داشت که دوچرخه صورتی رنگ کوچیک رائون کنارش بود. از دوتا پله جلو خونه بالا رفتم و قبل از باز کردن در هه شین خودش در باز کرد و با لبخند پر انرژی بهم گفت:
+خوش اومدی چان
- مزاحم نمیشم به بک میگی بیاد؟
+ اوه چانا بک مثل تو سحر خیز نیست تازه داره صبحونه میخوره. اوه صبحونه خوردی؟
-نرسیدم
+زود باش بیا صبحونه بخور باید انرژی داشته
و از جلو در رفت کنار تا من وارد شم. این زن واقعا به من لطف داشت مثل خواهری که نگران برادرش هست، گاهی واقعا بخاطر حسی که نسبت به هه شین داشتم از خودم متنفر میشدم اما وقتی دوباره اونو کنار بک میدیدم حسادت جای این حسو میگرفت. خونه ساده بود، همه چیزش... مبل های فیروزه ای رنگ ساده، یه کتابخونه که میدونستم متعلق به کتابهای هه شین و یه تلویزیون و یه میز حال رو تشکیل میدادن. خونه سه اتاق داشت که یک اتاقش رو انباری کرده بودن. وارد آشپزخونه شدم. آشپزخونه اپن داشت و بزرگ بود، هه شین اصرار داشت که خونه ای که میگیرن آشپزخونه بزرگ داشته باشه چون تو اون خونه خیلی اذیت شده بود و بک هم بی برو و برگشت همین کارو کرد. رو میز ناهار خوری نشستم. بک در حالی که موهاش رو با حوله خشک میکرد وارد آشپزخونه شد.
+کوووو..
یه دفعه ای هه شین هول شده گفت:
-بک چان اینجاست
و بک هم سریع دهنشو بست و به من نگاه کرد. مشکوک نگاه دوتاشون کردم، چی میخواست بگه که هه شین سرخ و سفید شد و بک با نیش باز اومد سمتم و رو شونم زد
+ صبحت بخیر پسر
-مرتیکه تنبل
+ تو زود بیدار میشی من معقولم
-از دست تو
در همین حین هه شین دو بشقاب تخم مرغ همراه بیکن جلومون گذاشت و خودش خواست بره که بک صداش زد
+خودت چی هه شین
_من میخورم عزیزم باید برم رائون بیدار کنم بره سر کلاسش
بک لقمه ای براش درست کرد و به سمتش گرفت
+اینو بخور لااقل عزیزم
هه شین هم با لبخند لقمه رو برداشت و خم شد و گونه بک رو بوسید و رفت و این من بودم که صدای خورد شدن قلبم به وضوح شنیدم. چند لقمه بزور خوردم و بلند شدم که برم که بک صداش در اومد.
+کجا ؟هنوز چیزی نخوردی
بدون اینکه برگردم گفتم
-میل ندارم بیرون منتظرتم
و سریع تو حیاط رفتم و نفس عمیقی کشیدم احساس خفگی میکردم... سوار ماشین شدم و سرم رو فرمون گذاشتم .. لعنت بهت هه شین.. لعنت بهت بک.
با صدای باز و بسته شدن در سرم بلند کردم و بدون نگاه کردن به بک ماشین رو روشن کردم و براه افتادم. بعد از چند دقیقه صداشو شنیدم
+هی چت شد چان؟ خوب؟ ناراحت بنظر میرسی
-از بیخوابی
همین... بدون هیچ توضیح بیشتر و بک این اخلاق منو خوب میدونست که وقتی توضیحی نمیدم و فقط یه کلمه میگم یعنی اصلا حوصله ندارم، پس سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.
اون روز تا ظهر هم مثل روزای دیگه گذشت و من برای یه مسئله ای که بیشتر شبیه به بهانه برای دیدن بک بود به شرکت بک رفته بودم. به سمت اتاقش رفتم و خواستم در رو باز کنم که منشی بلند شد و هول شده خواست چیزی بگه که دیگه دیر شده بود و من داخل شده بودم و کاش هیچ وقت این کار  نمی‌کردم. بک در حالی که کمر هه شین رو گرفته بود داشت میبوسیدش. با ورود من سریع از هم جدا شدن و لباسشون رو مرتب کردن هه شین خجالت زده سرشو پایین انداخت ولی بکهیون که با من راحت تر بود به سمتم اومد و کوتاه بغلم کرد
_چانیول
هه شین برای فرار از اون موقعیت سریع یه ظرفی رو دستم دا.
+اوه چان خوب شد اومدی اینو برای تو درست کرده بودم. اممم من دیگه میرم خداحافظ، خداحافظ بک
_خدافظ عزیزم
من تازه از شوک خارج شده بودم اخم وحشتناکی کرده بودم و فکم منقبض شده بود. با صدایی که بک هم خشم درونش  حس کرد گفتم
_اینجا محل کار بکهیون
بک اول متعجب نگاهم کرد، بعد اخم ریزی کرد و بعد از چند لحظه شروع کرد به خندیدن.‌ متعجب نگاهش کردم
-به چی میخندی بک؟؟
از بین خندش کلمات تکه تکه رها شدن.
+تو... تو.. وای خدا قیافشو. چان تو حسادت میکنی
و دوباره خندید. اول متعجب شدم ولی بعدش اضطراب توی رگ هام به جریان افتاد.
-منظورت چیه؟
+چان نمیخواد تظاهر کنی. تو به من حسادت میکنی. چان تظاهر نکن تو هم دلت میخواد نه؟ خب دیوونه مامانت که بنده خدا هر روز داره برات دختر خوشگل میاره همه دوستای هه شین رو هم امتحان کرده منم که هر کی تو شرکت بود بهت معرفی کردم پسر یکی رو انتخاب کن هم مارو راحت کن هم خودتو.
و دوباره خندید. نفس آسوده اما خسته ای کشیدم. درسته بک من حسادت میکنم اما به تو! نه هه شین... کاش می فهمیدی... کاش! و به ظرف غذایی که هه شین با سلیقه و محبت برام درست کرده بود نگاه کردم.
بک نگاهم به ظرفه غذا دید و با پوزخندی گفت:
-حداقل زن من به فکر تو بوده. امروز دید که صبحونه نخوردی گفت برات چیزی بیاره و قبلش اومد و به من سر زد.
من این شرکت براش ساختم این زندگی رو براش ساختم که به من نزدیک تر بشه. نه اینکه با شین هه خوش بگذرونه و اون زنیکه تمام لذتش ببره. بغضی به گلوم چنگ زد.
-بکهیون برای امشب ازادی؟
بک ابرویی بالا انداخت و همینطور که برگه های روی میزش مرتب می کرد گفت:
-برای چی؟ امشب قول دادم رائون ببرم پارک
هومی کردم.
-میرم من
-صبر کن! واقعا فقط برای همین اینجا اومدی
توی چهارچوب در ایستاده بودم.
-عا نه تقریبا؛ کار دارم باید برم
از اون مخمصه در رفتم. خدای من حتی متوجه موهام که کوتاه شده بود نشد. حالم بد بود. خیلی خیلی بد. من بکهیون به عرش نرسوندم که اون زنیکه لذتش ببره.
وقتی جیان لیست کار های اون روزم فرستاد عقل از سرم پرید. تمام جلساتی که بخاطر تولد رائون و دیدن بکهیون عقب انداخته بودم جمع شده بود و کوهی از کار حالا رو سرم خراب شده بود. اهی کشیدم و زیر لب لعنتی روانه زندگی گوهم کردم.
***
نیمه های شب بود. تمام کار های شرکت تموم کردم. کتم برداشتم تا خونه برم. می دونستم الان همه خوابن اما دلم برای دیدنش پر پر می زد. تمام روز خودم توی اتاق حبس کردم که کار هام تموم کنم. برای رفتن دو دل بودم. سوار ماشین شدم و وقتی به خودم اومدم روبروی خونه بکهیون ایستاده بودم. بهم گفته بود رائون پارک برده حتما خواب بودن. نمی دونستم اینطور خونه برم. تنهایی حس خوبی نداشت مخصوصا بعد از سفری که هر روزش با بکهیون گذرونده بودم. حالا خونه خودم برام خفه کننده و سوت کور به نظر می رسید. ماشین کناری پارک کردم و سمت خونه راه افتادم.
زنگ فشار دادم اما امیدی نداشتم که کسی در رو روم باز کنه. به دیوار تکیه داده منتظر بودم که صدای ایفون اومد.
-کیه؟
-چانم
صدای باز شدن در اومد و وارد شدم. شین هه بیدار بود. مثل همیشه تنها کسی که من به خونه راه می داد. اون داخل بود و من برای دیدن بکهیون نیاز به دلیل داشتم. دنیا چقدر می تونست بی رحمانه رفتار کنه؟
وقتی در واحد باز کرد با موهای بهم ریخته در حالی که رویی روی لباس خوابش پوشیده بود بهم لبخند زد و کنار رفت تا داخل برم.
-حالت خوبه چانیول؟
سرم به چپ و راست تکون دادم و روی مبل نشستم.
-نه
بند روییش گره زد و سمت اشپزخونه رفت.
-یکم شیر گرم حالت خوب میکنه. صبر کن.
همیشه شبا وقتی که حال دلم هوای بکهیون می کرد و سرزده به خونه اش می رفتم شین هه ازم استقبال می کرد. لباسام می گرفت و بهم از لباس های بک می داد. برام جوشونده شیر گرم و غذا درست می کرد و از خوابش می زد تا باهام حرف بزنه و ارومم کنه. بی نوا نمی دونست علت تمام دردای من خودشه.
اون من دوست بکهیون و پسر بهترین دوستش یعنی مادرم می دونست. چقدر ظالمانه!
نگاهم به عکس توی سالن افتاد. عکس مال الان نبود. رائون نوزاد توی بغل بکهیون بود و بک یکی از دست هاش دور کمر شین هه حلقه کرده بود و هر دو به دوربین نگاه می کردند و می خندیدند.
شین هه کنارم نشست و ماگ شیر داغ روی میز گذاشت. وقتی نگاهم به تابلو دید به حرف اومد.
-پیشنهاد مادرم بود. اینکه عکس بگیریم. می دونی بکهیون از عکس خوشش نمیاد. فکر میکنه زشت میشه.
نیشخندی گوشه لبم پر کرد. ماگ شیر برداشتم و مزش کردم.
-چان بکهیون الان خوابه. می دونم موقع هایی که کارش داری میای. امروز رائون برد پارک و خیلی زود دوتاشون از خستگی افتادن.
ماگ روی میز برگردوندم.
-بابت غذا هم ممنونم
لبخندی به پهنای صورت زد.
-دوسش داشتی
به ارومی سر تکون دادم.
-شین هه
نگاهم کرد.
-اگر یکی رو دوست داشته باشی و اون خانواده داشته باشه چیکار میکنی
شین هه خیره نگاهم کرد و بعد به پاهاش ضربه زد. سرم روی پاهاش گذاشتم و اون دستش توی موهام فرو برد.
-اگر اون مرد زن بچه داشته باشه... خب یقه اش می گیرم و ازش می پرسم چرا تموم این مدت منو به بازی گرفته... این مدلی منظورت مگه نه؟
البته از سمت تو خانوم... اونموقع قضیه فرق میکنه. خب... بدست اوردن زنی که شوهر داره سخت تر از مردی هست که زن داره. مردا پاشون زودتر شل میشه. امیدوارم منظورم درک کنی.
-خانوادش مهم نیست؟
شین هه دستش از موهام دراورد.
-وقتی خود اون شخص ارزشی برای خانوادش قائل نشده نیاز نیست تو به عنوان یه غریبه به فکر خانوادش باشی. این نظر منه.
برای من بکهیون برای خانوادش ارزش قائل می شد و هرگز فکر نمی کرد داره کسی رو بازی میده. من بازیگر مخفی یه رمان عاشقانه بودم. لشکر سیاه داستان.
-بهتره بخوابی چان... مگه صبح شرکت نداری
سرم از روی پاش برداشتم.
-ببخش اذیتت کردم.
از جاش بلند شد.
-ایرادی نداره. فقط توی اتاق رائون می خوابی یا سالن؟
-رائون
-باشه جات پهن میکنم
به رفتنش خیره شدم. به اندام خیره کنندش توی لباس خواب. شین هه زن جذاب و مهربونی بود. ساده و بی شیله پیله. باید بابت کاری که میخواستم انجام بدم ازش عذر بخوام.
گوشیم از توی جیب کتم دراوردم و شماره جیون یو  رو گرفتم تنها کسی که می تونست کمکم کنه.
همه چیز به فردا بستگی داشت.
***
(بکهیون)
صبح که از خواب بیدار شدم. صدای مردونه ای توی خونه شنیدم. شین هه با کسی خداحافظی کرد و بعد صدای بسته شدن در شنیده شد. با لباس خوابی که کج و موج شده بود از اتاق بیرون اومدم. چشمام مالش دادم و پشت میز صبحانه نشستم.
-کی بود؟
شین هه لباس خونگی گشادی تنش کرده بود و توی اشپزخونه وول میخورد.
-چانیول
-کاری داشت؟
-دیر وقت اومد. با تو کار داشت گفتم خوابی نذاشتمم بره
-خوب کاری کردی. عا شین هه گوشم میدی؟
شین هه دست از جا به جا کردن ظرف ها بر داشت و گوشیم از روی اپن به دستم داد.
وقتی نوتیف ها رو دیدم سطح هوشیاریم بالا اومد. لوکیشن یه رستوران بود و پیام چانیول. ما و بقیه همکارا مهمون اون دعوت به ناهار بودیم. سرم بالا اوردم و شین هه رو در جریان گذاشتم که برای ناهار نمیام. امروز شرکت کاری نداشتم و می خواستم شین هه رو ببرم خرید و طرف های ظهر هم به رستوران می رفتم.
صبحانم که خوردم لباس پوشیدم و رائون بیدار کردم. کلی غرغر کرد که امروز نمی خواد بره کلاس و وقتی فهمید کلاسش کنسله کلی خوشحالی کرد. شین هه برام لیست خرید نوشت و بهم گفت همراهم نمیاد چون ترجیح میده خونه رو تمیز کنه. بنابراین من و رائون دوتایی به هایپر رفتیم.
لیست شین هه رو تکمیل کردم و برای رائون فقط یه شکلات کوچیک خریدم. شین هه به شدت از تنقلات متنفر بود و از طرفی هم رائون پاستوریزه بار اورده بود که زیاد بهون نگیره.
ساعت نزدیک های دوازده بود که بعد از کلی دور دور با پرنسس بابا به خونه اومدیم. شین هه با دستمال سری که دور موهاش بسته بود پخش مبل بود.
وقتی ما رو دید سمتمون اومد و خربار پلاستیک ها رو از دستم گرفت و رائونم پرید توی اتاقش تا سیدی کارتونی که خریده نگاه کنه.
شین هه پلاستیک ها رو توی اشپزخونه برد و سمت من برگشت.
-داری میری؟
تند تند لباسام دراوردم و با کت و شلوار شیک تری تعویضش کردم.
-اره دیرمم شده.
شین هه ادکلنی به دستم داد و همزمان که من جلوی اینه لباسم مرتب می کردم موهام حالت داد.
-خوشبگذره.
بوسیدمش و با گفتن دوست دارم ازش خداحافظی کردم.
رستوران خارج از شهر بود و نمی دونستم چرا چانیول تصمیم گرفته همچین جای دوری دعوتمون کنه. نزدیک یک بود که بالاخره رسیدم. خسته از رانندگی با گارسون خوش اخلاقی روبروش شدم که کلید ماشین گرفت و پارکش کرد.
چانیول کمی دور تر برام دستی تکون داد. هر چی اطراف نگاه کردم خبری از بقیه ندیدم. متعجب و کمی نگران روی صندلی جا گرفتم و نگاهم به چانیول دادم. لبخند زده بود بشاش تر از قبل به نظر می رسید. ناخوداگاه با لبخندش لبخند زدم.
-نکنه دیشب یهویی ازدواج کردی که اینقدر خوشحال می زنی بقیه کوشن
-نیومدن
سرم تکون دادم و سعی کردم به نگاه خیر چانیول توجه ای نکنم.
-خب دلیل دعوتت چیه؟
-وقت گذرونی... ناهار بخوریم و کمی بگردیم و حرف بزنیم.
-پایم
لبخند زد و گوش هاش عقب رفت. نگاهم سمت موهاش کشیده شد. موهای بلندی که حالا کوتاه به نظر می رسیدن. چطور تا الان متوجه اش نشده بودم.
-موهات کوتاه کردی؟
-اره، بهم میاد
-خیلی جذاب شدی. مردونه تر به نظر میای
سرش پایین اورد.
-لمسش کن
مردد بودم. اما در نهایت دستام توی موهاش فرو بردم و لمسشون کردم. مرد ایده ال من...
کمی بعد ناهار اوردن. با تعجب دیدم غذای مورد علاقمه. دقیقا همون چیزی که توی سفرمون نتونسته بودم بخورم. قلبم توی سینه تپید. اون همیشه حواسش بهم بود. بهم اهمیت می داد و من نمی تونستم نادیدش بگیرم.
-بخاطرش ناراحت بودی... گفتم جبرانش کنم.
لبخندی زدم. لبخندی که گرمای درونم به نمایش می ذاشت. اون مرد هر روز من دیوونه تر از پیش می کرد.
-بابتش ممنونم. از اینکه به فکرم بودی...
صدای گوشیم بلند شد. نمی خواستم موقعیت و لحظه ای که توش بودم از دست بدم. از اینکه زمانم همراه اون می گذروندم لذت می بردم و نمی خواستم کسی خرابش کنه.
دوباره زنگ خورد و اینبار توجه چانیول هم بهش جلب شد. لعنتی فرستادم. شماره ناشناس بود.
-بله؟
-اقای بیون بکهیون؟
-بله خودمم بفرمایید.
-از اداره پلیس تماس میگیرم
ته قلبم خالی شد و رنگ از صورتم پرید.
-اتفاقی افتاده؟
-اگر میشه تشریف بیارید اینجا همه چیز براتون توضیح میدم.
نفهمیدم چطور از جام بلند شدم. به کیفم چنگ زدم و گارسون صدا زدم تا سوئیچ بیاره.
چانیول صدام زد و ازم خواست برسونتم. وقت تلف نکردم. سوار شدم و هردو به اداره پلیس رفتیم. دلم به هزار سو سرک می کشید و افکار تاریک مثل ابری دور سرم در گردش بود.
زمان برام به کندی می گذشت. دستم لرز گرفته بود. چانیول دستم گرفت. دستای درشتش دست هام گرفت و روی فرمون گذاشت.
-اروم باش... چیزی نیست. فوقش یه مشکل حقوقی چیزیه.
سعی کردم خونسرد باشم. نمی تونستم. دلم تند می تپید.
لعنت به مسیر دراز رستوران تا شهر...
لعنت به پلیس که چنین فشاری بهم تحمیل کرده بودن. لعنت به یه ذره ارامشی که نداشتم.
روبروی اداره پلیس ایستادیم. زودتر از چانیول پیاده شدم و سمت اداره پلیس دویدم.
-هی بکهیون صبر کن
صبر توی وجودم نبود. داخل اداره شدم و اعلام کردم که بیون بکهیونم.
-اقای بیون اول اینکه تسلیت میگم. دوم اینک
نذاشتم حرفش ادامه بده.
-تسلیت؟ برای چی؟
-ساختمانی که داخلش بودید اتش گرفته.
از اداره بیرون اومدم.
-چان چانیول من ببر خونه...
نفسم منقطع شده بود. چان وضعم دید صبر نکرد و سمت خونه رفتیم. ازدحام مردم... خونه ای که توی اتیش سوخته بود. دود و سیاهی... همسایمون گریه می کرد. دویدم سمتش.
-چه اتفاقی افتاده؟
اتیش شعله می کشید و اتش نشانا همه در تلاش بودن تا اتیش به واحد های دیگه نفوذ نکنه. قلبم توی سینه فشرده شد. رائون... شین هه... دخترم دخترم
سمت ساختمون دویدم که جلوم گرفتن.
-ساختمون ریزش داره نمیشه وارد شد.
-زن و بچم اون توان زن و بچمم
گوشیم دراوردم و شماره شین هه رو گرفتم. هر بوقی که می خورد بیشتر حالم بدتر می کرد. جواب نداد. بارها و بارها زنگش زدم. دنیا دور سرم می چرخید.
دست های چانیول از پشت من گرفت. بازو هام قفل کرد و اجازه نداد تکون بخورم. پشت گوشم زمزمه کرد.
-صبر کن. ممکنه اونا اون تو نباشن. فقط دندون رو جیگر بزار...
اشک هام سرازیر شدن. فقسه سینم زیر فشار بالا و پایین نمی شد.
-اونا دارن می سوزن. رائون رائون
سعی کردم خودم ازاد کنم... اما دست کشیدم. اغوشی که داخلش قرار داشتم منو سست کرد. سرم روی سینه چانیول گذاشتم و اون محکم تر بغلم کرد. گریه می کردم. اشک هام تمومی نداشت. نوازش دست هاش توی موهام ارومم میکرد. احساس تلخی می کردم.
-اروم باش بکهیون... اروم باش بکهیون اونا زندن میان شاید اصلا خونه نباشن.
حرف هاش دوست داشتم. نمی خواستم باور کنم زندگیم اینطور از دست رفته. هعق هعق کردم. صدام در نمی اومد.
-هنوز، هنوز نتونسته بودم براش پدری کنم چان...
اغوشش گرم بود. امن بود.  اروم بود اما قلبم متشنج توی سینه می زد.
اروم بودم چون می خواستم به حرف های چانیول باور کنم. به اینکه زندن و فقط باید صبر کنم. تا غروب روی جدول خیابون نشستیم. همسایه هام گریه می کردند و من فقط گیج بودم. اگر از دستشون می دادم. اغوش چانیول همینطور ازم مراقبت میکرد؟ چانیول همین جا بود. کنارم... مثل همیشه توی شرایط سخت زندگیم. به شین هه فکر کردم. به دعواهایی که باهاش کردم. به گریه کردن و رفتنش... به روزایی که به کمپ می اومد. حالا تصویر رائون بود. نوزادیش و گفتن اولین کلمه. بابا گفتن هاش و قهر کردناش. هربار بیش از پیش احساس درد می کردم. غروب شد. همه خسته اشفته و پریشون بودن. اتیش خاموش شد. بعضی ها از اتش نشان ها تشکر کردن. بهشون غذا دادن و کمک کردن. ساختمون ویرون شده بود. ارامشم از بین رفت و جاش به ترسی بزرگ داد.
از توی بغل چان بیرون اومدم و سمت امبولانس رفتم. جسد ها از ساختمون بیرون کشیده شده بود.
-دخترم دخترم!
مامور سمتم برگشت.
-صبر کن اقا چه خبرتونه
چانیول با قدم های ارومی سمتمون اومد.
-جسد زن یا دختر بچه پیدا کردید؟
مامور نیم نگاهی به چانیول انداخت.
-جسد ها سوختن، تا جایی که می دونم فقط یه بچه بینشون بود.
زانوهام شل شد  و روی زمین افتادم. صدای چانیول که صدام می زد محو شد. دخترم. پرنسس بابا چرا براش تنقلات نگرفته بودم؟ چرا بیشتر براش سیدی نخریده بودم. چرا بیشتر دوسش نداشتم.
چشم هام بسته شد.
وقتی به خودم اومدم توی بیمارستان بودم و سرم برام زدن بودن. بدنم کرخت بودم. وقتی به خودم اومدم درد از دست دادن رائون توی سینم پیچید و باعث شد از ته دل هعق بزنم. چانیول کنارم روی صندلی نشسته بود. سمتم اومد.
-حالت خوبه؟ گریه نکن گریه نکن
صدام در نمی اومد. صدایی برای حرف زدن نداشتم.
-من از دستشون دادم. من... من... دخترم از دست دادم...
گریه هام از ته دل بود. به لباس چانیول چنگ زدم و ملتمس نگاهش کردم.
-زنم... زنم رو پیدا کن چان. شین هه رو پیدا کن.
چانیول بوسه ای روی پیشونیم زد.
-باشه اروم باش دنبالش می گردم...
مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم و ملافه سفید روم کشید. چشم هام بستم. خواب الود بودم و درد داشتم.
***
(چانیول)
نگرانش بودم. نمی خواستم رهاش کنم اما وقتی التماس توی چشم هاش دیدم لرزیدم. هنوز زنش حرف اول می زد. از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی انتظار نشستم. حس سرخوشی داشتم. حس سرخوشی خاصی...
پیامک جیان رو دیدم. لیست خونه های برای فروش برام فرستاده بود.
بیون بکهیون از الان برای من بود. برای خود خود من...
(فلش بک)
-توی اتاق رائون می خوابم.
شین هه سری تکون داد.
-باشه جات میندازم.
سمت اتاق رائون رفت.
-صبر کن!
متعجب سمتم برگشت.
-من برای صحبت کردن با بکهیون نیومدم... می خواستم تو رو ببینم.
خواست چیزی بگه اما نگفت.
-بیا اینجا بشین.
روبروم نشست و خیره نگاهم کرد. علامت سوال توی چشم هاش می دیدم. نفس عمیقی کشیدم. کلی با خودم کلنجار رفته بودم. راه اخر بود.
-یه پرونده بزرگ هست. که اینده شرکت به اون بستگی داره. بکهیون خیلی براش تلاش کرده ولی کمبود مالی داریم...
-اونوقت من باید چیکار کنم؟
به جلو خم شدم.
-اون هزینه مالی خیلی کلون و یه راه داره. شرکتی که باهاش قرارداد می بندیم به شرط داره. ازدواج بکهیون با دخترش!
اخم  های شین هه توی هم رفت.
-منظورت چیه؟ چرا باید بخاطر یه قرارداد الکی همچین شرط مزخرفی بزاره.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
-این یه قرار داد الکی نیست! اینده شرکت و همه چیزی که تا الان براش جنگیدیم بهش بستگی داره. ازش طلاق بگیر وگرنه شرکت ورشکست میشه و خودت می دونی چه بلایی سر بکهیون میاد.
شین هه کمی سکوت کرد.
-ببخش این سوال می پرسم. می دونم ممکن بی احترامی باشه... تو بکهیون دوست داری؟
وا خوردم. مزه گسی توی دهنم پخش شد...
-ت...تو از کجا می دونی...
شین هه لپ هاش گاز  و نیشخند زد.
-مطمئن نبودم. یه مطلب خوندم دربارش... درباره همجنسگرا ها...
باز مکث کرد و انگار برای گفتن حرفش زیاد مطمئن نیست.
-این برنامه قرار داد و ازدواج هم سوریه مگه نه.
-خوبه که فهمیدیش...
برخلاف من که توی اتیش خشم می سوختم اون خونسرد بود. اروم حرف می زد و قبلش فکر می کرد.
-برای چی...
تحمل نکردم تا به سوال های مسخرش جواب بدم. هر فکری قرار بود بکنه مهم نبود.
- ازش طلاق بگیر وگرنه شرکت ورشکست میشه و خودت می دونی چه بلایی سر بکهیون میاد!
-برام مهم نیست. طلاق بگیرم که تتو شانس بودن باهاش پیدا کنی؟ اینقدر بی شرمی که به دخترش هم رحم نمی کنی؟ به محض اینکه از قصد شومت با خبر بشه رهات میکنه.
خندیدم. بلند اما نه اونقدر که بیدارشون کنه.
-همیشه به افریطه بودنت باور داشتم.
-من برای نگه داشتن زندگیم با چنگ و دندون جنگیدم..
-جنگیدن؟ جنگیدن برای چی؟ مردی که الان پیش تو میخوابه و باهات عشق بازی میکنه حاصل دست منه. تو رهاش کردی...
-تو جای من نبودی
-من توی نقطه بدتری ایستادم شین هه.
-به بکهیون میگم... اون تورو از زندگیش حذف میکنه. بیخیالش شو و برو زن بگیر!
-می فهمی چی میگی؟ حالیت هست چه کلماتی از دهنت بیرون میاد؟ همونطور که مثل تف اومدی توی زندگیش مثل یه تف گمشو
هر دومون عصبانی بودیم و این از نفس های تکه تکه امون میشد فهمیدم.
-من حاملم.
شوکه نگاهش کردم.
-گوه نخور
نگاه تند و تیزش بهم داد.
-باورش سخته؟ من حاملم
پوزخندی زدم.
-اوه حتما، حتمنم از من حامله ای
-از کجا معلوم بکهیون بهم دست نزده.
-خفه شو
از جاش بلند شد و نزدیک اومد. بخاطر قد کوتاهش سرم پایین اوردم.
-ما باهم خوابیدیم و بچه توی شکمم از اونه.
به گلوش چنگ زدم.
-برام مهم نیست چه تخم سگ دیگه ای توی شکمت داری پس بندازش و از زندگیش گم شو...
لگدی وسط پام زد و خودش ازاد کرد.
-کسی که باید خودش گم گور کنه تویی...
صدای تق و توق از توی اتاق اومد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک های صبح بود.
-من میرم. به حرفام فکر کن تا دیر نشده...
-خداحافظ
(پایان فلش بک)

نظر نظر نظر
ووت نمی دید نظر فراموش نشهه بیبیااا



BLOODY FOOTPRINTSHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin