S1. Part 14 🍲 (Last Part)

330 93 56
                                    

بعد از حدود یک ماه همدیگه رو دیده بودن.
به خواست کیونگسو بود چون به هرحال اگه انقدر اصرار نمیکرد جونگین بازم قرارشون رو میپیچوند.

از آخرین باری که کیونگسو قرارشون رو فراموش کرده بود جونگین هربار به هر طریقی که میتونست قرارهای بعدشون رو کنسل میکرد و به بهونه ی مسابقه ای که بچه هاش پیش رو داشتن حتی رستوران هم نمیرفت.

کیونگسو میخواست برای دیدن تمرینشون بره چون دیدن جونگین که همراه چندتا فرشته کوچولو میرقصه و بهشون حرکات درست رو یاد میده براش جذاب بود. اما کنسل شد! چون جونگین هردوباری که کیونگسو ازش پرسید میتونه بره یا نه بحث رو کاملا عوض کرده بود.

اول فکر میکرد به خاطر فراموش کردن قرارشون ناراحته یا احتمالا باهاش قهر کرده اما جونگین چندین بار گفته بود که مشکلی نداره.
کیونگسو خسته شده بود. جونگین مهربون بود. مثل همیشه باهاش خوب برخورد میکرد اما فایده ی دیدن جمله های مهربونش توی صفحه‌ی گوشی چی بود؟
وقتی نمیتونستن همو ببینن این حرف زدنشون فایده‌ای هم داشت؟

کیونگسو نمیتونست هرروز جای جدیدی برای رفتن انتخاب کنه و جونگین از رفتن امتناع کنه!

چانیول هم خسته شده بود.
یک ماه تمام کیونگسو صبح تا شب کنار گوشش غر میزد و اصلا اهمیتی به اینکه پرده ی گوش دوستش ممکنه خش برداره نمیداد.

و آخرین باری که ناراحتی و عصبانیت کیونگسو به نهایت خودش رسید؛ بدون اینکه فکر کنه دستش رو جلوی دهن دوستش گذاشت بلافاصله جمله ای که چند روز بود توی سرش چرخ میخورد رو به زبون آورد: چرا بیخیالش نمیشی کیونگسو؟ مگه مجبوری توی رابطه باهاش بمونی؟

کیونگسو بعد از حرف چانیول سکوت کرده بود.
و حالا سه روز بعد اینجا بودن.
تو راه رستوران کوچیکی نزدیک به خونه ی جونگین.

با فاصله ی کمی از هم راه میرفتن و کیونگسو اخم کمرنگی بین ابروهاش نشونده بود.
جونگین بدون اینکه متوجهش باشه با لبخند عمیقی به اطرافش نگاه میکرد طوری که انگار تاحالا متوجه مغازه های محل زندگیش نشده بود!

نزدیک به کیونگسو شد و با گرفتن دستش اینبار کاملا چسبیده بهم قدم برمیداشتن.
کیونگسو نگاهی به انگشت های گره خوردشون انداخت و با بالا گرفتن سرش به جونگین خیره شد.
متوجه لرزش مردمک چشم هاش و اضطراب خفیفش میشد اما نمیخواست حالا که جونگین دستش رو گرفته اون کسی باشه که عقب میکشه.

جونگین با اشاره به آجومایی که توی دکه ی کوچیکی کیک ماهی میفروخت توجه کیونگسو رو جلب کرد: نزدیک خونه ی خانوادم...یه نفر هست کیک ماهی های فوق‌العاده ای داره. باید امتحانشون کنی.

کیونگسو نیم نگاهی به دکه انداخت و سرش رو تکون داد.

جونگین حرفش رو ادامه داد: چند سال پیش به خاطر یه تصادف برادرم مجبور بود یه مدت توی بیمارستان بمونه. هرروز به خاطر غذاهای بدشون غر میزد...بعد وقتی برگشت خونه یه روز تا حد خفگی کیک ماهی خوردیم.

I LOVE YOU 🍲Where stories live. Discover now