S1. Part 11 🍲

195 82 49
                                    

_کیونگسو خودتم میدونی که جونگین لازم داره بره پیش روانشناس.

+خب؟ میگی من چیکار کنم؟

_چیکار کنی؟ خب کمکش کن! بهش بگو رفتاراش از حد گذرونده. بکهیون فکر میکرد جونگین ازش بدش میاد!

پاهاش رو روی مبل جمع کرد و تیکه ای از پیتزای بزرگی که چانیول خریده بود رو گاز زد.

بعد از چند ثانیه سکوت نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی گفت: من که از بکهیون عذرخواهی کردم!

_فکر کردی مشکل بکهیونه؟ ما چند ساله که همدیگه رو میشناسیم و من مطمئنم اگه تو از اون خوشت نمیومد تا حالا صدبار ازش جدا شده بودی.

+چانیول! جونگین وقتی تنهاییم...هیچ مشکلی نداره! بیشتر از چیزی که فکر کنی خوبه.

_خب فکر میکنی من چی دارم میگم؟ اگه با توهم همونطوری بود...خب شاید میشد گفت کلا اینطوریه! ولی این رفتاراش...

نفس کلافه ای کشید و با برداشتن ظرف پاپ کورن گفت: اصلا خودتون میدونید. من فقط دارم به تو اهمیت میدم ولی اونم یه حقایی داره. اما حواست باشه که اگه درست نشه خودتی که مجبور میشی همه چیزو تموم کنی.

کیونگسو بدون اینکه چیزی بگه به بهانه ی نوشیدنی بیشتر به آشپزخونه رفت و با تکیه دادن به اپن سعی کرد به حرف های چان فکر کنه.

توی تمام سال های دوستیشون تعداد دفعاتی که چانیول باهاش جدی حرف زده بود به تعداد انگشت های دوتا دست هاش نمیرسید اما این رو هم خوب میدونست که هربار با جدیت باهاش حرف میزنه هیچ اشتباهی بین جملاتش پیدا نمیشه تا کیونگسو بتونه باهاش مخالفت کنه. اینبار هم مطمئن بود که حق با دوست قد بلندشه.

*****

بار سومی بود که سرکلاسای جونگین حاضر میشد اما اولین باری بود که اخم به صورت داشت.
درواقع اصلا حواسش اونجا نبود تا بتونه لبخند بزنه.
میخواست باهاش حرف بزنه ولی حس میکرد هنوز انقدر بهم نزدیک نیستن که بتونه درباره زندگی خصوصی کای نظری بده!

_هی!

سرش رو بالا آورد و وقتی جونگین رو درحال خشک کردن صورتش با حوله دید فهمید کلاسش خیلی وقته تموم شده.

+هی

_خوبی؟ حس میکنم حواست اینجا نیست.

+نه خوبم...یکم فکرم مشغوله.

_مشغول چی؟

+کلاست خوب بود؟

_آره. زودی دوش میگیرم بریم.

+باشه. من همینجا منتظرم.

*****

بازم توی مسیر قبل قدم میزدن و اینبار به انتخاب جونگین هرکدوم شیرینی متوسطی با طعم دارچین توی دستشون بود و هرچند ثانیه یکم ازش میخوردن.

+جونگین.

_بله؟

+میدونی...در مورد هفته ی پیش...

_خب؟

+بکهیون فکر میکرد تو ازش بدت میاد.

_من؟ نه! چرا همچین فکر میکنه؟

+میدونم اینطوری نیست. به خودش هم گفتم...ولی من بهت گفته بودم اگه راحت نیستی میتونم کنسلش کنم.

_راحت بودم کیونگسو! نمیدونم بکهیون‌شی چرا همچین فکری کرده!

+خب...ولی فکر کنم من میدونم.

_میدونی؟

+آره! چون از اول تا آخر ما سه تا کنار هم راه میرفتیم ولی تو حداقل یک متر ازمون فاصله داشتی.

با سکوت جونگین ادامه داد: میدونم سختته ولی اینطوری بقیه فکر میکنن نمیخوای بهشون نزدیک بشی.

_بقیه اینطوری فکر میکنن یا این نظر توعه؟

+منظورت چیه؟

_هیچی.

با سکوت چند ثانیه بینشون بازم کیونگسو بود که به حرف میومد: من نمیخوام ازت ایراد بگیرم. اما...اما باور کن بعضی وقتا حس میکنم دلت نمیخواد اطراف من باشی.

_چرا همچین حسی بهت دست داده؟

+وقتی رئیسم باهات درباره خودمون حرف زد طوری رفتار کردی انگار منو نمیشناسی. تعطیلات آخر هفته‌ی پیش اصلا توی جمعمون نبودی. توی خیابون هروقت اطرافمون شلوغ میشه ازم فاصله میگیری! توی رستوران وقتی میخوان سفارشتو بگیرن وحشت زده میشی! بدتر از همه...

_بدتر از همه چی کیونگسو؟

+نمیخوام زیاده خواه به نظر برسم ولی وقتی سه صبح منو از خونت بیرون کردی واقعا ناراحت شدم!

_روز بعدش که به سلیقه ی تو موهامو رنگ کردم فکر میکردم بخشیدیم!

+اونا هیچ ربطی بهم ندارن! تو خودتم رنگ موهاتو دوست داشتی.

_شکل هویج شدم کیونگسو! موهام نارنجی شدن. معلومه که نمیخواستم این رنگیشون کنم.

+پس چرا بهم نگفتی؟

_چون...چون../

+دقیقا مشکل همینه! تو اصلا نمیدونی چی میخوای!...جونگین اینکه فقط وقتی تنهاییم باهام خوب باشی کافی نیست! بقیه../

_میدونی کیونگسو؟...تو واقعا زیاده خواه و کینه ای هستی.

با انداختن خوراکیش روی زمین با قدم های بلند ازش فاصله گرفت و سعی کرد به هیچ وجه به حرف های پسر کوتاهتر فکر نکنه؛ چون از نظر خودش زندگیش هیچ ایرادی نداشت. اصلا چه مشکلی داشت اگه دلش نمیخواست به مردم نزدیک بشه؟

^^^^^^

داریم به آخرای راه فیک میرسیم :))
اگه جدا بشن کیونگسو رو انتخاب میکنید یا جونگین؟😂
چند شاتی جدید تو راهه✨
احتمالا توی این یکی دو هفته کامل آپش کنم؛ پس فالوم کنید تا خبرش بهتون برسه🙃
بوس❤️

I LOVE YOU 🍲Onde histórias criam vida. Descubra agora