𝑷𝒂𝒓𝒕 24

686 117 89
                                    

تو اتاق راه میرفتو موهاشو میکشید،نمیدونست چیکار کنه. کم وقت داشت برای خوندن. خودشم خوب میدونست که حسابی خونده، اما میترسه.
کیه که از امتحان نترسه؟ امتحان یکی از پر استرس ترین و ترسناک ترین دوره واسه دانش اموزاس.
چه کسی که باهوشه و چه کسی که نمره هاش بده، همیشه از امتحانا میترسن.
پس باید جونگکوکو درک کرد نه؟!
مخصوصا اینکه این یه مدرسه عادی نیس، مدرسه جادوگریه که خودشم نمیدونه چطور اینجاس...
اوه!
چطور اینجاس؟! حالا دیگه واقعا فکرش درگیر شده بود.

پسرا و دخترایی که مادر پدرشون جادوگرن میاد اینجا.
جونگکوک چی؟ نه از مادرش چیزی میدونه نه از پدرش.
از کی باید میپرسید؟
اقای مون میدونست؟
معلومه که میدونست، ناسلامتی اون بهش دعوت نامه ورود به هاگوارتز رو داده بود.
اما....
یه جای کار میلنگه!

همینطوری راه میرفت و به چیزای مختلف فکر میکرد.
قطعا تاحالا تجربه کردید که وقتی فکرتون مشغول یه چیزه، ناخواسته فکرای دیگه هم به سرتون میزنه و کلا موضوع اصلی رو فراموش میکنید.
این مشکل برای جونگکوک پیش اومده بود.
فکرش حسابی مشغول شده بود...
و همشم بخاطر یه امتحان میان ترمه!

با شنیدن صدای جغدش برگشت سمتش، اروم به سمتش قدم برداشت:
-ببخشید، میدونم چندین ماهه این تویی ولی واقعا مشغول بودمو فراموشت کردم
اروم قفس رو برداشت و روی سنگ پنجره گذاشت، پنجره رو باز کرد:
-برو یکم واسه خودت بگرد ولی شب بیا، در و پنجره رو برات باز میزارم
با صدای جغدش فهمید که حرفشو تایید کرده، در قفس رو باز کرد و جغد قبل از خروجش تعظیمی برای جونگکوک کرد و بعد هم به سرعت از دید کوک محو شد.

لبخندی زد و کتابش رو برداشت، بهترین کار از نظرش این بود که توی حیاط درس بخونه.
البته حیاط وسط مدرسه،چون اونجا کمتر کسی پیداش میشد.
توی راهرو اروم قدم برمیداشت و همونطور که کتابو بغل کرده بود از زیر ستون خارج شد و به وسط سالن که به نوعی حیاط محصوب میشد رفت.

گوشه ای پایین درخت نشست، قبل از اینکه کتابشو باز کنه کسی صداش کرد:
-جونگکوک
با بالا اوردن سرش پروفسور وانگ رو دید، سریع از جاش بلند شد و رو به روش قرار گرفت:
-ببین.......
و بعد هم براش توضیح داد.
جونگکوک لبخندی زد و دستاشو دور گردن پروفسور وانگ حلقه کرد. جکسون لباشو روی لبای جونگکوک گذاشت و با کمترین سرعت ممکن شروع به بوسیدنش کرد.

و اما...
پشت ستون وایساده بود و داشت چی میدید؟
رسما قلبش نابود شده بود، کوک داشت پروفسور وانگ رو میبوسید؟
بشکونی از دستش گرفت به امید اینکه خواب یا یه رویا باشه اما...انگار واقعیت بود!
دیگه حسابی اعصابش خورد شده بود، براش مهم نبود اگه اخراج شه، پس با بیشترین سرعت خودشو به اون دوتا رسوند و با خشم از هم جداشون کرد.

اخماشو تو هم کشید و با ترسناک ترین حالت ممکن به پروفسور وانگ نگاه کرد:
-فقط یه بار دیگه نزدیکش شو، کاری میکنم که هم تو اخراج شی هم من و هم جونگکوک

𝑾𝒉𝒐 𝒘𝒂𝒔 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌𝒊𝒏𝒈 2Where stories live. Discover now