𝑷𝒂𝒓𝒕 5

822 150 75
                                    

نقشه هاگوارتز
باحاله گفتم بزارم

شامشونو خوردن و هرکدوم از گروها با مبصرشون سمت خوابگاه خودشون رفتن
سال دومیا پشت سال اولیا میرفتن که کمک کنن کسی جا نمونه

با ورودشون به خوابگاه جونگکوک دست تهیونگو گرفتو نگهش داشت
بقیه متوجه اون دو نفر نشدنو رفتن توی اتاق خواب

تقریبا سالن گریفیندور خالی شد و جونگکوکم دقیقا همینو میخواست
-چیکارم داری همه رفتن!
تهیونگ برای بار هزارم از جونگکوک سوال پرسید

جونگکوک که مطمئن شد کسی نیس تهیونگو محکم کوبید به دیوار:
-اون طلسم فاکیتو از روم بردار

تهیونگ با شنیدن این حرف اخم کرد:
-کدوم طلسم؟

جونگکوک پوزخندی زد:
-میخوای بازی کنی نه؟
بعد از حرفش زانوشو لای پای تهیونگ گذاشتو فشار کمی به عضوش اورد:
-میدونی که منم تو بازی کردن نفر دومی ندارم

انگشتشو روی خط فک تهیونگ کشیدو ادامه داد:
-یا طلسمتو برمیداری یا باختنتو تماشا میکنی
و بعد از حرفش مشت نسبتا محکمی کوبوند تو صورت تهیونگ

تهیونگ که واقعا نمیدونست داره از کدوم طلسم حرف میزنه دستشو گذاشت روی صورتشو از درد نالید:
-واقعا نمیدونم درمورد چی حرف میزنی

-خفه شو
جونگکوک شمرده شمرده حرف زد و بعد از حرفش راه افتاد سمت اتاق خواب

تهیونگ لبشو با زبون خیس کردو به رفتن جونگکوک نگاه کرد
مشت جونگکوک از نظر تهیونگ زیاد محکم نبود اما بازم یه طرف صورتش از درد داغ شده بود و داشت رو به کبودی میرفت

همینطور غرغر میکردو از پله ها بالا رفت اما وسط پله ها متوقف شد:
-اخیش همه حرصای پارسالو سرش خالی کردم
-اما خیلی محکم زدم حتما دردش گرفته برم معذرت خواهی کنم

خواست دوباره بره پایین اما باز وایساد:
-اون وقت سومین بار میشه که ازش معذرت خواهی میکنی اونم فکر میکنه مریضی که اول میزنیش بعد معذرت خواهی میکنی بیخیال همین یه دونه مشت فعلا براش کافیه

از پله ها بالا رفتو وارد اتاق خودشون شد، بقیه لباساشونو عوض کرده بودنو مشغول صحبت بودن

جونگکوکم رفت سمت کمدش چون میدونست از قبل همه چی چیده شده
لباس خوابشو برداشتو پشت به بقیه لباسشو عوض کرد

وقتی رو تخت نشست تهیونگ با اخم وارد اتاق شدو پشت سرش درو بست
بقیه با دیدن اخم تهیونگ یکم ترسیدن:
-ته خوبی؟

تهیونگ سمت نامجون برگشتو جوابشو داد:
-هوم
نامجون هم سری تکون داد:
-خوبه

جونگکوک زیر چشمی درحال دید زدن تهیونگ بودو وقتیم که لباسشو دراورد اصلا روشو اون ور نکرد "بیخیال پسر پارسال که مراقبش بودی بدنشو دیدی این دیگه چیزی نیس"

𝑾𝒉𝒐 𝒘𝒂𝒔 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌𝒊𝒏𝒈 2Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora