chapter5🌼

511 143 15
                                    



같이했던 모든 건 멋진 드라마 같은 걸...

همه کارایی که باهم انجام دادیم شبیه به یک درامای بی نظیره ..

معلم قبل از ترک کردن کلاس برای بار دوم با صدای نسبتا بلند تکرار کرد

_برای جلسه آینده یک آهنگ انتخاب می‌کنید، دقت کنید ازتون یک کار با کیفیت میخوام پس با جدیت خودتون رو برای اجرا آماده کنید.
میدونین که انجام فعالیت روی نمره نهایی هم تاثیر میذاره.

به هرحال اونها در مدرسه هنر های نمایشی تحصیل میکردن پس انجام این فعالیت‌ها تقریبا عادی بود اما این دلیل نمی‌شد که بومگیو بخاطر داشتن یک کار جدید ناراحت نباشه.

صندلیش رو به طرف تهیون کشید.

+هی تو برای این فعالیت میخوای چیکار کنی؟

_یه آهنگ میخونم!

+تهیونااا همه‌ی ما باید آهنگ بخونیم. منظورم اینه چه آهنگی؟

_نمیدونم،هنوز به آهنگ خاصی فکر نکردم

+به‌هر‌حال صدات اونقدر فوق‌العاده هست که هر آهنگی رو انتخاب کنی نمره‌ی کامل رو میگیری.

_میدونی که صدای خودت هم عالیه

+اما نه به اندازه‌‌ی تو

تهیون درحالی که لبخند بزرگی روی لباش داشت به پسر اخم کرد

_وقتی بهت میگم صدات عالیه فقط قبولش کن

بومیگو درحالی که میخندید برای تایید حرف دوستش، سرش رو تکون داد.
.
.
.
.
بالاخره روز انجام فعالیتشون رسیده بود. بومگیو عصبی گیتار رو بین دستاش حرکت میداد.

_بوم! میخوای همراه با خوندن گیتار بزنی؟

بومگیو محو هیونگش با اون استایل جذاب شده بود.

+آره..... یونجون هیونگ واقعا با دیدنت شکه شدم، استایلت خیلی باحاله.... امروز فقط میخونی؟

_ خوندن و شاید کمی رقص؟

+غیر از این هم ازت انتظار نمی‌رفت! موفق باشی هیونگ

_ممنونم. تو هم موفق باشی، مطمئنم عالی انجامش میدی.

_اومم بومی.. من باید برم، احتمالا سوبین دنبالم میگرده.

+مشکلی نداره هیونگ. میتونی بری. لطفا به سوبین بگو براش آرزوی موفقیت دارم.

_باشه ممنونم

گلوش دوباره احساس خارش میکرد پس قبل از اینکه اتفاقی بیوفته به طرف حیاط دوید و یونجون رو با سوالات زیاد تنها گذاشت.

یونجون گیج شده بود.
چرا همیشه بعد از اینکه باهم صحبت میکردن بومگیو فرار میکرد، هرچقدر فکر میکرد نمیتونست بیاد بیاره کجای صحبت‌هاش رو اشتباه کرده.

برای بهترین دوستش چه مشکلی پیش اومده بود.
بهترین دوستش...

اونها از زمانی که دوران راهنمایی رو شروع کردن باهم آشنا شدن.
بومگیو برای یونجون مثل برادر کوچکتری بود که باید ازش محافظت میکرد.
اون موقع بومگیو بیش از حد شیطنت میکرد و تمام 24 ساعت 7 روز هفته رو درحال اذیت کردن هیونگش بود.
اون دونفر خیلی زیاد به هم نزدیک بودن و به طوری که هیچکس نمیتونست ازهم جداشون کنه.
اما از زمانی که وارد دبیرستان شدند یونجون احساس کرد کم‌کم دیوار کمرنگی بین اونها به وجود اومده و هر روز بیشتر از قبل خودش رو نشون میده.

یونجون به مرور با همکلاسی جدیدش یعنی سوبین آشنا شد و بیشتر اوقاتش رو با اون سپری میکرد، اما گاهی دلتنگ زمانی میشد که با بومگیو همدیگه رو بغل میکردند و از نتفلیکس فیلم میدند یا انجام کارهای مسخره‌ای که وقتی با اون پسر انجام میداد به هیچ‌وجه مسخره به نظر نمی‌رسید... درست مثل دوتا دوست صمیمی...
یونجون دلتنگ بومگیوی پرحرف شده بود.

شنید که سوبین صداش میکنه

=یونجون هیونگ

_هوم

=هیونینگ بهم گفت امروز بعد از مدرسه با تهیون قرار داره، گفت ما هم با اونا بریم.. بنابراین اگر مشکلی نداره.. اممم.. یعنی اگر وقت داشته باشی...

یونجون توی دلش به خرگوش کیوتی که از خجالت قرمز شده بود و سعی داشت پیشنهاد بیرون رفتن بده خندید و بهش کمک کرد حرفش رو کامل کنه.

+ من مشکلی ندارم سوبینا، حتما باهاشون میریم
.
.
________________________________

ممنونم که این فن‌فیک رو دنبال میکنید^.^

"loving you"Where stories live. Discover now