chapter11🌼

457 132 14
                                    


내가 틀렸다고 해도, 보면서 모든 것을 이해할 수 없다.

نمیشه با نگاه کردن همه چیز رو فهمید، حتی اگه اشتباه میکردم اشکالی نداره.

یونجون مدام به بومگیو فکرمیکرد. تمام زمان کلاس، ذهنش درگیر پسر بود.

الان دقیقا چه اتفاقی افتاد؟

بیماری‌ای که گفت چیه؟

چرا گفت میمیره؟

توی ریه‌هاش چه چیزی هست؟

چرا نمیتونه از پیشرفت بیماریش جلوگیری کنه؟

'یونجونی هیونگ'

تکان خورد و به سوبین نگاه کرد

کم‌کم با حمله سوالات به ذهنش داشت دیوونه میشد.
سوالاتی که جواب‌های مناسبی نداشتن مثل پتک خودشون رو به دیواره ذهنش میکوبین و باعث سردردش میشدن.

این پسرخرگوشی
ینی حسش به سوبین واقعی بود؟
اون واقعا سوبین رو دوست داشت؟

اره. الان تقریبا 6 ماه بود که با سوبین قرار میذاشت و از هر زمانی که با اون سپری میکرد لذت میبرد. اما احساس میکرد چیزی از کار افتاده. قلبش.. قلبش برای معشوقه عزیزش نمیزد.

چرا احساس میکرد هربار فقط سوبین بود که تمام عشقش رو به یونجون میداد؟
چرا با اینکه یونجون از دریافت اون حس خوشایند میشد اما نمیتونست برای سوبین جبران کنه؟
چرا با اینکه تمام توجهش یه سوبین بود اما از خودش پرسید برای چی باهم هستن؟

تمام اتفاقات از زمانی شروع شدن که یونجون احساس بی‌حوصلگی کرد.
وقتی که یونجون از اینکه هرروز با بومگیو باشه یا هربار به خونشون بره و کارهای تکراری انجام بده یا اینکه نتفلیکس ببینه خسته شده‌بود پس به پیشنهاد سوبین تصمیم گرفت به خونشون بره و باهاش گیم بازی کنه. بعد از اون تمام توجهش رو به سوبین داد، انجام هرکار جدیدی با سوبین هیجان‌زده‌اش میکرد.
وقتی سوبین هربار که توی بازی ازش می‌بُرد خوشحال میشد و با سروصدا بغلش میکرد باعث میشد یونجون حس هایی رو تجربه کنه که تابحال درباره‌اش نمیدونسته.
و به همین سادگی
فکر میکرد که عاشق سوبین شده.

حالا متوجه شده بود، کسی که ناگهان از بومگیو فاصله گرفته خودش بوده.
وقتی که سوبین رو به عنوان دوست جدیدش معرفی کرد، بومگیو هیچ اعتراضی نکرد.
وقت‌هایی که قرارهاشون با بومگیو رو بخاطر سوبین رد میکرد به احساسات اون فکر نمیکرد.

و وقتی که سوبین احساساتش رو اعتراف کرد و خواست که قرار بزارن، یونجون قبولش کرد چون فکرمیکرد میتونه عشقی که لیاقتش رو داره بهش بده.

اما الان متوجه شده بود فقط با احساسات سوبین بازی کرده و بهترین دوستش رو هم از دست داده. حتی به خودش هم صدمه زده‌بود.

تصمیم گرفته بود هرطور شده متوجه بشه چه اتفاقی برای بومگیو افتاده، فعلا بهترین روش یا شاید بهتر بود میگفت تنها راهش صحبت با دوست بومگیو بود.

_هیونجین

‌"چیه؟

_اومم... متوجه شدم اخیرا به بومگیو نزدیک شدی.
میخواستم بپرسم حالش چطوره؟

هیونجین با حالت منزجر کننده بهش نگاه کرد
" چرا خودت ازش نمیپرسی چوی یونجون؟

_میدونی که ما مثل قبل بهم نزدیک نیستیم

"متاسفم اما من نمیتونم چیزی رو بهت بگم، ما هرچقدر هم بهم نزدیک باشیم یکسری چیزها وجود داره که مسائل شخصی حساب میشن، یعنی حتی اگر اونها رو بدونم اجازه ندارم بهت بگم پس لطفا سعی کن از خودش بپرسی
" الان هم اگر کاری نداری باید برم بومگیوم رو ببرم کافه تریا، احتمالا هنوز چیزی نخورده...

هیونجین به طرف نیمکتی رفت که بومگیو کنارش ایستاده بود و بازوش رو دور شونه پسر حلقه کرد.

اما یونجون هنوزم ذهنش درگیر حرف پسر بود
بومگیوم! بومگیوی من!
وقتی هنوز از بومگیو فاصله نگرفته بود همیشه اینجوری صداش میکرد. زمانی که بهترین دوستش همه‌ی دنیاش بود....

________________________________

تا الان چندین با پیش اومده که یونجون و بومگیو بین دیالوگ‌هاشون سوالات متعددی رو میپرسن، این فیک در فضای مدرسه اتفاق میفته و شخصیت های فیک هم دانش‌آموزانی هستن که در دوران نوجوانی خودشون با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن. همینطور که اکثر نوجوان‌ها بعد از انجام کاری یا بعد از اتفاقی که براشون میفته گیج و ‌سردرگم میشن و مدام از خودشون سوالاتی رو میپرسن که خیلی اوقات جوابشون واضحه، با این‌حال اونقدر غرق مشکلاتشون شدن که نمیتونن جواب‌های ساده رو ببینن...یونجون و بومگیو هم به عنوان دوتا نوجوون سعی دارن با پرسیدن سوالات از خودشون به جواب‌هاشون برسن تا گِره‌ای از مشکلاتشون باز کنه.

ووت و کامنت؟! ^^

"loving you"Where stories live. Discover now