chapter17🌼

456 120 61
                                    


우리 얘긴  끝이 아닐 거야, 다시 만나 볼 테니까

داستان ما تموم نشده ،چون دوباره همو میبینیم.

بعد از صحبت‌هایی که با دکتر وونو داشت نگران شده بود اما وقتی به بخش بذگشت و صحبت پرستارا با همدیگه رو شنید شاید کمی خیالش راحت‌تر شد.
بومگیو دچار تاخیر در بیهوشی* شده بود. درسته که عادی نبود اما بنظر میرسید برای کادر درمان اتفاق عجیبی نیست.
¦
¦
¦
دیشب بومگیو بعد از یک‌روز و نیم بیهوشی بالاخره بیدار شد.
البته نیمه‌هوشیار بود و به کسی جز کادر درمان اجازه‌ی ورود داده نشد.
بعد از معاینه، پزشک تصمیم گرفت با تزریق دوز بالای دارو بومگیو بازم استراحت کنه.

و حالا هیونجین همراه با چوی یونجون توی راه مدرسه بودن. هردو خسته بودن و این دو روز حتی لحظه‌ای استراحت نکرده بودن.
اما بدون‌شک همین الان هم مدرسه بهشون مشکوک شده‌بود و اگر بازم غیبت میکردن به والدینشون اطلاع داده میشد و این یعنی خود بدبختی...
هیونجین از کلاس امروز متنفر بود. میدونست به محض اینکه وارد کلاس بشه قراره از طرف معلم سرزش میشن.
احتمالا  قرار بود سرزش‌کردن، چندین دقیقه نصیحتشون کنه و در آخر اجازه بده بشنین سرجاهاشون البته تا آخر کلاس هم با نگاه‌های معنی‌دار بهشون خیره بشه.
.
.
.

دو روز پیش بعد از اینکه یهو یونجون رفت، سوبین منتظرش موند اما هرچقدر که میگذشت بیشتر از قبل مطمئن میشد که یونجون قصد برگشتن نداره برای همین به حیاط رفت و دید که یونجون و هیونجین با عجله از مدرسه بیرون میرن.
نگران شده بود اما کاری ازش بر نمیومد.
اون روز رو بدون اینکه چیزی از درس و کلاس متوجه بشه گذروند.
روز بعد هم به امید اینکه یونجون رو ببینه و ازش بپرسه چه اتفاقی افتاده بود به مدرسه رفت اما با جای خالی یونجون مواجه شد.
درکمال تعجب اونروز هیونجین هم غایب بود.
کم‌کم داشت نگران میشد. وقتی اون دو پسر رو باهم دیده بود حدس‌هایی زده بود اما فقط تصوراتش رو نادیده گرفته بود.

امیدوار بود برای بومگیو اتفاقی نیفتاده باشه.
.
.

امروز بالاخره هردو پسر به مدرسه اومدن.
سوبین میخواست هرچه سریعتر با یونجون صحبت کنه اما مثل اینکه معلم قصد نداشت سرزش کردن پسرا به‌دلیل غیبت ناگهانیشون رو تموم کنه.

بعد از اینکه ساعت استراحت به صدا در اومد، بالاخره فرصت کرد به طرف یونجون برگرده و درباره اتفاقی که افتاده بپرسه اما فقط چندتا جواب نامفهوم از سمت یونجون دریافت کرد.

تا آخرین ساعت کلاس چندین بار سعی کرد با پرسیدن از پسرا به جواب برسه اما انگار هیچکدومشون قصد نداشتن حرفی بزنن.

اینکه صحبت نمیکردن فقط باعث میشد بیشتر از قبل برای پیدا کردن جواب تلاش کنه.
و دقیقا به همین دلیل حالا اینجا بود.

"loving you"Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin