chapter20🌼

651 118 80
                                    


우리 둘이 하고 싶은 대로 그려가자.

بیا آینده رو هرجوری که میخوایم، نقاشی کنیم.


_تو همه‌چیز رو به یاد داری درسته؟!

+هیونگ من..

_صبرکن بومگیو منظور بدی ندارم... فقط نامه‌ای که هیونجین داشت و همینطور نامه‌ای که توی بیمارستان جا گذاشته بودی رو خوندم و خب.. احساس کردم بهتره دربارشون باهات صحبت کنم.

+هیونگ من واقعا متأسفم...

_این حرفا رو نگفتم که متاسف باشی فقط میخواستم ..

= بومگیووو~~

با شندین صدای بلند هردوشون برگشتن و به هیونجینی که با عجله به سمتشون میومد نگاه کردن..

_بوم فکرکنم نتونیم الان صحبت کنیم.. بیا فردا همدیگه رو ببینیم...بهت پیام میدم،  درباره زمان و مکانش..

+هرجایی راحتی هیونگ، برای من فرقی نداره..

=چوی یونجون، میبینم تو هم اینجایی!

_داشتم با بومگیو صحبت میکردم که رسیدی

=بابتش متاسفم!

_به هرحال من باید برم... فعلا بچه‌ها

=صبرکن، فکرمیکردم با بومگیو صحبت داری.

_برای امشب کافیه
_هی بومی فردا رو فراموش نکن

+باشه هیونگ.. مراقب خودت‌‌باش

یونجون سری تکون داد و مسیری که دونفره اومده بودن رو به تنهایی برگشت.

+جینی..اینجا چیکار داشتی؟

=هیچی فقط میخواستم امشب رو با تو بگذرونم...حالا که مدرسه تموم شده احتمالاً تا مدتی نتونیم همدیگه رو ببینیم.

+هوم

=صحبتش اینقدر مهم بود که بخاطرش تا اینجا همراهت اومده بود؟

+هیون... میشه بریم زمین بازی اطراف خونه‌شما؟ اونجا میتونیم باهم صحبت کنیم.

=اما....باشه بریم!

چند دقیقه‌ای میشد که رسیده بودن و هردوشون بدون هیچ حرکتی روی تاب نشسته بودند.

+هیونجین.. نامه‌ای که به یونجون دادی، چی بود؟

= نامه؟! اها خب.. قبل از اینکه به‌هوش بیای با دکتر وونو صحبت کردم.
= اولش قصد نداشت بهم بده اما وقتی داشتم از اتاقش خارج می‌شدم من رو صدا کرد و اون نامه رو بهم داد.
=گفت قبل از شروع عمل نو‌شتی و چون مدت بیهوش بودنت طولانی شده بهتر دیده اون نامه رو به من بده.

+هوم..

=بومگیو ، باور کن قصد نداشتم به یونجون بدم... حتی خواستم اون برگه مسخره رو دور بندازم اما اون جلوم رو گرفت و نامه رو ازم برداشت.

"loving you"Where stories live. Discover now