•
그 누구도 너를 나보다 사랑 할 순 없기에.هیچکس نمیتونه بیشتر از من دوستت داشته باشه.
•دیشب بالاخره بعد از گذشت یکهفته به خونه برگشت.
به لطف مزخرفاتی که هیونجین درباره پروژهی گروهی گفته بود، موفقشده بود تا حدودی از سرزش شدن توسط پدر و مادرش فرار کنه.
البته این بهانه اونقدرا هم مورد قبول مادرش واقع نشدهبود چون هرچند دقیقه به پسرکش خیره میشد تا مطمئن بشه براش اتفاقی نیوفتاده.
حتی امروز صبح هم قبل از اینکه از خونه خارج بشه، مادرش کراوات یونیفرمش رو مرتب کرد و بعد تبش رو چک کرد چون معتقد بود خیلی ضعیف و رنگپریده به نظر میرسه.
.
.
.بعد از اینکه نامه عذرخواهی بخاطر غیبت طولانیش رو به مدیر داد، نفس عمیقی کشید و از دفتر مدرسه خارج شد.
با ورودش به کلاس، تهیون با حداکثر سرعتی که میتونست فاصلهی بینشون رو پر کرد و خودش رو توی بغل بومگیو انداخت.=یاااا.. چوی بومگیوووو
+تهیوناا آروم باش. فقط یکهفته گذشته.
=ولی من دلم برات تنگ شده بود.
+من همینطور ته.
+احتمالا وقتی نبودم، هیچکس به غر زدنات توجه نمیکرد.=هوممم.
=میدونی چقدر نگرانت بودیم.+بابتش متاسفم. بعد از چکاپ، نظر دکتر این بود که یه مدت استراحت کنم.
هه استراحت. این حرف رو هم به لطف هیونجین مجبور شده بود بگه...
اون روز وقتی بیدار شد، یونجون و هیونجین بهش گفتن تصادف کرده اما وقتی سوبین به دیدنش اومد، هیونجین دستپاچه شد و گفت بعد از چکاپی که داشته دکتر بهش استراحت داده.
سوبین هم نامردی نکرده بود و برای اینکه بقیه از نگرانی در بیان به همهی دوستای نزدیکشون خبر دادهبود.
همهی این ها درحالی بود که پدر و مادرش فکر میکردن یکهفته رو پیش هیونجین مونده و حتی توی نامهی عذرخواهیش به مدرسه ننوشته بود که به چه دلیل غیبت داشته.
امیدوار بود هیچوقت کسی متوجه ماجرای اصلی که پشت همهی دروغها پنهان شده بود نشه.
روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به یک هفتهای که توی بیمارستان سپری کرده بود فکر میکرد اما مثل اینکه تهیون قصد نداشت صحبت درباره اتفاقاتی که در زمان غیبتش پیشاومده بود رو تموم کنه.=اره خلاصه داشتم میگفتم.. وقتی نبودی جای خالیت واقعا حس میشد. اما خب منظورم توی قلبمه.. میدونی چیه؟! وقتی نبودی هیونینگ سر جای تو مینشست و اینطوری میتونستیم مدت بیشتری به هم نزدیک باشیم.
= امیدوارم بخاطر چیزی که گفتم ناراحت نشی چون واقعا دلم برات تنگ شده بود.+هوم... همینطور به نظر میرسه کانگ تهیون.
=یاااااا... چوی بومگیو. جدی میگم
=اصلا برو از سوبین بپرسسوبین که با فاصلهی کمی ازشون نشسته بود و صداشون رو میشنید فقط با تاسف سری تکون داد و صندلیش رو به اون دونفر نزدیکتر کرد.
/این حرفا رو بیخیال... بومگیو حالا که مرخص شدی میتونی توی مراسم پایان سال هم باشی. درسته؟
+اره. هستم
/کمتر از یکماه باقی مونده. برنامتون چیه؟
=نمیدونم...
+منم هنوز برنامهای ندارم
+حتی پروژه گروهی رو هم هیونجین به تنهایی انجامش داد./آه باورم نمیشه به زودی وارد دوره بزرگسالی میشیم.
= دوره بزرگسالی؟ سن اونقدرا هم اهمیت نداره!
= نظر تو چیه بومی؟+ تا حالا به برنامهام برای آینده فکر نکردم
<هی بچهخرس
هیونجین هیچوقت نمیتونست بدون سروصدا وارد کلاس بشه.+جینجینی. چرا اینقدر دیر اومدی؟
<متاسفم که دیر اومدم بیبی.
<برات شیر توتفرنگی گرفتم.کافه خیلی شلوغ بود.
<هی. نمیتونم ببینم بومگیویمن ازم ناراحت شده.+برا شیرتوتفرنگی ممنونم هوانگ ولی با من لاس نزن.
+خودت دوستپسر داری!<بومی! من باهات لاس میزنم چون نمیخوام احساس سینگلی به بهترین دوستم فشار بیاره.
<اگر از شدت غم سینگلی، افسردگی بگیری من چیکار کنم.+نیازی نیست نگران سینگل بودن من باشی.
+به هرحال فعلا با این وضعیت حالم بهتره.سوبین که برای چند لحظه با تعجب به هیونجین نگاه میکرد، یهو با صدای نسبتا بلند سوالش رو پرسید
/صبر کن! هیونجین تو واقعا دوستپسر داری؟
<اهوم. تو دربارهی فلیکس نمیدونستی!
/یاااا واقعا نمیدونستم .. اونهم توی همین مدرسهست؟
<نه دبیرستان یونگسانِ
<ازش خواستم برا مراسم فارغالتحصیلی بیاد. احتمالا بتونید همدیگه رو ببینید./هوم. ملاقات با فلیکس، دوستپسر هوانگ هیونجین باید جالب باشه.
تهیون دستش رو دور شونه سوبین حلقه کرد و با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت.
=سوبینا خودت چی؟ .. رابطهات با یونجون هیونگ چطور پیش میره.
/اوه بچهها... فراموش کردم بگم.
/ ما.. بههم زدیم.= من... واقعا متاسفم
/بیخیال تو فقط سوال پرسیدی. به هرحال قرار نبود برای همیشه باهم باشیم.
/فکرمیکنم زمانش رسیده بود که جدا بشیم.هیونجین بعد از مکالمهی کوتاهی که سوبین و تهیون داشتن با نگرانی به بومگیو نگاه میکرد.
امیدوار بود اتفاقی واسش نیوفته.با ورود معلم به کلاس، پسرا مجبور شدن صندلیها رو به چیدمان اولیه برگردونن اما بومگیو همچنان فکرش درگیر حرف سوبین بود.
تا جایی که متوجه شده بود اون دونفر واقعا همدیگه رو دوست داشتن. حتی الان هم که دربارهاش صحبت میکرد، صداش کاملا غمگین بود.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود که تصمیم گرفتن از هم جدا بشن!________________________________
ووت و کامنت^^؟! ♡
YOU ARE READING
"loving you"
RomanceCouple: yeongyu Genre: youth - school life- Fantasy • 널 위해서라면 난 아파도 강한 척 할 수가 있었어 بخاطر تو میتونم وانمود کنم قوی ام حتی وقتی صدمه دیدم. • _تو خوبی؟ +من خوبم هیونگ اون دروغ میگفت 'ترجمه شده' نویسنده: Orangebeoms