chapter14🌼

462 124 23
                                    



하늘을 바라보며 당신에 대해 생각할 게요.

به آسمون دور نگاه میکنم و به تو فکر میکنم.

یونجون نمیتونست بومگیو رو پیدا کنه، حیاط، آزمایشگاه، سرویس بهداشتی و... رو کامل گشته بود اما بومگیو نبود.
حتی وقتی به کلاس رفت هم با صندلی خالی بومگیو مواجه شد.
حداقل امروز تهیون مدسه بود، میتونست از اون بپرسه.

_تهیون.. میدونی بومگیو کجاست؟

/دیشب بهم گفت نمیتونه بیاد مدرسه چون باید بره به چکاپ یا یه‌چیزی تو همین مایه‌ها

_چکاپ؟

/اره. ازش پرسیدم مریض شده یا اینکه اتفاقی براش افتاده اما به پیامم جواب نداد.

صدای غمگینش، نارحتیش رو نشون میداد

/ امیدوارم حالش خوب باشه.

_امیدوارم...

با گیجی به روی صندلی خودش نشست.
دوباره ذهنش درگیر بیماری بومگیو شده بود.

=یونجون هیونگ؟ چی‌شده؟

_بومگیو غایبه

=چرا؟

_امروز باید بره چکاپ

=مریض شده؟ چرا چیزی به ما نگفت

سوبین اخم کرد.
=باید حواسمون بهش میبود.

_اشکالی نداره بانی، فعلا چیزی نشده
_فقط اینکه... فکرکنم باید برم سرویس بهداشتی

= اهوم باشه
.
.
.
.

رفتن به سرویس بهداشتی فقط یه بهونه بود، چون بعد از اینکه به صورتش آب زده بود سریع بیرون اومده بود و الان اینجا بود.
بالای پشت بوم.
درحالی که شیر و کروسانی که دوست‌‌پسرش بهش داده بود کنارش گذاشته بود.
سوبین عاشق کروسان بود به همین خاطر هر روز برای دونفرشون آماده میکرد.
حتی این موضوع هم اذیتش میکرد.
اینکه سوبین هر روز برای هردوشون صبحانه حاضر میکرد اما اون نمیتوست عشق و محبتی که لیاقتش رو داشت بهش بده.
اما این درست به‌نظر نمیرسید.
چه مرگش شده بود؟
چرا...

اما بومگیو چی؟
برای بومگیو چه اتفاقی افتاده بود.
مدام سرفه میکرد و رنگ به صورتش نداشت.
غمگین به نظر میرسید.

یونجین روی پشت‌بام دراز کشید و به آسمون آبی نگاه کرد و به بومگیو فکر کرد.

چرا اینقدر از هم دور شدیم؟
از چه زمانی با هیونجین شروع به قرار گذاشتن کردی؟ چرا چیزی درباره‌اش به من نگفتی؟

آهی عمیق کشید. هربار که چهره بومگیو رو بیاد می‌آورد قلبش به درد می‌اومد.
اهنگی که اون‌روز خوند.
صدای عمیق و غمناکش دوباره توی سرش پخش می‌شد.

یونجون زمزمه کرد"به شدت بهت علاقه دارم"*

در پشت‌بام با صدای بلندی باز شد.
صدا انقدر بلند بود که احتمال داد در بجای باز شدن از طریق دستگیره، با لگد باز شده باشه.

~چوی یونجون

با شندین اسمش به پشت سرش نگاه کرد و با پسر خوشتیپ مو بلوند رو به رو شد.

_هیونجین؟

ناگهان هیونجین به سمتش اومد و با شدت یقه یونیفرمش رو بین انگشتان کشیده‌اش گرفت

~از حرف زدن باهات متنفرم چوی یونجون، اما وقتشه به خودت بیایی.

~بومگیو بخاطر تو داره میمیره اما توی لعنتی رو پشت‌بوم ریلکس میکنی و با اون لبخند احمقانه‌ات به آسمون نگاه میکنی!

_منظورت چیه هوانگ درست حرفت رو بزن. منظورت چیه که بومگیو داره میمیره؟

~وقت توضیح دادن ندارم. فقط قبل از اینکه فرصتت رو از دست بدی برو بیمارستانِ×××

‌_چرا

~گفتم همین حالا برو

_خب باید..

هیونجین مشتش گره‌ کرده‌اش رو روی صورت یونجون فرود آورد.

~این مشت به این خاطر بود که اینقدر احمق نباشی  و بجای پرسیدن سوالای مسخره‌ات زودتر بری

اما یونجون گیج شده بود.
به هیچ چیز به غیر از حرفی که هیونجین درباره بومگیو گفته بود نمیتونست فکر کنه.

چرا بومگیو بخاطر اون داره میمیره

________________________________

* "به شدت بهت علاقه دارم" بخش از آهنگ - to the bone- که بومگیو در چپتر 6 خوند.

یونجون احمق فکر میکنه هیونگیو باهمن(اسم کاپلی هیونجین و بومگیو😂🤧)

ممنون که این فیکشن رو میخونید:)
روز خوبی داشته باشین♡

ووت و کامت رو فراموش نکنید^^

"loving you"Where stories live. Discover now