chapter8🌼

470 131 15
                                    


나는 두 손으로 마지막 희망의 조각에 도달하려고 노력했다.

برای رسیدن به آخرین تکه های امید با هردو دستام تلاش کردم.

اخیرا بومگیو به شدت احساس تنهایی میکرد.

هیونگش اکثر اوقات با اون پسر بود.
و خب بومگیو واقعا دلش برای هیونگش تنگ شده بود. به اون پسر خرگوشی حسادت میکرد.
.
.

بومگیو تصمیم گرفت برای اینکه از حالت خاکستری و خسته کننده خارج بشه به پارک بره.
حداقل اونجا میتونست با اردک‌ها وقت بگذرونه و بهشون غذا بده و جایزه برای خودش بستنی بگیره.

هیونگش گفته بود اگر بتونه خودش رو میرسونه.

شاید امروز موقعیتش پیش می‌اومد و بالاخره بومگیو شانس خودش رو امتحان میکرد و حرفی که توی دلش بود رو به زبون می‌آورد
.
.

وقتی در مسیر ورودی پارک حرکت میکرد پیامی از هیونگش اومد که گفته بود چند دقیقست به پارک رسید.

نفس عمیقی کشید.
هوای تمیز بهاری همون چیزی بود که برای گلوی گرفته‌اش بهش نیاز داشت.

قدم‌هاش جلوی ورودی پارک متوقف شد.

"هیونگ بیا قرار بزاریم"

حالا متوجه شده بود دوستش هم همراه با هیونگش به پارک اومده بود.
در واقع دوستش، همون پسر خرگوشی مورد علاقه هیونگش بود.

دیگه نمیتونست اون فضای خفه‌کننده رو تحمل کنه...

________________________________

چون پارت 7و8 نسبتا کوتاه بودن باهم آپ کردم:))

و احتمالا متوجه شدین این دو پارت بخشی از گذشته بودن پس برای اینکه داستان از فضای حال خارج نشه سعی میکنم پارت بعدی رو هم هرچه زودتر آپ کنم.

ووت و کامنت^•^؟

"loving you"Where stories live. Discover now