9

216 82 9
                                    

سرما خوردگی خطرناک

ژان موقعی که از خواب پا شد کمی گلو درد داشت دیشب پدر آلفاش بی خیال نشده بود خود ژان هم وقتی که پاپاش رو تو اون جمع دید عصبی شد ولی محض رضای خدا اون یه بار تاریخ هیت پدرش رو فراموش کرد و معلوم ژان نمیزاشت آسیبی به پدرش برسه سر همین دیشب با پدرش دعواش شد و  پاپاش اومد و عصبانی سرشون داد کشید که بسه و اگه ادامه بدن ما رو بیرون نمی کنه خودش از خونه میره بیرون پس ژان و یولیانگ مجبور شدن دعوا رو تموم کنن. سردردش زیاد شده بود تو آشپزخونه یه چای برای  خودش گذاشت و سرش رو روی ٱپن گذاشت تا اینکه با تکون های مکرر از جاش بلند شد.

_" ژان چرا اینجا خوابیده! خدای من تب داری، لیانگ بیا اینجا کمک"

جوزف صبح زود بیدار شده بود و پنکیک درست کرده بود تا برای ژان ببره و با هم صبحونه بخورن وقتی رسیدن در خونه زنگ زدن ولی کسی در و باز نکرد پس بایلو با کلید های خودش در و باز کرد وقتی اومدن داخل با دیدن وضعیت ژان لیانگ پدر آلفا شروع کرد به غر زدن که اینم از بچه من که خوابه جوزف جلو تر رفت و دست رو شونه ژان گذاشت و کمی تکونش داد با ناله ژان سریع دستش رو روی پیشونیش گذاشت حسابی داغ کرده بود سریع لیانگ رو صدا کرد تا ژان رو ببره بالا به یکی از دوست های قدیمیش زنگ زد تا ژان رو معاینه کنه به بایلو گفت با دستمال و آب تب ژان رو بگیره خودش هم مشغول درست کردن غذا شد بعد اینکه دکتر ژان رو معاینه کرد گفت بدنش یه دفعه ضعیف شده و چون سرما خورده حالش بده چند روزی استراحت کنه حالش خوب میشه بعد 2 ساعت که ژان به خودش اومد دور و اطراف رو گیج نگاه کرد: "اوف مگه من پایین نبودم؟" جوزف با شنیدن صدای ژان پا تند کرد و محکم در و باز کرد.
_ژان حالت خوبه!؟ "
ژان احساساتی شد و دستاش و باز کرد
_پاپا"
جوزف پسرش و بغل کرد ژان هر وقت تب می کرد پیش خودش مثل یه بچه 3 ساله میشد. هر چند این وسط لیانگ خیلی حسودی می کرد پدر و پسر مثل همن

_ژان که ی میریم خواستگاری؟

ژان گیج به پاپاش نگاه کرد.

_پاپا، مامان بزرگ هم هی میومد پیش تو میگفت کی ازدواج می کنی؟

جوزف پوزخندی زد و متوجه لیانگ پشت در نشد.

_"به بابات نگو ولی حتی زمان نامزدیم با بابات مادربزرگت آلفا هایی که خودش دوست داشت رو می فرستاد دنبالم هرچند همه شون بد نبودن حتی با 2 تایی شون دوستم... "

جوزف با حس رایحه تلخ آلفاش سیخ شده برمی گرده

_" لیانگ آرامش خودتو حفظ کن توضیح میدم"

لیانگ ابرویی بالا انداخت و با یه حرکات جوزف رو روی شونه اش انداخت

_که باهاشون دوستی آره؟ بایلو از برادرت مراقبت کن من با پاپات کارای بزرگونه دارم"

جوزف ترسیده سعی کرد از شونه اش بیاد پایین که با سیلی که لیانگ به باسنش زد خودش رو جمع کرد

_یا لیانگ بزارم پایین بایلو نمی تونه از ژان مراقبت کنه بزارم زمین با کی ام من!

لیانگ بدون توجه به داد و بیداد های امگاش از خونه خارج شد
بایلو نگاهی به ژانی که لب و لوچه اش آویزون بود  نگاه کرد ژان این زمان نق نقو و غیر قابل تحمل میشد از یه طرف هم نیاز به مراقبت داشت یه دفعه چراغی بالای سرش روشن شد حالا که ژان جون مقابله نداره و خونه خالیه چی بهتر از اینکه یه امگا جذاب ازش مراقبت کنه اینطوری با هم صمیمی تر هم میشن آه ژان خبر نداره که بایلو متوجه شده که ییبو رو یواشکی دید میزنه. پس بایلو سریع گوشی شو، ورداشت و به ییبو زنگ زد

_الو ییبو!

_سلام بایلو

بایلو صداش رو به حالت لرزش آورد که رو ییبو تاثیر بزاره
و با عجز نالید.

_ییبو به کمک احتیاج دارم می تونی بیای خونه ژان

ییبو از طرز صحبت بایلو نگران شد

_باشه خودم رو سریع می رسونم

ییبو صبر نکرد و سریع راه افتاد بایلو مشکوک به در اتاق خیره شد احیانا این دوتا بدون اینکه بهش بگن کاری نکرده بودن که! نه امکان نداشت یا اینکه داشت! بایلو بی خیال فکر کردن شد و سریع وسایلش رو جمع کرد بلاخره زنگ به صدا در اومد و سریع بازش کرد بدون اینکه به ییبو فرصت بده شروع کرد به صحبت کردم.

_ ایی ییبو خوب که اومدی بالا یه آقای خوشتیپ مریض شده و رو به موت پاپا غذا شو آماده کرده فقط غذا شو بده دارو ها هم کنار میزش خداحافظ

بایلو سریع قبل اینکه یییو حرف بزنه از خونه خارج شد و سمت ماشینش رفت نوشابه و نودل می خرید و تا شب انیمه نگاه می کرد این کار خیلی مهم بود. ییبو و هاج و واج یه رفتن بایلو خیره شد نگاهی به آشپزخونه انداخت الان ژان بیمار بود و باید براش غذا می برد؟
رفت و از سوپ و برنج هر کدوم یه کاسه ریخت و به طبقه بالا رفت وقتی در و باز کرد ژان و درحالی  که غرق کتاب بود دید نفس عمیقی کشید و غذا رو روی میز گذاشت عینک و از رو چشمای ژان برداشت و کتاب و از دستش کشید
ژان متعجب از  حظور ییبو شوکه نگاهش کرد ییبو اومده بود ازش مراقبت کنه؟ خوب این خیلی جالب بود  ییبو کنارش رو تخت نشست قاشق سوپ رو جلوی دهنش گرفت ژان هم مثل بچه خوب غذاش رو خورد ییبو باهاش مثل بچه کوچلو ها رفتار می کرد بعد تموم شدن  غذا قرص هاشو خورد ییبو هم رفت پایین تا ظرف ها رو بزاره. به خاطر قرص ها دوباره حس گیجی و خواب آلودگی می کرد ییبو اومد داخل

_ژان چیزی نمی خوای؟

ژان سرش رو کج کرد

_می خوای بری ؟

ییبو جلو تر اومد

_کاری داری؟ اگه نه برم تا تو بتونی استراحت کنی

_من  سیب ییبو رو می خوام

ییبو متعجب نزدیک تر شد

_سیب می خوای؟

ژان دست ییبو رو گرفت و رو تخت انداختش و روش خیمه زد

_ من سیب تو رو می خوام

ییبو شوکه ژان رو نگاه کرد خواست بلند شه که ژان  خودشو تو بغلش جا داد و سرش رو داخل گردنش گذاشت ییبو خجالت زده تا گردنش سرخ شد. ژان پتو رو روی دوتاشون کشید

_شب بخیر سیب کوچلو

╼⃘۪۪╼⃘۪۪╼⃘۪۪╼⃘۪۪╼⃘۪۪╼⃘۪۪
ಥ﹏ಥ نویسنده شرمنده تون ایشالا فردا امتحانات تموم بشه با یه وانشات کریسمسی میام سراغتون ووت یادتون نره (^o^)✨تا  قسمت بعد بای

TROUBLE MAKERS 🐾 پایان فصل۱Where stories live. Discover now