لیبه
×لیبه کجایی زودباش دیگه!
+اومدم یه لحظه صبر...
توی راهرو میدویدم که برم سر کلاسم ولی به کسی برخورد کردم و با وسایلمون نقش زمین شدیم، تمام دفتر دستکا کف راهرو پخش شدن، وای خدای من!
امیل از ته راهرو داد زد: لیبه!!! دست و پا چلفتی!
به کسی که بهش برخورده بودم نگاهی کردم: اوه... کارلا! خیلی متاسفم!
دستی به موهای تیرش کشید: آه... اشکالی نداره! چیزی نشده
دست و پامو گم کرده بودم... از کارلا... خوشم میومد... به هم کمک کردیم و وسایل سریع جمع شد، دفترا و وسایلمو زدم زیر بغلم و سریع دویدم سمت امیل، نفس عمیقی کشیدم و مشت ارومی به قفسه سینم کوبیدم: هوووف لیبه آروم باش...
یه اکیپ پنج نفره بودیم و همیشه پیش همیم... سالهاست... من، امیل، آراتا (آرتی)، جکی و میا
(پ.ن: توی داستان زیاد با این شخصیتا برخورد نداریم لازم نی به اسماشون زیاد دقت کنین که کی به کی بوده)
نشستم پشت میزم و توی حال و هوای خودم بودم که دفتر خاطرات مشکی نقره ای رنگم توسط آرتی قاپیده شد
_واووو چه موقعیت خوبی! دفترچه خاطرات عزیز لیبه!
+چی... چیکار میکنی؟؟؟ زودباش پسش بده دیوونه!!!
خندید: نچ! اول ببینیم توش چخبره!
از جام بلند شدن و سعی کردم ازش بگیرم، ولی قدش ازم بلند تر بود و نمیتونستم: این یه چیز کاملا شخصیه! اذیت نکن بدش!!!
_هههه ما مگه این حرفارو با هم داریم؟ خسیس نشو! بزار یکم از رازای کوچیکتو بدونیم!
وحشت کردم: آرتی لطفا!!! دیوونه نشو! بدش به من!!!
امیل منو ازون جدا کرد و جلومو گرفت، خندید: زودباش برامون بخونش!
تقلا کردم: وات د!!! شما لعنتیا!!! آراتا حق نداری بخونیشون! فهمیدی؟
بازش کرد: برو بابا! حالا انگار اسرار سازمان سیا توش نوشته! این لوس بازیا چیه دیگه!؟
بدنم کاملا یخ زد و قلبم توی سینه میکوبید! برای اونا شوخی بود ولی برای من...؟ اصلا چرا این دفترچه کوفتیو با خودم همه جا میبرم؟؟؟ اون تو... اگه اونا محتویاتشو میخوندم کارم تموم بود! از همون اول... وقتی فهمیده بودم گی هستم... همه اینارو با تمام احساسات سخت و دردناکم توی دفترم نوشته بودم... من... نمیخواستم اونا واقعا اینو بفهمن که من... به پسرا حس دارم... نمیخواستم نگاهشون بهم عوض شه... بزرگ ترین چیزایی که با درد پنهانشون میکردم و نمیتونستم به کسی بگم به همراه احساسات رقت انگیزم... همه اون تو بود... و... برای یه مدت من به آرتی علاقه داشتم... اولین نفری که بهش حس داشتم آرتی بود... ولی اون... با اون جواب نمیداد... ازین روابط خوشش نمیومد... و از بد حادثه... دفترچه الان دستش بود... اگه اسم خودش و به همراه احساسات من بهش اون تو میدید... همه چی بین هممون خراب میشد... نمیتونستم نفس بکشم...
+آرتی لطفا...
اول میخندید ولی بعد از چند صفحه ورق زدن و با چشم خوندن چندین سطر اخماش رفت توی هم... وای خدای من...
_این دیگه چه کوفتیه!؟
دفترو پرت کرد روی میز: مارمولک ها برای تولید مثل...
ادامه حرفشو خورد و خندید: اینکه دفتر تو نیست لیبه! از کجا اوردیش؟ جزوه کلاس جانور شناسیه!
+چ...چی...؟
ضربان قلبم هنوز آروم نگرفته بود... با هنگی و شَک دفترو برداشتم... جلدش دقیقا همون بود... برگه های کاهی رنگشو ورق زدم، حق با آرتی بود... اون دفتر من نبود... با یه خط مرتب زیبا و خیلی تمیز نوشته شده بود... برگشتم صفحه اول، پایینش نوشته شده بود کارلا...
موهامو با گیجی چنگ زدم... ای وای من! موقعی که بهش خوردم حتما دفتر اونو اشتباهی برداشتم! پس دفتر خودم کجاس؟ ولی... خدارو واقعا شکر... چه شانسی اوردم... کم نمونده بود زندگیم فنا شه... به هر حال حسم به آرتی رو خیلی وقته گذاشتم کنار... راهنمایی بودیم... خیلی بچه بودم که فهمیدم با بقیه فرق دارم و وقتی کارلارو برای اولین بار توی دبیرستان دیدم... به اون جذب شدم... جذاب بود... سرد بود و دوستی نداشت... کلا ازون دسته آدمایی بود که خوشش نمیومد با کسی قاطی بشه و این تنهایی اصلا آزارش نمیداد... ابهت خاصی داشت... کلا توی کلاس محبوب بود... اون همیشه بدنشو میپوشوند... حتی توی روز های گرم هم دستکش های نازک میپوشید و گردنش هم پوشیده بود... میگفت به گرد و خاک حساسیت داره... دبیرا هم همه بهش احترام میذاشتن... از هر جهتی آدم محبوبی بود... ولی انگار یه حصار سرد دورش پیچیده بود و به هیچ احدی اجازه نزدیک شدن نمیداد... نمیدونستم باید چیکا کنم
〰〰〰〰〰〰
همه اینا مهم نیست... بیا یه مدت فراموش کنیم... هالووینه... و این یکی از مناسبت های مورد علاقمه! باید لذت ببرم!!!کانال تلگرامی: @Yaoicity
YOU ARE READING
The Secret of the black snake
Horror🖤🎐Genres↝ #Yaoi #Smut #Supernatural #Murder #Halloween By: Wol Ryung ⧉┇برای هالووین امسال دوستای لیبه میخوان یه کار متفاوت و هیجان انگیز انجام بدن! ولی نمیدونن عاقبت اصلا خوشی نداره! لیبه رو به زور با خودشون همراه میکنن ولی همه چی اونطور که میخو...